لوگو امرداد
داستان مرگ فرزند ارباب کیخسرو شاهرخ

روزی که ارباب کیخسرو شاهرخ گریست

 ارباب کیخسرو شاهرخ، همراه با خانواده سال 1295 خورشیدیاشاره: تیرماه که می‌شود، «ارباب کیخسرو شاهرخ» دوباره به یاد می‌آید. 7تیرماه زادروز این مرد بزرگ ایران‌زمین و 11تیرماه سال‌روز کشته شدن اوست. چنان‌که از یادداشت‌هایش برمی‌آید، مردی خودساخته است، مردی راست‌گفتار و درست‌کردار، که از روزگار قاجار تا سال‌های پایانی رضا شاه با همه‌ی توان و اندیشه‌اش در راه نوسازی ایران و هازمان(:جامعه) زرتشتیان ایران می‌کوشد و در پایان به فرمان حکومت کشته می‌شود.

زندگی خانوادگی ارباب کیخسرو خود داستان دیگری دارد. آن‌چه در زیر می‌خوانید، سرگذشت یکی از فرزندان این بزرگ‌مرد است. امیدوارم در نوشته‌های دیگر سرگذشت دیگر فرزندان او را نیز بنویسم.

برای نوشتن این سرگذشت از:  amordadnews.com و کتاب «یادداشت‌های ارباب کیخسرو شاهرخ»، به کوشش دکتر جهانگیر اشیدری و با پیشگفتار باستانی پاریزی، خاطرات ارفع‌الدوله به کوشش علی دهباشی بهره برده‌ام. 

 

سرگذشت كوتاه ارباب

کیخسرو شاهرخ از برجسته‌ترین چهره‌های سیاسی، ملی و فرهنگی ایران و پس از ارباب جمشید جمشیدیان، از دوره‌ی دوم مجلس شورای ملی تا کشته‌شدنش در 11 تیرماه 1319خورشیدی، نماینده‌ی زرتشتیان بوده است.

از کیخسرو شاهرخ کتاب خاطراتی به نام «یادداشت‌های ارباب کیخسرو شاهرخ» به یادگار مانده است. برابر با آن‌چه در یادداشت‌هایش نوشته؛ در 7 تیرماه 1254 خورشیدی در کرمان زاده شد. پدرش شاهرخ، فرزند اسکندر و مادرش فیروزه، دختر خسرو سندل بود. پدر کیخسرو پیش از زایش او درگذشت. شاهرخ، پدر کیخسرو تجارت می‌کرد و در ستاره‌شناسی هم دستی داشت. نیای(:جد) پدری‌اش از ستاره‌شناس‌های روزگار صفویه بوده است.

کیخسرو در 16 سالگی به بمبیی می‌رود و پس از یک سال به شوند(:علت) بیماری به تهران برمی‌گردد. در 18 سالگی با «فیروزه کریمداد فرهی» پیوند همسری می‌بندد. دارای 7 پسر و 4 دختر می‌شود. دو پسرش در کودکی می‌میرند و یک پسر دیگرش به نام شاهرخ، که جوان تحصیل‌کرده‌ای بوده، با پافشاری‌های خودش برای آموزش‌ عالی همراه با «پرنس ارفع» آهنگ اروپا می‌کند. ولی در راه شیراز کشته می‌شود. پسران دیگر کیخسرو به نام‌های افلاتون، منوچهر، شاه‌بهرام، شاه‌بهمن و دخترانش فرنگیس، هما و پروین بودند.

همسر کیخسرو، به نام فیروزه، چندی پس از كشته شدن پسرش شاهرخ درمیگذرد و کیخسرو پس از چند سال با «کتایون قباد» پیوند همسری می‌بندد و از او دارای دو فرزند دیگر به نام های فریدون و داریوش می‌شود.

در  شب یازدهم  تیرماه 1319 خورشیدی ارباب در یک جشن عروسی بوده که او را می‌خواهند. ارباب پس از بیرون برده شدن از جشن دیگر برنمی‌گردد، و گویا با آمپول هوای «پزشک احمدی»، کشته می‌شود و پیکر بی‌جانش را بامداد در نزدیکی خانه‌اش در خیابان کاخ پیدا می‌کنند و چگونگی کشته شدنش سربه‌مهر می‌ماند.

