این داستان کوتاه، یادآوری است از داستان سیاوش شاهنامه. شبی که سپاه ایران به کینخواهی سیاوش شاهزادهی در ایران بزرگ شده و کشته به دربار افراسیاب؛ به جنگ آمده اما طوس سردار لشکر، این جنگ رابا غارت و کینخواهی شخصی همراه کرده و فرود، برادر شاه ایران را که میخواهد به او بپیوندد از ترس نام میکشد و به خواست خداوند شکست میخورد. سپس سپاه او مجبور به عقبنشینی شده و بهرام، که در جنگ تازیانه را گم کرده به دل دشمن میزند تا آن رابیابد …
زمین ، خیسی آزاردهندهای داشت؛ آغشته به یخآبهای برف سنگین، مردد میان برف یا آب شدن… بهرام بیدار بود، و به خر و پفهای گودرز و گیو و بیژن گوش سپرده بود. آنان در خوابی غرق شده بودند که آشکارا نشانی از فرار از خستگی نداشت، فراری کوتاه از زندگی و چشم بستن ونوعی خرد بستن بر روی حوادثی که رخ داده بود. حوادثی که یکسر زادهی بیخردی طوس سپهدار بودند. به حوادث چند روز اخیر میاندیشید. هنوز چهرهی مشتاق فرود را از یاد نبرده بودند. کسی که سالها دور از پدر خویش و سرزمین او در توران بزرگ شده بود و اینک با سپاه کینخواه پدرش آمده بود. گویی گوهر اصلی خودش نیز به همراه این سپاه در دلش جولان داده بود . اما افسوس… بهرام اندیشید طوس حتما به خاطر خیرهسری خود، حال که از دربارباز خوانده شده سخت توسط کیخسرو به مجازات رسیده، اما این دل پرآشوب او را راضی نمیکرد… از گردباد آشوبی که بیشک از گرد شکست به پا نخواسته بود و ترکتازی سهراب و افراسیاب نیز تا بهحال آن را در دلش بپا نکرده بود… اگر طوس دیگر آنجا حضور نداشت، بهرام سرباز او بود، برای ا و و تحت فرمان او آنجا بود، و شمشیرش چه محکم و چه نرم، و چه از راست و چه چپ، بر هر سینهای نشسته بود، با فرمان طوس بود و کمانش هر چه را نشانه رفته بود، جز دشمن طوس نشانه نگرفته بود… با اینکه میدانست طوس سردار کیخسرو است و کیخسرو شاه ایران، اما آرام نمیگرفت. هر چه بود، سرزمینی مبارزه با دشمن و قاتل سیاوش را به یک فرد واگذار کرده بود، فردی که او همدل از آورد گاه نیک و بد نشسته بود و از گزند دیو خشم و آز درامان نبود… وآن چه او را میازرد، جزاین نبود که گاه اهداف طوس، اهداف ایران نبود… فرود به دست کینخواهان سیاوش مرد، وبه سان سیاوش… که میتوانست پنهان کند که اومرده بود تا رقیبی برای سپهدار طوس، نشود… اما چه میتوان کرد؟ همه باید با هم بودند تا میشد کین سیاوش وایرانیان رابرآورد وتحت فرمان کسی. حال آنکس اگردستور میداد تا شمشیررابردشمن اوبزنند ونه دشمن ایران، چارهای نبود…
به یکباره دراندیشهاش 15 سالگیاش زنده شد. روزی که چون هرایرانی بالغ باید کمربند کشتی رابه کمرمیبست. آنروز بود که موبد به او گفت:«ایران خاک است وایرانی بودن پایبندی به یک فرهنگ وتمدن وخاک درگذرتاریخ چو کاخها وزرها، ازبین نمیرود وفرهنگ وتمدن وهرچه که ازاندیشه است، چون مغزنمیپوسد، برای همین اگرروزی دشمن به ایران حمله کرد، باید مرد تا دیگران ازخشم وغیرت دوباره زنده شوند، مغزرابه گرز سپرد تا اندیشهاش به زور دشمن عوض نشود، وکاری کرد که ایرانی، ایرانی بماند… »
