چهارم شهریور ماه، سالگشت درگذشت مهدی اخوان ثالث است. این نوشته تنها یادکردی است از او؛ نه آن گونه که سزاوار بزرگی و جایگاه بلند او در ادبیات و شعر کنونی ماست.
گفتهاند که اخوان ثالث درآغاز دلبسته موسیقی بود و پنهان از پدر ساز میزد. پدرش پی میبَرد و از سرانجام او بیمناک میشود. روزی پدر، یکی از نوازندگان نام آشنای مشهد را به خانه دعوت میکند. حال نزار و تنگدستی او را به اخوان نشان میدهد و از او میخواهد دست از ساز زدن بردارد. اخوان که آرام آرام در شعر ذوقآزماییها کرده بود، با دلگرمیهای پدر، دست از موسیقی میکِشد و به کار و بار شاعری میپردازد.
دیری نمیگذرد که اخوان گرایشهای آشکار و پنهان سیاسی پیدا می کند. پس از کودتای 28 امرداد 1332 به دام پلیس می افتد و کارش به زندان می کشد. پس از رهایی از زندان، برای گذران زندگی به کارهای گوناگونی می پردازد: روزنامه نگار میشود، آموزگاری میکند، سر از کتابخانهی ملی درمیآورَد و در «گلستان فیلم» با ابراهیم گلستان همکاریهای نیمبندی میکند. اما در هیچ جا، آن گونه که باید، دل به کار نمیدهد و رندانه از زیر بار مسوولیتهای اداری و انضباط کارمندی میگریزد. تا آن که به پیشنهاد دکتر خانلری به «بنیاد فرهنگ ایران» میرود و سرگرم ویرایش دیوان یکی از شاعران سدههای گذشته می شود. اخوان در همین کار هم پایدار نماند. بسیار کم به بنیاد می رفت و تمام صفحات یک ماهه ی دفتر را یک جا امضا می کرد! دیوان شعر را هم ویرایش نکرد.
چندی نیز برنامهای تلویزیونی اجرا کرد. پس از انقلاب او را از تلویزیون راندند و حقوقش قطع شد. گویا در این زمان دچار تنگناهای مالی شده بود و دشواری گذران زندگی، او را افسرده و نومید کرده بود.
اخوان دانشگاه نرفته بود و استادی نداشت. چیرهدستی و استادیش در شناخت ژرف و پردامنهی ادبیات ایران را از راه مطالعهی شخصی به دست آورده بود. نوشتهاند که گاه «به جان کتاب» میافتاد و رویههای کتابها را پُر از حاشیه و نوشته میکرد. باز گفتهاند که در این کار «پُر حوصله و دقیق و نکته سنج» بود. هنگامی هم حرف درس و دانشگاه پیش میآمد، میگفت: «من شاگرد همهی کسانی هستم که استادند»؛ و در میان آن استادان، تنها از نیما یوشیج نام میبُرد و خود را شاگرد او میدانست.
دوستان و نزدیکان اخوان ثالث گفتهاند که او گاه از نقد شعرش میرنجید. یکبار به یکی از همان منتقدان، پس از چندین سال که از چاپ نقد او گذشته بود، گفته بود: «عزیز جان! میبخشم، ولی فراموش نمیکنم». «عزیز جان» تکیه کلام اخوان بود.
این تنها اخوان نبود که از خردهگیران شعرش آزرده میشد، دیگران هم از او میرنجیدند. اگر نقدی بر شعر دیگران مینوشت، یا بر زبان میآورَد (که بسیار چنین میکرد)، درصدد برمیآمدند که تلافی کنند. یکی از شاعران کم مایهی روزگارش که از نقد اخوان ثالث کینه به دل گرفته بود، بعدها کتابی از شعر معاصران چاپ کرد بدون آن که نامی از اخوان ببرد یا شعری از او بیاورد!… شعر اکنون ایران و فراموش کردن اخوان؟ شگفت است!
بارها گفتهاند و نوشتهاند که اخوان طنزگو بود و در کنایه زدنهای تاب سوز همانند نداشت. گاه نیز ماجرایی ساختگی را چنان بال و پر میداد و سخنورانه نقل میکرد که پیرامونیانش به گمان میافتادند که نکند آن چه اخوان میگوید حقیقت داشته باشد؟! از این هم که شعر او را بد بخوانند برآشفته می شد. میگفت: «عزیز جان، نخوان! بگذار خودم بخوانم».