 

«پرنس ارفع» کیست؟

میرزا رضاخان، پرنس ارفع‌الدوله(دانش)، از بزرگان «عهد ناصری»، از کسانی است که بدون هیچ وابستگی با هیچ پادشاهی نامور، «پرنس»(شاهزاده) شده ‌است. او در 1233خورشیدی، در تبریز زاده شد. پس از به پایان بردن آموزش‌های مکتب‏خانه‌ای، به اسلامبول و به مدرسه یونانی‏ها رفت و زبان فرانسه و انگلیسی فراگرفت. سپس به تفلیس رفته و زبان و تاریخ روسی آموخت. با کنسولگری ایران در تفلیس رفت‌وآمد کرد، سپس ترزبان(:مترجم) سفارت شد و در استقبال از ناصرالدین شاه در سفر به تفلیس، او را از جلفا تا تفلیس همراهی کرد. با پیروی از میرزا فتحعلیخان آخوندزاده دفترچه‌ای برای دگرگونی خط فارسی نوشت و آن را برای روزنامه اختر فرستاد. خط پیشنهادی او آمیخته‌ای بود از حروف روسی و انگلیسی. «میرزا ملکم‌خان» که خود از نظریه‏پردازان دگرگونی خط فارسی بود او را نامور به «دانش» کرد .

پرنس ارفع، به شوند(:سبب) این‌که در 1262خورشیدی با پشتیبانی از روس‌ها بخشی از سرزمین ایران را به آنان واگذار کرد، در تاریخ چهره‌ی خوشنام و خوشایندی نیست. در 1268خورشیدی مهمانداری از ناصرالدین شاه، در سومین سفر به فرنگ بر دوش او گذاشته شد. او نیز به همراه شاه به تهران بازگشت. او دارایی بسیاری اندوخت و دو کاخ بزرگ و باشکوه برای خود در تفلیس ساخت. در 1274خورشیدی از سوی ناصرالدین شاه، «ارفع‏الدوله» شد و تا سال 1280خورشیدی وزیرمختار ایران در پترزبورگ بود.

یکی از کارهایش در این جایگاه، دوندگی برای گرفتن وام دو میلیون لیره‌ای از روسیه بود که از این پول، بخشی میان او و دیگر دولتمردان دربار مظفری پخش و بخش دیگری هزینه‌ی سفر نخست شاه به فرنگستان شد. در همین روزها از سوی مظفرالدین شاه به «پرنس ارفع‏الدوله» نامور شد. با مشروطه‏خواهان درگیری بسیار داشت و آنان برکناری او را خواهان بودند. پس از برکناری از سفارت به «موناکو» رفت. رضا شاه به وی پیشنهاد ریاست شورای دولتی داد که ارفع‏الدوله نپذیرفت. او در سال 1316خورشیدی در موناکو درگذشت.

 

شاهرخ در خاطرات ارفع‌الدوله

ارفع‌الدوله در کتاب خاطرات خود که به کوشش علی دهباشی چاپ شده، در بخش 13، سفر به اروپا و جامعه‌ی ملل، درباره‌ی کشته شدن شاهرخ، پسر ارباب کیخسرو چنین می‌نویسد:

«…مهمان‌ها که آمدند، وزیرمختار انگلیس گفت راه بغداد بسته شده است. عرب‌ها شورش کرده‌ و با «امیر فیصل» می‌جنگند. … یک روز که پس از راه‌پیمایی از تپه‌ها به خانه برگشتم، دیدم روی پله‌ها جوانی ١٦ ساله نشسته و مرا که دید پا شد بدون این‌که سخنی بر زبان براند پاکتی به من داد پاکت را که باز کردم دیدم نوشته است نام من «شاهرخ پسر ارباب کیخسرو»، یکی از بدبخت‌ترین ایرانیان هستم، چرا که با علاقه‌ای که به آموختن دانش دارم و می‌خواهم بروم لندن، و پدرم هم با من هم‌رای است، 3 بار است که نتوانستم به آن‌جا بروم. از شما می‌خواهم که همراه شما به اروپا بروم، بلکه خوشبختی شما به بدبختی من بچربد. او را صدا کردم و به او گفتم که کالسکه چهارنفره دارم و تو را با خود می‌برم. این خبر در شهر پیچید. و دو تن دیگر از آشنایان هم پسرشان را همراه من کردند. چون دیدم راه بغداد هنوز بسته است، از راه اصفهان و بوشهر راهی شدیم.