بهرام اندیشید درسرتاسرعمرش چنین کرده بود. اما آیا اینبار، کمی برخلاف گفتهی موبد شمشیر نزده بود. این بارمغز را براندیشهی محکم، شمشیرزدن را بربه جا شمشیرزدن ترجیح نداده بود؟ سیاوش را بهیاد آورد، که درتربیت رستم وچون فرزند او، هرچه ازکودکی ازخوبیهای یک ایرانی شنیده بود، درصفاتش متبلورشدهبودند. هنگامی که ازبهرام خداحافظی میکرد تا به توران رود، گفته بود که قید رستم و زابل و خاطرات خود درایران رامیزند، تا دربرابر این دشمن راه و رسم ایرانی بودن رانشان دهد، دشمنی که آنروز ایرانی بودن اقتضا میکرد تا با اودوستی کند… اما اینک، سپاه طوس، ازسوی ایران، ازخاک ایران، با پرچم ایران، برای جوان ایران، اما با قصد کشتن اوآمده بود… ازپیمان شکنیشان گرفته تا کشتی فرود، که دیگر، دیگرسیاوش کشیای بود… تن بهرام به خود لرزید! پیمانشکنی آنها، همان وسیلهای بود که سیاوش ازآن فرار کرده حتا به سوی توران، وسرانجام هم با تیغ همان مرد، دردست افراسیاب! واینک آنان آن سلاح رابرداشته بودند ودرسینهی فرود پسرسیاوش نشانده بودند… لحظهای خود راازکسان سپاه افراسیاب گرفت ودید جزنژاد، درهیچ چیز با او تفاوت ندارد، و این ترسناک بود… وغمانگیز، حتا غمانگیزترازصدای بیژن که بهرام رابه خود آورده بود….
– بیداری؟
– آری ، هنوزبیدارم. دراین اندیشه بودم که چهقدرشبیه سربازان افراسیابم، همانها که پیمان شکستند وسیاوش راکشتند وایرانی رابه سوگ او نشاندند.
– آری، سوگی که چون سوگ هزارن شا ه دیگرنیست وبراو پایانی نخواهد بود. یقین دارم تا روزی که ایرانیان میدانند ایرانی بودن یعنی چه، سوگ سیاوش دردناک سوگ است.
– میدانم چه میگویی، ایرانیان، شخصیت آرزوهای خود رادراو، چون آینهای میدیدند… او از روان، فرزند رستم بود…
بهرام دراندیشهی رستم رفت. ای کاش به هند نرفته بود وطوس راازاین گستاخیها بازمیداشت. گفت:«میدانی بیژن، درفکررستمم. یادت میآید روزی که کاووس ازدست رستم عصبانی بود وبه طوس گفت: اوراداربزند، چه مشتی به اوزد؟ امروز لازم بود تا مشتی به کارهایش بزند وبیادش بیندازد که ما نیزداریم توران میشویم.
– وشدیم، تازه میفهمم چگونه میتوان با دستی که درفش کاوه به هوا کرده، آنکس راکه درفش وآزادگی کاوه به قلبش بود، ازنوکشت… میاندیشم اینک سیاوش راکشتهام و…
بیژن بلافاصله با لحن سرزنشواری حرف اوراقطع کرد.
– توهرگزبا فرود درگیرنشدی بهرام، توهنگاهی که ما سرمست دنبال جواهراتش بودیم، زار به تنش زدی…
– نه، آنجا بودنم کشتن سیاوش بود. مگرموبدان نمیگفتند، مرگ تن را ارزش نیست، چون همه میگویند ایران چه کردند، نه بهرام وگیو واین وآن… اینجا هم همین است ما نه تنها فرود راکشتیم، عهدی شکستیم، که سیاوش برای نگهداریاش حاضر شد ایران رابه فراموشی بسپارد، وما آن گوی را از دست او گرفتیم وصد تکه کردیم، ما روان سیاوش، پسرسیاوش ونام سیاوش راکشتیم…
– قطرهای اشک برچشمانش لغزید. نمیخواست اینها رابگوید، میخواست کر شود وصدای خود رانشنود، یا لال شود ونگوید، اما درمیان چنین سپاهی، که آزادگانی(آزاده به معنای ایرانی) ناآزاده فضایش رامسموم کرده بودند. کمی راستی حال اورا بهترمیکرد… اینها حرفهایی حق بود که بیژن باید میشنوید…
اما اوگفت:چارهای نبود! به قول خودت همه باید تحت نظر یک نفربجنگیم، تو که با اودرگیر نشدی، برای ایران این جا بودی.
