لوگو امرداد
روزهای آخر ِمردِ مردم ایران

مصدق؛ از زبان فرزندش

mosadeghبیست و نهم اسفندماه یادآور تصویب ملی شدن صنعت نفت در سال 1329 خورشیدی در حافظه‌ی تاریخی ایرانیان نقشی ماندگار برجای نهاده است. کوشش دکتر محمد مصدق در راستای استعمارستیزی و کوتاه کردن دست بیگانگان از دامان ایران با ملی کردن صنعت نفت به اوج رسید و نام و یاد این بزرگ‌مرد تاریخ معاصر ایران  را برای همیشه در یادها ماندگار کرد.

آنچه در زیر می‌خوانید بخشی از خاطرات دکتر غلامحسین مصدق درباره‌ی پدرش دکتر محمد مصدق است.

پدرم دو چیز را بیشتر از هر چیز دوست می‌داشت؛ یکی مملکت ایران بود و دیگری مادرش.

من که به مناسبت پزشک بودن منظما مراقب حال ناسازگار و بیماری‌های او بودم و مخصوصا در دوران فعالیت‌های سیاسی او در مجلس چهاردهم به بعد وسپس در ایام نخست وزیری همه روز عیادتش را واجب می‌دانستم بیش ازدیگران با حالات روحی وتالمات درونی او آشنایی داشتم و از لطمات و صدماتی که درزندگانی می‌یافت مطلع می‌شدم.

در دو سفر لاهه ونیویورک که برای دفاع ازحقوق ایران با امید وافر‏‏‎‏‏‏‏، ‏ولی با نگرانی از لحاظ بروز توطئه‌ها وحوادث چنان مسافرت دشوار و پر مسوولیت را درپیش گرفت، همراهش بودم و همه جا ناظر و شاهد آن که با چه وسواس و بی‌تابی و با چه شوق و عشق در نگاهبانی حیثیت و حفظ حقوق ازدست رفته ایران می‌کوشید و روز و شب بدان می‌اندیشید و آرامش و آسایش را بر خویش دشوار ساخته بود.

به یادم است پس از ورود به لاهه چون اوراق و اسناد مربوط به مدافعه را به پرفسور رولن (وکیل بلژیکی مدافع ایران که شادروان حسین نواب سفیرایران درهلند او را یافته بود. نواب ازمردان وطن‌پرست بود که درآنجا صادقانه به پدرم کمک می‌کرد.) سپرد دریک نگرانی عمیق فرورفت، زیرا همه‌ی اوراق و اسناد از دست او به در رفته بود و به دست مردی افتاده بود اجنبی وآن شخص برای تنظیم لایحه آن‌ها را با خود از کشور هلند به محل سکنای خود (بروکسل) برده بود تا پس از دو سه روز باز گرداند. شب هنگام پدرم به خواب نمی‌رفت و چون هر دو در یک اتاق خوابیده بودیم‌، پرسیدم پاپا چرا نمی‌خوابید؟ گفت اگرحریف به وسایلی که دارد اسناد ما را ازچنگ رولن به درآورد وما را بی اسلحه کند، تکلیف چه خواهد بود. من به او دل می‌دادم ومی‌گفتم به دل خود بد می‌آورید. چنین اتفاقی نمی‌افتد واین شخص مورد اطمینان است. اما آرام نمی‌گرفت. درهمین سفربود که به من گفت اگر خدای نکرده رو سیاه به ایران بازگردم خودم را از میان می‌برم. من در زندگی از این گونه نظرها وسخن‌ها از او بسیار شنیده‌ام و از تمام حرکات و افکار او همیشه روح وطن‌پرستی و خدمتگزاری احساس کرده‌ام.

درطول مدتی که در زندان زرهی و سپس درمحدوده‌ی احمد‌آباد مجبور به اقامت بود، چون حشر و نشری نداشت روحا از زندگی مقید رنج می‌برد. برای ما هم بیش از هفته‌ای یک‌بار فرصت دیدار معین نشده بود. پدرم در تبعید احمد‌آباد بود که مادرم ازدست رفت و تالمی تازه بر غم‌های درونی دیگر پاپا افزوده شد. او که حقیقتا از در گذشت مادرم ملول شده بود، درغالب نامه‌هایی که به تعزیت دهندگان خود می‌نوشت یاد آورمی‌شد که ازاین زندگی به تنگ آمده است و می خواهد از رنج و صدمه آن خلاص شود.