چند روز در اصفهان ماندیم. روز پیش از حرکت، بامداد، پیش از همه شاهرخ آمد پیش من. دیدم بسیار پریشان است. گفتم چگونه خوابیدی؟ گفت نپرسید تا چه اندازه پشیمانم کاش آن روز به خانه شما نمی‌آمدم و آن نامه را به شما نمی‌دادم. گمان می‌کردم خوشبختی شما بر بدبختی من می‌چربد. می‌ترسم بدبختی من بر خوشبختی شما بچربد. گفتم این گفته‌ها چیست. این ترس‌ها را از سرت بیرون کن. پس از خوردن ناهار به راه افتادیم. چون شاهرخ حسابش خوب بود، حساب‌کتاب هزینه‌ها را به او سپردم.

… رییس تفنگ‌چی‌ها، «علی‌بیگ» از دلاوری‌های خود داد سخن می‌داد. به او گفتم در اصفهان به ما گفته‌اند میان اصفهان و شیراز ناامن شده، اگر این گونه باشد چه کنیم؟ گفت این چه فرمایشی است مگر «علی‌بیگ» مرده است.    

نزدیکی‌های «ایزدخواست» اصفهان، در دست راست، بالای تپه‌ها چندین سوار قشقایی پیدا شدند. چند تیر که خالی شد، «علی بیگ» و همراهانش فرار کردند و مانند آب به زمین فرو رفتند. قشقایی‌ها که دیدند کالسکه در فرار است بارش گلوله از سوی آن‌ها آغاز شد.  شاهرخ آن روز در کنار من نشسته بود. یک گلوله از سوی چپ کالسکه آمد، به شیشه خورد و راست به قلب شاهرخ رسید. بیچاره بدبخت مرا گرفت به بغل و فریاد زد آخ مُردَم. از قلب او خون فواره می‌زد و سر تا پای مرا خون‌آلود کرد. جان به جان‌آفرین سپرد و افتاد روی زانوی من. و یک تیر هم به کلسکه‌چی خورد و اسب‌ها هم ایستادند. ما را پیاده کرده و کالسکه را با پیکر بی‌جان شاهرخ به سوی کوه بردند.

… راهزنان تا جایی که کالسکه می‌رفته آن را بردند و اسب‌ها را باز کرده و همراه چیزهایی که در آن بوده بردند و پیکر بی‌جان شاهرخ و کالسکه را برجای نهادند و به ایزدخواست پیام دادند که بیایید و درشکه را ببرید. «آقا سید یدالله» فرستاد آن را آوردند. گفتم باید هر چه زودتر شاهرخ را به خاک بسپاریم. گفتند چون این «گبر»(زرتشتی) است، او را در قبرستان مسلمان‌ها نمی‌گذارند. گفت در آباده چند بهایی هستند در آن‌جا زمین‌هایی خریده‌اند یک سو مدرسه ساخته‌اند و در سوی دیگر قبرستان بهایی‌ها. فرستادم نجار یک تابوت محکم ساخت. در رودخانه پاک شستند و فرستادم 10ذرع چلوار خریدند و هر چه در دکان‌ها کافور بود خریدند و پیکر را دادم با کافور چندین‌بار با چلوار پیچیدند. و برای نگه‌داری، یک زیرزمین، برای چند روز کرایه کردم. به تهران، به ارباب کیخسرو تلگراف کردم تا اجازه خاکسپاری بگیرم. پاسخی نرسید. برای رفتن به آباده دوچرخه کرایه کرده و پیکر بی‌جان شاهرخ را به آن‌جا بردم، در مدرسه‌ی بهاییان جایی خریده، دادم با آجر چهار دیوار درست کردند و تابوت را به رسم امانت گذاشتم توی آن.»