– من برای ایران آمدهآم، اما هیچکس برای ایران نجنگید، نمیدانم تقصیرم چیست، اما خود راآسوده نمیدانم. گناه من که با او درگیرنشدم، گناه تو که ازاو فرار کردی، و گناه کسی که اوراکشت، یکی است، مهم زوروبازو نبود، محکم شمشیرزدن وتند کمان کشیدن نبود، هدف ما کشتن سیاوش بود که با مانع سپراو به آن نرسیدیم نه با مانع خرد خود.
– چه راهی بود بهرام؟
– نمیدانم، اما هرچه هست، مابودیم وبرای ایران هم نبودیم. ای کاش مانند رستم هرگزنمیآمدم.
– تلخی این جنگ هرگزبه شکست نیست، من نمیدانم برای چه خارشدهام. خواری درراه ایران، برای من غرور است، بههرحال موبدان ودبیران ازکودکی به گوشم خواندند که تاریخ واین چرخ گردون، خواریها وارجمندیها وآسانیها ودشواریها را فراموش میکند، اما سرزمینها میمانند ومهم این است که چهرهی آنها دگرگون نشود؛ ومن به این حرف با جان گوش دادهام، اما احساس من…..
سکوت کردوبه ماه نگاهی انداخت. ماه درسکوت کامل به آنها نگاه میکرد، با تمام چهرهاش در میانهی ماه بیآنکه با چادرسیاه روی خود رابگیرد… بیژن ادامه داد:
– شاید همان احساس طوس است، اینک دربرابرکیخسرو…
بهرام گفت: خوب میدانم چه میگویی، درجنگ هاماوران، هزاران سرباز به سویم میآمدند، درشتتروگستاخترازهمهی این برفها وتیرهایشان برسرم میبارید، تندتر ازدانههای آن… اما میدانستم مردیام با کمربند کشتی خود، بیباک ازترسهای اهریمنی وبا یاریخدا، میروم به سوی پیروزی ایران… اما برف چند روز پیش راخدا فرستاده بود بیژن، وهرگام من برای رهایی ازآن، برایم جنگ با خدا بود… خاموش شد وبا غم زیرلب، نام «اهورا» راسه بار زمزمه کرد. بیژن گفت: ایران دراین دوران این شده طوس، وما نیزسربازان آنیم، چارهای نمانده، باید ماند تا این دوره سپری شود. هرچند که میدانم شکست ازسیاوش چقدر دشواراست.
– شکست ازسیاوش؟
بهرام منظوربیژن رافهمیده بود وبیژن هم این رادانسته بود! پس به روی هم نیاوردند وبهرام گفت:« به نظرمن، کشتن دیو سفید، برکناری حکومت وابستهی مازندران، وپیروزی ایران درجنگ هاماوران بهدست رستم، براو چیره شود غم پسرکشی برای او میماند اما اگرسهراب اوراشکست دهد، اودرهمان چند لحظهی قبل ازمرگ، ازافسوس اینکه چرا ازدوست شکست خورده، بدتروزودترمیمرد…
گودرز، پدربهرام برخاسته بود، به نرمی گفت:
– بهراستی این چنین است، شما جوانید و راهتان دراز، ومن پس از عمری جنگ برای ایران، وجنگ پا به پای رستم، جوان ایرانی راکشتم وپروردهی دستان رستم رابا دستانم کشتم… ما هم شکست خوردیم، هم شکست خورده بودیم…
بهرام گفت: من نیز همین راگفتم؛ دیگر هرگاه که تازیانه براسب میزنم تا به جنگ توران روم، میدانم که گوی عهد وپیمان اهورایی رابه صد تکه میکنم که غرور سیاوش به صد تکه شد که این نشود… وناگاه رنگ از رخسارش پرید:«تازیانهام!»
«پدر،تازیانهام درمیدان جنگی جامانده، به زمین افتاده، حتما ترکان بیمایه آنرا از آن خود میکنند» گودرز که نگرانی اوراباورنمیکرد، گفت:«تلخترین شب زندگی خود وپدریاد چیزی افتادهای کوچک وبیارزش. به ایران که رسیدیم هزارانش به تومیدهیم، اگردردت راچو اسبت تند ببرد!»
