لحاف دوزی «لحاف دوزی»، «لحاف دوزیه» جلال با كلاه كاموایی تیره، پیراهنهای زیادی كه روی هم پوشیده است و با عینكی طبی و قدیمی با قدی كوتاه و جثهای بزرگ، دوچرخه، كمون، مشته و مومش را از كوچهای باریك، رد میكرد.
كوچههای خلوت، خانههای كوچك، تختهایی با تشكهای خوش خواب و پتوهای گلبافت احتیاجی به جلال ندارند. از درآمدش راضی نیست و میگوید: «با یازده سر عایله كار دیگهای نمیتوانم بكنم. زن و بچههایم «نور كجور» مازندرانند. زمانی که زلزله آمد، دولت یك چادر داد و دیگه كمكی نكرد. تركهای خانه كوچكم را با سنگ گل پوشاندهام. خانم جان كار ما، كار مستجبی است. مردم واجب است لباس بخرند اما واجب نیست روی تشك بخوابند، روی پتو هم میشود خوابید.»
با صدایی لرزیده ادامه میدهد: «آن زمان كه دخترها زیاد شوهر میكردند كار ما هم خوب بود، ولی حالا پدرها پول جهاز ندارند و پسرها خانه. تا یادم هست، در تهران لحافدوزی كردهام، اما نه 25 سال پیش ورامین هم میرفتم. حالا دیگر هر لحافدوزی كه دستش به دهنش رسیده دكان باز كرده است. نوركجوریها معروفند در لحافدوزی. همه كجورها لحافدوز هستند. اصلا همه لحافدوزهای ایران كجوری هستند.
وقتی چایی را روبهرویش گذاشتم و گفتم سرد میشود، گفت: «پدرم كورهچی بود، ذغال را روی قاطر میگذاشت و به تهران میآورد. حمال بود. خانوادگی حمال بودیم. آن زمان پسرعموهایم كه میخواستند پیشرفتی بكنند و به قول معروف درجا نزنند، كار لحافدوزی را شروع كردند. ما هم شاگردی آنها را كردیم شاید به جایی برسیم. «سون سون، همشون یه سون» یعنی همه سرو ته یه کرباسیم. هیچ كدام به هیچ جایی نرسیدیم. الان همه دوره گردیم. صبح تا شب داد میزنیم «لحاف دوزیه» یعنی جناب عالی اگر لحاف داری بیار بزنیم اگر نه خوب نمیزنیم. امروز یه خانمه كه پنبه تشكش را زده بود از من خواست تشك را بدوزم و من 2 تومان كاسب شدم. خدا بده بركت. برای روزی امروزم بس است.»
چایش را خورد و من از انواع تشكهایی كه تا حالا دوخته ازش سوال كردم. جلال 60 ساله، با همه اجتماعی بودنش ولی باز هم خجالتی بود. «تشكی كه از پنبه باشه خوب است. پشم هم خوب است اما بعد از یك سال «شاش» میزند. یعنی بو میگیرد. فقیر و فقرا تشكشان از كاموا و نخ است. داخلش را پر میكنند آت و آشغال. من خودم تا حالا 60 سال عمر داشتم و به جز یك شب روی تشك نخوابیدم. بعد از عروسی تشكی را كه برای عروسیمان دوخته بودم را دور انداختم. الان روی زمین میخوابم اما برای پارچه تشك بهترین روكش، روكشهای قدیمی است، «حاجی اكبری» و «شاهی» پارچههای خوش رنگ و گل دار قدیمی است، الان متقال میزنند. كتان میزنند.»
جلال بلند شد و گفت: «خانم اجازه بدهید بروم كار و زندگی دارم باید برای زنم تا قبل از عید پول ببرم.»
تا پلهها هم از جلال سوال میكردم. دیگر سوالاتم را جواب نمیداد و میخواست برود، اما یکی از باتجربههای خبرگزاری با لهجه شمالی خود او را به حرف كشید و وقتی در رفتنش راسخ تر شد پولی را در جیبش گذاشت و گفت: «اینم ته دشت، بور صوبتها كن.» باز جلال با جثه بزرگ و پای لنگان به طبقه سوم و اتاق مصاحبه خبرگزاری آمد و باز من با چایی از او پذیرایی كردم.»
«آقا جلال ابزار كارت چیه؟» آهی کشید وگفت: «كمون»، روده گوسفندی است كه از اصفهان میآید. دكتر و مهندس از اصفهان میآید خوب روده گوسفند هم از آنجا میآید. «مشته» از چوب شمشاد است برای زدن پنبه به كار میآید. «موم» هم موم عسل است. وقتی میخواهیم نخ را محكم كنیم و بكشیم از «موم» استفاده میكنیم. نخ و سوزن هم كه همیشه در جیبم است. دوچرخه هم كه حسابی خرج دارد. روغن، چرخ … این آلات و ابزار كار ماست كه باهاش یه لقمه نان در میآوریم خانم جان.
درباره زنش كه سوال كردم، كمی سكوت كرد بعد با اشكی كه در چشمش جمع شد گفت: «خیلی زحمتكش است. سه تا بچه عقب مانده را بزرگ كرده است. صد سال پیرتر از من نشان میدهد. بچه ها همه چشمشان به دست مادرشان است مادرشان هم چشمش به دست ما. ما هم كه جز خدا كسی را نداریم. خدا روزی رسان است. یكی مرد و یكی مردار شده یكی به درد خدا گرفتار شد. «چرا نمیری شهر خودت كار كنی؟»
خانم شهر ما بن بست است. كار نیست. آب برای كشاورزی نیست. دو تا گاو دارم كه نان خانواده را میدهد. آنجا كه میرم میخورم و میخوابم. من الان 40 سال توی این كار هستم. از 14 سالگی پادویی میكردم. آن زمان عقلمان كار نمیكرد. كسی بانی ما نبود. راهنمایی نمیكرد. آن زمان كه با زنم ازدواج كردم هر چی گفتم برویم تهران كارمان بهتر میشود. «سوری» میگفت توی تهران سرمان را میبرند كف دستمان میگذارند مگر از جانم سیر شدهام. حرفی که خانم همیشه میزد این بود که از درخت چنار پرسیدند چرا آنقدر بزرگی. گفت: «از بس كه یك جا ماندهام.» یعنی هر کسی در سرزمین خودش اصالت و بزرگی دارد.
«از عروسیتان بگویید»
«خانم، من تا روز عروسی كه بروم توی حجله، زنم را ندیدم. آن زمان حجب و حیا بود. دو دختر و پسری كه نامزد بودند همدیگر را میدیدند فرار میكردند. زمانه برگشته است. روزی كه عروسی كردیم، قند روی سر زنم شكاندند. انار و سیب روی دامنش انداختند. خروس و مرغ روی سرش پر دادند. عجب دورانی بود با اسب به دنبال زنم رفتم و بیست اسب در بیابان ما را همراهی میكردند.» این بار راسختر بلند شد و بدون حرفی از پلهها پایین آمد وشروع کرد به ور رفتن با کمون و دوچرخهاش تا برای عکسی که میخواستیم از او بگیریم، ژست بگیرد.
یک پاسخ
سلام
بسیار لذت بردم از این مصاحبه خودمونی و زیبا. من یادم میاد بچه بودم لحاف دوزی زیاد میامد از کوچه ما رد میشد و کارشون رونق داشت. اونموقع محله تهران پارس خیابان ۲۰۶ شرقی زندگی میکردیم. همه چیز شاید خوب نبود ولی دلمون به اندازه ی دنیا شاد بود.
آرش