یکی از بارزترین و چشمگیرترین زیباییها و جلوههای ادب پارسی، وصفهای گوناگون و خیالبرانگیز آن است. وصفهایی همراه با تشبیه و استعارههای نوآورانه و نواندیشانه که هر خوانندهای را به آفرین وامیدارد. این خیالانگیزی هنگامی به فراز میرسد که در ستایش دلدار و معشوق باشد. سخن از این نیست که این دلستان از دیدگاهی عرفانی است یا آنچه عشق زمینی.
در ادبیات غنایی و عرفانی، ما با دوگونه از وصف روبهرو ایم. در منظومههای عاشقانه مانند ویس و رامین و پنج گنج نظامی و کتابهایی که بعدها به پیروی از این کتاب نوشته شد ما با ساختارهای داستانی برخورد میکنیم که یک جریان عشقی روی میدهد. اما در سرودههایی چون غزلیات حافظ بنا به درونمایه و قالب، جلوههای دلدار نهفته در بیتهای جدا از هم است.
داستانهای عاشقانه: در این سرودهها که بیشتر در قالب مثنوی هستند، ما یک ساختار داستانی داریم که در آن شماری شخصیت و عناصر داستانی باشنده هستند. قهرمانان داستان طرفهای یک دلدادگی هستند. پایان این داستانها از دو حالت وصال یا شکست بیرون نیست. اما هسته داستان در این فرایند شکل میگیرد و بار معنایی و اخلاقی در بدنه این جریان نهفته است.
عناصر اخلاقی در این داستانها بر پاکبازی و رهایی از دنیا در نزد دلداده است. وی در راه محبوب و آنچه میل اوست، از هر آنچه که مردم درست میدارند دست میشوید و هر چه میکند در راه اوست. شاید زیباترین نمونه این پاکبازی، بخشیدن اسب مجنون به شکارچی برای رهایی آهوها در لیلی و مجنون نظامی است.
اما سرآغاز عاشقانهنویسی در ادب پارسی کلاسیک، فردوسی است. چه اگر او در فضای تعصبآمیز آن روزگار سخن از عشق نمیگفت شاید راهی باز نمیشد تا دیگران بتوانند در آن راه گام بردارند و سخن از دلدادگی بزنند.
ریشه باوری توجه به عشق و دلدادگی در ادبیات کلاسیک، بر اساس نگرش طبیعتمدارانه و هنجارشناختی ایران باستان است. در این اندیشه، جهان بر پایه هنجار فرمانروا بر پویایی آفرینش در حال فزایش و زایایی است و باید به گسترش و پایداری نوزایی یاری داد. دلدادگی نیز بخشی از این هنجار است. اما بعدها در اثر رویدادهای ناگوار تاریخی، عشق مذموم و ضدارزش عنوان میشد و این مردم بودند که در برابر این فشارها ایستادگی میکردند و به ندای درونی خویش پاسخ میدادند. سرایندگان بزرگ ادب کلاسیک نیز در سبکهای گوناگون ادبی و دورههای زمانی گوناگون و در گوشه گوشه ایران، نمایندگان و سخنگویان این اندیشه ایرانی بودند.
فردوسی پس از آنکه سخن از دلدادگی در داستان زال و رودابه را به میان آورد و آن را با دیگر سنتشکنیهایش همراه کرد، در قالب داستانهایی از ایران گذشته، سخن از زبان حال مردم ایران و شاید ایران آرمانی میزد. ویس و رامین و خسرو و شیرین نظامی، کتابهایی هستند که از دید قالب و سبک و ساختار بسیار به شاهنامه نزدیکی دارند. هر سه درباره ایران باستان هستند و هر سه درباره پادشاهان هستند.