بهرام گفت که برتازیانه نام اوست، واین گودرز رانگرانتر کرد… اینبار جدیترگفت:«کارتودیوانگی است. ماننگآورترین سپاه تاریخ ایرانیم که به جای شکست ایران، شکست ایرانی بودن میبریم. به جای جنازهی ایرانی، جنازهی ایرانی بودن میبریم که موبدان سالها پروراندند، و تو درپی تازیانهای؟»
و بیژن گفت که تنها برآن اسمت نوشته شده؟
بهرام مصمم به ماه چشم دوخت: خودتان میگویید برای کشتن آبرویی نداریم وهیچ نداریم جزجنازههای ایرانیان وایران وایرانی… دست کم نگذارید دشمن شادکامترشود، بهرامی که تا این دم میجنگید، سربازطوس بود، آنطوی که به اشتباه شد نمایندهی ایران وآز خود بودن، مهرایران رادراو پس زد… و به ناچار درمن نیز! رهایم کنید تا بروم، که نام بهرام روی آن تازیانه، نام سرباز طوس نیست، نام سربازی است که جز چند روز، برای ایران جنگید…
بیژن گفت: با تازیانهات چه میکنی؟
بهرام گفت: آتش میزنم وبه دست اینان نمیدهم، تازیانهی من، اگربهدست دشمن بیفتد، یعنی بهرام چپاول شد، و بهرام ایران چپاول شد.
ابروهای بههم پیوستهای راکه به سبک پارسی، برچهرهای خشک ومهربان ایرانی قرارداشت درهم برد و گفت: وتازیانه میماند ونام من برآن، چنانچه نام من! نام من نیز به عنوان سرباز طوس دراین دوره گفته میشود به عنوان سرباز ایران درگذرنای تاریخ…
گودرز گفت: «میدانم، اما…»
بهرام گفت:«امایی نیست پدر، چرا برای اینکه درگذری ازتاریخ طولانیتر زندگی کنم، وازباک دیو پتیارهی مرگ گامی عقب روم، تا اینکه درگذرنای تاریخ نامم به مرگ اندرشود… مگرنه اینکه دنیا جایی است، که اگرازدیو مرگ بگریزی، سرانجام به درهای میرسی که انتهایش اژدهای مرگ با خفت نشسته است؟»
گودرز وبیژن، میتوانستند به عنوان پدر ودوست بهارم، سخنانی ازجمله:« نرو، ماتورا دوست داریم وبه جوانیات رحم کن» به کارببرند،اما نیک میدانستند، این جملهها ویژهی گذری ازروزگاراست، ودردرازنای کاراین گیتی، کسی پدری رابه سخنی مرگپذیر ندهند… چشمها پدرود هم میگفتند… وبهرام هم، بیآنکه مزاحم خواب تن آنان بشود، رفت، تا شاید مزاحم خواب غفلتشان شود… رفت تا بیدارنشوند وجلویش را نگیرند، تاجلوی آنها را ادامهی این سیاوشکشی بگیرد… سه بارزمزمهی نام مقدس اهورا، روانهگر او بود، که دهان گودرز وبیژن وبهرام، گفتنش را برعهده گرفتند…
بهرام درسیاهی شب گذشت، بهیاد آورد شبانه درتوران میتازد، آن هم توران پیروز وترسید، اما ناگاه به اندیشه رفت که چرا باید بترسد وچه شد که جهان شد جهان فریدون وسپس- جهانی ازایران وتوران و غرب… یاد کهن داستان ایرج افتاد… کسی چون سیاوش که جز مهرازبرادر نخواست، واین دل بیمهر آنها راآزرد… به راستی میگفتند موبدان، مهر، شکنندهی دل بیمهران است… تور، پدر تورانیان ازپشت به او، نیای ایرانیان خنجر زد، اما سوخت درحسرت سرزمین ایرجان، ایران… وحال ایران، توران دیگربود،.. اما شاید خداوند دانسته بود که بهرام تا چه اندازه ازبودن خود درآن سپاه بیزار است، واین گونه داستان راگفته بود به چرخ گردون، تا تاریخ برایش بنویسد، که بهرام برود دنبال نام بهارم ایران برروی تازیانه ونه بهرام طوس…
فرزندان تور، اورا ازپشت یافته بودند، وتورانه با آن ایرج کردارکردند… بهرامی که میدانست زرهای تازیانههای زرین که پدربه اوپیشنهاد میکند، میپوسد ونام او نه…
اما اوراکشتند، و دیگرسیاوش او رانکشته بود… کسانی که دیدند خون اوجاری شد وبا سنگی درنبردید وایستاد، که پای آن گیاه سیاوشان، که نخستین باراز خون سیاوش روییدهبود، روییده بود، فکرکردند تصادفی درکاراست…. اما آنان درعالم مینو ومعنویت نبودند که چون بهرام بیند که…
«ایرج به اولبخندی زد… »