 شاهرخ، پسر ارباب کیخسرو شاهرخ

از زبان پدر

ارباب کیخسرو در کتاب یادداشت‌هایش می‌نویسد: «… چون مرحوم فرزندم شاهرخ در مدرسه حقوق و سیاسی تحصیل می‌کرد و در هوش و ذکاوت و معقولیت و تمام محسنات آراستگی بسزا داشت، اصراری داشت برای تکمیل تحصیلات به اروپا برود و با آن‌که من و مادرش موافق نبودیم، ولی اسرار او ما را مجبور به موافقت کرد. نخست بایستی از راه روسیه برود که بلشویکی بود. بعد بنا بود از راه بغداد برود، راه بستگی پیدا کرد. در این میانه خود او پرنس ارفع‌الدوله را پیدا کرده بود که از راه بوشهر عازم اروپا بود. چون برادرش افلاتون هم تازه در بمبیی عروسی کرده بود، خواهی‌نخواهی موافقت شد که از راه بوشهر عازم اروپا شود. لهذا با ارفع‌الدوله و دو جوان دیگر در یک کالسکه حرکت کردند و چون معروف بود که همیشه ارفع‌الدوله خیلی جواهرات همراه دارد، دزدان قشقایی به کمین رفته و همین که از «ایزد خواست»، بین اصفهان و شیراز رد می‌شوند، دزدان سواره شروع به تیراندازی کرده، از پی کالسکه می‌تازند. اتفاقا یکی از آن گلوله‌ها تصادف به قلب آن ناکام کرده، آنا جان می‌سپارد. اتفاقا در همان روز که این قضیه روی می‌دهد، شب تا صبح هرچه به خواب می‌رفتم به خواب می‌دیدم که در خانه‌مان عروسی است و دخترم فرنگیس، که آن‌وقت کوچک بود، با لباس مشکی یا سرمه‌ای عروس می‌شود. فردای آن روز سر نهار بودیم گفتند «میرزا اسمعیل‌خان فرزانه»، رییس کابینه هییت وزرا(کابینه مشیر‌الدوله)، درب خانه است. ورود  کرد و به اتاق مهمان‌خانه رفتیم. تلگرافی را به من داد که ارفع‌الدوله به مشیرالدوله، شرح قضیه را تلگراف کرده و خواسته بود که کجا او را دفن کنند. سن او در آن موقع 19 سال و چهار ماه و این قضیه در 22 اردیبهشت‌ماه 1290یزدگردی برابر مهرماه1300 خورشیدی واقع شده بود. شک نیست که چه حال باید به من روی دهد که گفتم اصلی که از دست رفته با فرع هر چه می‌توانید بکنید. و لهذا او را در «مدرسه تربیت»، در آباده دفن کرده بودند که بعدا اتاقی بالای آن ساخته و سنگی نصب کردم. و از این روز، من و مادرش دیگر روز خوش ندیدیم.»  

 

پیشگویی‌ها

باستانی پاریزی در پیشگفتار کتاب یادداشت‌‌های ارباب کیخسرو چنین می‌نویسد:

«… مرحوم میرزا حسن فسایی درباره‌ی محاصره‌ی کرمان به دست آغامحمدخان می‌نویسد: «… مشهور است که ستاره‌شناس(:منجم) گبری خبر از فتح کرمان و گرفتاری لطفعلی‌خان در روز معین داده بود و در چند روز پیش از فتح، خبر به لطفعلی‌خان رسید، حکم نمود تا آن منجم را در خانه‌ای حبس کردند و به شماره‌ی روز موعود نان و آب به او دادند که اگر راست گفت لشکر قاجار او را نجات دهد و اگر دروغ گفت، بماند تا بمیرد و از اتفاقات، چنانکه گفته بود واقع گردید…»(فارسنامه ناصری ج1 ص239). «به پاس این پیشگویی؛ آغا محمدخان علاوه بر خلعت و انعام ملوکانه با مواجبی مستمر و وظیفه‌ی مقرر، او را در رکاب ظفر انتساب خویش به تفلیس و سایر اسفار برده، همواره بذل مرحمت در حقش مبذول می‌فرمودند…»(حماسه کویر ص612)

بنده باید توضیح دهم که این منجم غیب‌گو، همان «ملا گشتاسب» معروف است، پسر ارباب بهمن که مدت‌ها خزانه‌دار کریم‌خان زند بوده و «بهمن زرپیت» لقب داشته و ملا گشتاسب خودش نیز با لطفعلی‌خان زند محشور و در واقع خزانه‌دار او بوده و به همین سبب با وجود این پیشگویی عجیب، از قتل معاف مانده و در این‌جا باید عرض کنم؛ او پدر ارباب اسکندر بود که در سال 1269ه. / 1852م. کتابی با نام «محقق‌التاریخ» در تاریخ کرمان نوشته(تاریخ کرمان ص133 و تاریخ قراختاییان ص38) و نسخه‌ی اصلی آن در انستیتوی خاورشناسی شوروی محفوظ است. فرزندان ملاگشتاسب؛ « پسرش اسکندر، و پسر بزرگش ملابهروز، سال‌ها بودند و ملامرزبان پسر ملاسهراب، پسر ملا گشتاسب، در زمان ناصرالدوله منجم کرمان بود…»(مقدمه کتاب چاپ 2، 1884میلادی.) یک پسر گشتاسب هم پادشاه شدن محمدشاه را پیشگویی کرده بوده است(فرزانگان زرتشتی، رشید شهمردان)

ملااسکندر، پدر ارباب شاهرخ، و ارباب شاهرخ پدر ارباب کیخسرو و ارباب کیخسرو پدر همین شاهرخ جوان است که گفت‌وگو از خواب او بود.»

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-01-07