درحبس و تبعید، کسی که دل به دل او بدهد، نبود، ناچار در اتاق با تنهایی خویش می‌زیست. دراحمدآباد گاهی در باغ و مزرعه گردش می‌کرد و باز به گوشه عزلت اجباری که پیش از شهریور 20 هم بدان خو کرده بود، می‌آرمید. مقصود آن است که در سراسر دوران حبس و تبعید که به خاطر عشق وطن و خدمتگزاری بدان برایش پیش آمد رنج بسیار برد.

مقداری از ایام محبس زرهی و احمد‌آباد را چنان که خود درمقدمه یادداشت‌هایش (در كتاب خاطرات وتالمات) متذکر شده است، به نگارش گوشه‌هایی از خاطرات زندگی خواندنیش پرداخته است. پدرم دراین نوشته‌ها کوشیده ازکسی بد نگوید و احترام هرشخص به حد شایستگی او محفوظ بماند. ولی در مواردی که اعمال اشخاص را مباین ومخالف منافع مملکت و مصالح عمومی می‌دانست، ازانتقاد خودداری نکرده و بازبان مودب سیاسی عقیده خود را بیان کرده است. همچنین خودداری نکرده است ازاینکه زحمات و افکار دیگران را بنمایاند و هرکار را به آن کس که باید منسوب سازد. کما این که ازمرحوم دکترحسین فاطمی به مناسبت آن که پیشنهاد دهنده فکر ملی شدن نفت بود، یاد کرده است. مرحوم دکترحسین فاطمی در این راه رنج بسیار برد وعاقبت هم جان خود را در نهایت سختی ازدست داد.

در یکی ازروزهای جمعه آبان‌ماه 1345 که طبق معمول به احمد آباد رفته بودم ، مشاهده کردم که روی گونه‌های چپ پدرم کمی متورم و قرمز رنگ است. وقتی علت را پرسیدم گفت: چون این قسمت از گونه ورم کرده بود روی آن کمی مركورکوروم مالیده‌ام سقف دهانم هم تاول زده، گمانم به سبب نوشیدن چای داغ است. روز بعد دکتر اسماعیل یزدی جراح و متخصص دندان و فک را به احمد‌آباد بردم، دکتریزدی پس ازمعاینه گفت برای معاینه دقیق و استفاده از وسایل بیمارستانی باید ایشان را به تهران ببریم. انتقال پدر از احمد‌آباد به تهران با اجازه سازمان امنیت و شخص شاه بود. بار دیگر به پروفسور عدل متوسل شدم. دوسه روز بعد عدل موافقت شاه را برای معاینه و آزمایش‌های لازم اطلاع داد. پدرم را به تهران منزل خودم بردم. پس از معاینه و آزمایش‌هایی که در بیمارستان به عمل آمد، پزشکان تاول سقف را مشکوک به سرطان تشخیص دادند. قرارشد محل تاول را با اشعه کوبالت بسوزانند. این عمل هفته‌ای سه روز دربیمارستان مهرانجام می‌گرفت. پس از چند جلسه عضلات اطراف گردن اومتورم شد. برای رفع تورم که با درد نیز توام بود، پزشکان کوبالت را قطع کردند و قرص مسکن تجویز نمودند. پس از تشخیص بیماری و مشورت با برادرم احمد تصمیم گرفتیم او را برای ادامه معالجه به اروپا ببریم درآن موقع هزینه مسافرت و درمان درخارج ازکشور زیاد نبود. ازسوی دیگر من چند دوست پزشک در بیمارستان‌های سویس به خصوص درلوزان داشتم و می‌توانستم وسایل بستری کردن و درمان او را به سهولت فراهم کنم. هنگامی که موضوع مسافرت را با پدر درمیان گذاشتم، ناراحت شد و با پرخاش گفت چرا به اروپا بروم؟ پس شماها که ادعای طبابت می‌کنید و در خارج تحصیل کرده‌اید چکاره‌اید؟ اگرواقعا طبیب هستید همین جا مرا معالجه کنید اگردروغ است و مردم راگول می‌زنید حرف دیگری است. وانگهی من با دیگران چه فرقی دارم مگر همه مردم که بیمار می‌شوند برای معالجه به اروپا می‌روند؟ …

درمورد آوردن پزشک از خارج هم سخت مخالف کرد و گفت: لعنت خدا برمن و هرکسی که دراین زمان بخواهد مخارج زندگی چندین خانواده این مملکت فقیر را صرف آوردن دکتر برای معالجه من ازخارج کند… دراین مورد هم یعنی اجازه آوردن پزشک از اروپا پروفسور عدل موافقت شاه را گرفت و یک بار دیگر نیز ما را مدیون لطف و انسان دوستی‌اش کرد.

