لوگو امرداد

بن‌بست کیخسرو و فساد قدرت سیاسی

بن‌بست کیخسرو و فساد قدرت سیاسیآنچه در پی این یادداشت می‌خوانید متن از نوار پیاده شده‌ی سخنرانی من است در «مجمع علمی‌فردوسی در قلمرو تاریخ و فرهنگ «كه از ۱ تا ۳ شهریور ۱۳۷۹ دایره‌المعارف بزرگ اسلامی‌و بنیاد آیلكس درمحل دایرةالمعارف دركاشانك نیاوران با شركت ۱۸ سخنران (از جمله ۸ پژوهنده‌ی بیگانه ) برگزار كردند.

در پس ماجرای كناره‌گیری كیخسرو از سلطنت و درواقع خودكشی او، نظریه‌ی سیاسی عمیقی نهفته است. بی‌تردید انكار نمی‌كنم كه دراین كار او رنگی از نوعی فلسفه‌ی سیاسی وجود دارد، اما هر فلسفه‌ای نیز دلایل ویژه‌ی خود را دارد كه باید روشن شود. این مسأله‌ی كوچكی نیست كه پادشاهی درست در اوج خوشبختی و پیروزی و كامروایی، هنگامی‌كه نه‌تنها بر تمام دشمنان كشور پیروز شده بلكه ریشه‌ی بدی را از جهان بركنده و برای همیشه به یك دوره‌ی طولانی ازپیكارهای میان نیكی و بدی به سود نیكی پایان داده است، و نیكی را بر همه‌ی جهان فرمانروا گردانیده و ظاهراً هیچ دلیلی برای پشیمانی یا نگرانی ندارد، نه فقط تصمیم به كناره‌گیری بگیرد بلكه بر آن شود تا این جهان را ترك گوید.

در سراسر شاهنامه هیچ پادشاهی به خردمندی و دلیری ودادگری كیخسرو نداریم و هیچ پادشاهی، مگر كیخسرو، نتوانسته است ریشه‌ی بدی را بخشكاند و به ایران و جهانِ آن روزی چنین امنیت و رفاه و خوشبختی و شادمانی ارمغان كند. حتی رستم با همه‌ی دلاوری خود نتوانسته بود افراسیاب را شكست دهد وهنگام پادشاهی كیخسرو شخصیت او در سایه قرار می‌گیرد. فردوسی درباره‌ی پادشاهی كیخسرو می‌گوید:

به هر جای ویرانی آباد كرد/ دل غمگنان از غم آزاد كرد

جهان گشت پرسبزه و رودآب/ سر غمگنان اندرآمد به خواب

زمین چون بهشتی شد آراسته/ ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فریدون بیاراست گاه/ ز داد و ز بخشش نیاسود شاه

جهان شد پراز خوبی و ایمنی/ ز بد بسته شد دست اهریمنی

هر آن بوم و بر كان نه آباد بود/ تبه بود و ویران ز بیداد بود

درم داد و آباد كردش ز گنج/ ز داد و ز بخشش نیامدش رنج

جهان از بداندیش بی‌بیم شد/ دل اهرمن زین به دو نیم شد

و زال درباره‌ی  پادشاهی كیخسرو می‌گوید:

ز گاه منوچهر تا كیقباد/ از آن نامداران كه داریم یاد

ندیدم كسی را بدین بخردی/ بدین برز و این فره ایزدی

چرا باید چنین فرمانروای بی‌همتایی تصمیم به خودكشی بگیرد؟ در پس هر خودكشی انسانی نوعی بن‌بست فكری درمورد زندگی و آرمآن‌های فردی وجود دارد كه كوچکی و بزرگی این بن‌بست به بزرگی و كوچكی دارنده‌ی آن وابسته است، و در پس خودكشی مرد بزرگی همچون كیخسرو می‌بایست بن‌بست بسیار بزرگ و عمیقی نهفته باشد كه شایسته‌ی بررسی است.