نگرش فلسفی دیگری نیز که از ادبیات غنایی و تغزلی پشتیبانی میکند، این اصل عرفانی است که مجاز را پلی به سوی حقیقت میداند. این نگرش میگوید پدیدههای آفرینش هر چند در جهانی گیتوی(:مادی) و میرا جریان دارد، اما به سوی آرمانهایی فرایی و آسمانی گرایش دارند.
در اینجا ما تنها خواهیم توانست به گوشهای از عاشقانهسراییهای ادب پارسی اشاره کنیم:
زال و رودابه؛ سرآغاز دلدادگیهای شاهنامه: زال، پهلوان سپیدموی سیستانی است که داغ ستمدیدگی در دوران نونهالی بر دل دارد و دل بر رودابه دختر مهراب کابلی میبندد که نژاد از ضحاک میبرد. سخن این دلدادگی برای سام و منوچهر سخت گران است. زیرا ترس از این دارند که مبادا بار این پیوند آتشی شود و دودش ایران را سیه کند. اما چون پایداری زال را میبینند و دانش او را میآزمایند و موبدان خجستگی این پیوند را میسنجند، پس زایش فرخنده رستم روی میدهد.
نخستین بار، زال وصف رودابه را اینگونه میشنود:
پس پردهی او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشنترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند
سرش گشته چون حلقهی پایبند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان تراز
برو توز پوشیده از مشک ناز
سپس پرستندگان رودابه در دیدار با زال وصفهایی اینچنینی را میآورند که در اینجا همه آنها نمیگنجد و میتوانید آنها را در شاهنامه بیابید. در برابر زال نیز اینگونه برای رودابه یاد میشود:
که مردیست برسان سرو سهی
همش زیب و هم فر شاهنشهی
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون
لبانش چو بسد رخانش چو خون
کف و ساعدش چو کف شیر نر
هیون ران و موبد دل و شاه فر
سراسر سپیدست مویش برنگ
از آهو همین است و این نیست ننگ
سر جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان
که گویی همی خود چنان بایدی
وگر نیستی مهر نفزایدی
خسرو و شیرین؛ بخشی از دوران ساسانی: خسرو پرویز در تاریخ ایران به همراه چالش او و بهرام چوبین شناخته میشود. او در خسرو و شیرین نظامی دل به شیرین، یک شاهزاده ارمنی میبازد. در این گنج از پنج گنج نظامی، فرهاد شخصیت رویاروی اوست. گویی در تاریخ خسرو در برابر بهرام چوبین میایستد و در شعر در برابر فرهاد. در این کتاب، در بخش ویژهای ما خسرو و شیرین را در کنار هم میبینیم:
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
واپسین نمونهای که میآوریم، سرودهای بسیار جوانتر از سرودههای پیشین است. وصال شیرازی کسی است که مثنوی نیمهتمام فرهاد و شیرین وحشی بافقی را به پایان رساند و توانست به خوبی مثنویسرایی نظامی را به یاد آورد. او در اینجا فرهاد را در حال کندن تندیس شیرین بر کوه نشان میدهد:
چنان تمثال آن گلچهر پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
دلش را ساخت سخت و بیمدارا
به عینه چون دلش یعنی که خارا
لبی پرخنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی باوفاییم
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
سراپا دلربا زان گونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
شاید بد نباشد اینگونه این نوشته را به پایان برسانیم که دلدادگی در ادب پارسی پدیدهای اخلاقی و آسمانی است. از همین روی است که وحشی بافقی، در سروده نامور مجنون و عیبجو، دلدادگی خود را فراتر از ظاهر و فیزیک لیلی میداند:
تو قد بینی و مجنون جلوهی ناز
تو چشم و او نگاه ناوکانداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکرخنده خون است
تو لب میبینی و دندان که چون است
پس میتوان گفت، دلستانسرایی در ادب پارسی، خیزشی از اندیشهها و باورهای راستین ایرانی است که نه بسته به آرزوهای کوتهنگرانه که همانا رسیدن و دست یافتن به آرمانهای والای انسانی است.