کوشش در معالجه پدر ادامه یافت برادرم احمد روزها او را به بیمارستان می‌برد و برمی‌گرداند. درد گردن و گلو شدت پیدا کرد. به نحوی که با اشکال غذا می‌خورد این موضوع او را بیش از پیش ضعیف کرد. یک از روزهای سرد اسفند که احمد او را از بیمارستان به منزل می‌آورد، خیابان‌های منتهی به خانه را به خاطر مراسم مخصوصی بسته بودند و به اتومبیل‌ها اجازه‌ی عبور نمی‌دادند. احمد ناچار پدر را در آن هوای سرد و با آن حال نزار پیاده به خانه آورد. او که دچار سرما خوردگی شده بود،همان شب تب کرد. پس ازچند روز با مراقبت‌هایی که در خانه از او به عمل آوردم، بهبود یافت و تب قطع شد. ولی دوسه روز بعد به سبب ضعف ناشی ازنخوردن غذا بر اثر گلو درد ومصرف قرص‌های مسکن زخم معده‌اش عود کرد و دچار خونریزی معده شد. تزریق خون به علت ضعیف شدن کلیه‌ها که تحمل جذب خون نداشتند موثر نیفتاد. ازنیمه شب 14 اسفند به بیهوشی رفت و سرانجام در سحرگاه همان روز در بیمارستان نجمیه درگذشت.

بی‌درنگ خبر فوت پدر را به پرفسور عدل اطلاع دادم و درخواست کردم به محمد‌رضا شاه بگوید قصد داریم جنازه را برحسب وصیت او در کنار شهدای سی‌ام تیر 1331خورشیدی، دفن کنیم. حدود نیم ساعت بعد پروفسور عدل تلفن کرد وگفت موافقت نکردند.

خبردرگذشت پدرم دراوایل صبح 14 اسفند درسراسر تهران منتشر شد. عده‌ای از دوستان و یاران او همچنین گروهی ازروزنامه‌نگاران و نیز مردم عادی به سوی بیمارستان نجمیه روی آوردند. ولی مامورین انتظامی و ساواک آن‌ها را متفرق کردند و به هیچ کس جز خانواده‌ی ما اجازه ورود به بیمارستان داده نشد. ازعکس‌برداری آمبولانس حامل جنازه که عازم احمد آباد بود نیز جلوگیری به عمل آمد حتا یکی ازخبرنگاران را که در خیابان حافظ ایستاده بود و ازآمبولانس مزبورعکس گرفت به کلانتری بردند و پس از ضبط فیلم درون دوربین عکاسی، اورا رها کردند.

مراسم تشییع جنازه وخاک‌سپاری در احمد‌آباد با شرکت نزدیک پنجاه نفر از خویشان و یاران وهمرزمان او که درمیان آن‌ها آیت‌الله سید رضا زنجانی، مهندس مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی و مهندس حسیبی نیز حضور داشتند، به عمل آمد. ابتدا دکترسحابی در نهر آبی که ازمیان باغ می گذشت آقا را شست و غسل داد و سپس آیت‌الله زنجانی و مهندس بازرگان او را کفن کردند و در یک تابوت فلزی در اتاق ناهارخوری به امانت گذاشتند تا بعدها درکنار مزارشهدای سی‌ام تیردفن کنند.

وصیت‌نامه سیاسی پدر همان است که در کتاب «خاطرات وتالمات» نوشته شده است. دروصیت‌نامه‌ی شخصی نیز ترتیب تقسیم اموالش را مشخص کرده است. درمورد این خواست و آرزوی او که در جوار شهدای سی‌ام تیردفن شود، موضوع بدین قراربود: غروب روز 30 تیر 1332 به قصد فاتحه خوانی عازم شهرری شد. من ونصرت الله امینی هم با او بودیم. درتاریکی شب با استفاده از یک چراغ نفت‌سوز بر سر مزار شهدای سی‌ام تیررفتیم. پدرنخست فاتحه خواند، سپس بسیارگریست و درهمان حال رو به ما کرد و گفت: این پیکرهایی که دراینجا خفته‌اند شهیدان راستین راه وطن هستند. اینان با نثار خونشان استقلال مملکت را که داشت ازمیان می‌رفت نجات بخشیدند آرزویم این است پس ازمرگم درجوار این شهیدان که به منزله‌ی فرزندانم هستند دفن شوم…

 

برگرفته ازکتاب‌های «خاطرات و تالمات مصدق» و «درکنار پدرم مصدق»، به قلم دکتر غلامحسین مصدق، چاپ شده در شماره‌ی 132 هفته‌ی نامه‌ی امرداد

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

یک پاسخ

  1. روحش شاد و یادش گرامی ای کاش ملت ما بیشتر حق بزرگان این خاک را به جا بیاورد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1402-12-29