از کار و بار ادبیات داستانی ایران هم باخبر بود. هنگامی که «کلیدر» دولت آبادی منتشر شده بود، در جایی گفته بود: «از کار و زندگی انداخته ما را این کتاب!». دولت آبادی میگوید: «با خود گفتم: مگر من و شما جز همین خواندن و نوشتن کار و زندگی دیگری داشتهایم و داریم، استاد؟».
اخوان به دانش و دیدگاه شفیعی کدکنی، دوست دیرینهاش، باوری تام و تمام داشت و سخنش را بسیار باارزش میدانست. شفیعی میگوید: «گاهی ساعت ِ یک و نیم یا دو بعد از نصف شب با تلفن مرا از خواب بیدار میکرد که: شعری گفتهام و فلان مصراع آن را دو جور گفتهام. تو ببین کدام صورت را بیشتر میپسندی؟».
پایان زندگی اخوان ثالث
اخوان ثالث در بازگشت از سفر چهارماههی اروپا، ناگهان دچار بیماری میشود. مدتی بود که به سبب بیماری قند، انسولین تزریق میکرد. چند روز پیش از درگذشتش، به همسر و فرزندانش که دلسوزانه بر بالین او بودند، میگوید: «میخواهید سه سال دیگر مرا زنده نگه دارید؟… حالا سه ماه دیگر باشد، چه طور میشود؟». تو گویی آزرده از زمانه و زندگی شده بود و به سخن دولت آبادی: «تَسخر میزد به تمام نشانههای دل آزار روزگاری که داشت از آن میگسست».
سرانجام اخوان ثالث ساعت 10 و 30 دقیقه شب یکشنبه چهارم شهریور در بیمارستان مهر تهران چشم از جهان فرو میبندد. خانواده و دوستان نزدیک اخوان دربارهی خاک جای او مشورت میکنند و میخواهند او را در کنار دکتر خانلری به خاک بسپارند. زمینههای کار فراهم میشود، اما همسر اخوان دلش آرام نمیگیرد و میخواهد پیکر بی جان اخوان را به توس ببرد تا در کنار فردوسی آرام بگیرد. گرههایی در کار پدید میآید. شفیعی کدکنی، در یادکرد از آن روز تلخ، از بازگویی همهی آن چه پس از مرگ اخوان و ماجرای خاکسپاری او گذشته بود، سرباز میزند و تنها مینویسد: «بخشی از جریان تدفین اخوان را که نوشتهام، حذف میکنم. بعد از مرگ من، دیگران اجازه دارند که آن را نشر دهند. به خط خودم نگاه داشتهام تا در آینده انتشار یابد. فقط از روی خط خودم!». نمیدانیم- و کسی نگفته است- که در آن یکی دو روز چه گذشته بود.
پس از مرگ اخوان، خانهی کوچکش را از بازماندگان او خریدند. این که بر سر کتابخانهی او چه آمده است؟ پیدا نیست. شفیعی کدکنی مینویسد: «کتابها پُر است از یادداشتها و حواشی اخوان و ارزش معنوی آنها صد برابر آن منزل است».
مهدی اخوان ثالث اسفند ماه 1307 در مشهد زاده شد و 4 شهریور 1369 درگذشت. 62 سال زندگی کرد و شعر گفت و نبض زمانهاش بود. نخستین کتابش را در سال 1330 منتشر کرد: «ارغنون»، شاهکاری از غزل نو! در سال 1329 ازدواج کرد. سه سال بعد دخترش لاله به دنیا آمد و در سال 1344 پسرش؛ زرتشت. لاله را در شهریور 1353 از دست داد. او در رودخانه کرج، همراه نامزدش، غرق شد و داغش به دل اخوان ماند. «زمستان» را در 1335، «آخر شاهنامه» را در 1338، «از این اوستا» را در 1344 منتشر کرد؛ و آخرین کتابش «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» را در 1368.
یادش همواره پایدار.
( آن چه از زندگی و سخنان اخوان آورده شد برگرفته از کتاب دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است درباره ی مهدی اخوان ثالث: «حالات و مقامات م. امید»؛ انتشارات سخن، 1394).
یک پاسخ
سلام
بسیار عالی. تشکر فروان