مقام كیخسرو چنان والاست كه برمبنای ادعای برخی او را تا حد پیامبران فراز می‌كشد، و در اوستا، كتاب مقدس زرتشتیان، نام او در كنار یاران سوشیانت، یعنی موعود زرتشتیان كه روزی ظهورخواهد كرد و جهان را نجات خواهد داد و بیداد و ستم را از میان خواهد برد، برده شده است.

بعضی از پژوهندگان، مانند مرحوم دكتر محمود صناعی، كوشیده‌اند از لحاظ روحیه‌ی عرفانی كیخسرو را در ردیف افرادی نظیر ایرج و سیاوش قرار دهند، كه اگر چنین عرفانی نیز وجود می‌داشته، انگیزه و شخصیت كیخسرو از زمین تا آسمان با بزرگانی چون ایرج وسیاوش فرق دارد. ایرج و سیاوش، با وجود دلاوری بی‌همتای خود، در برابر بدی مقاومتی نمی‌كنند و مسؤولیتی در برابر كشور و مردم ایران برای خود نمی‌شناسند. ایرج به رغم اندرزهای درست پدرش فریدون كه باید نیرو بسیج كند و به پیكار تور و سلم، برادران حسود و بدسگال و بدكردارش برود، به گرگ‌منشانی چون تور و سلم تسلیم می‌شود و ایران را بی‌پناه می‌گذارد و به آن‌ها می‌گوید:

من ایران نخواهم، نه خاور نه چین/ نه شاهی، نه گسترده روی زمین

مرا تخت ایران اگر بود زیر/ كنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را كلاه و نگین/ بدین روی با من مدارید كین

بسنده كنم زین جهان گوشه‌‌ای/ به كوشش فراز آورم توشه‌ای

در نتیجه، از آنجا كه ایرج از بدكاران و اهریمن صفتان کرآن‌های ندارد، نه تنها اجازه نمی‌دهند كه او به »گوشه‌ای از این جهان بسنده كند «بلكه سرش را مانند گوسفندی از تن جدا می‌كنند و به تسخیر ایران می‌پردازند، و بنابراین، شاهی كه از جنگ و كین‌خواهی بیزار بود با كردار خود جنگ‌آفرین و كینه‌ساز می‌شود و بیشتر پیكارهای بعدی ایران و توران به انگیزه‌ی كین‌خواهی خون او انجام می‌گیرد. سیاوش نیز می‌خواهد چون ایرج به گوشه‌ای از جهان بسنده كند و دور از ریمنی‌ها[حیله‌گری‌ها] روزگار را در جایی به آسودگی بگذراند، حتی اگر چنین جایی در سرزمین دشمنی پلید و خون‌ریز چون افراسیاب باشد.  او در برابر فرومایگی‌ها و گفتارهای زشت و نادرست سودابه تنها به دفاع از خویش بسنده می‌كند و با آنكه بارها بی‌گناهی‌اش آشكار می‌شود، باز آماده‌ی پای‌نهادن در آتش می‌گردد.

در توران نیز واكنش سیاوش در برابر حیله‌گری‌ها و بداندیشی‌های گرسیوز و تندخویی و بی‌خردی افراسیاب، آكنده از پریشانی و ناپایداری و تسلیم است. او بدون كمترین پیكار اجازه می‌دهد كه دست‌هایش را ببندند و سرش را گوسفندوار جدا كنند. به خوبی پیداست كه سیاوش و ایرج پیوسته خسته از ریمنی‌ها و ترفند‌ها و دشواری‌ها هستند و نیز ناتوان و بیزار از روبه‌رو شدن با آن‌ها، و ازاین‌رو، به رغم گریزشان از كینه‌جویی و پیكار، زندگی و رفتار آنان خود كینه‌ساز و پیكارآفرین می‌شود. بی‌گمان نیرودهنده‌ی زشتی‌ها تسلیم و كناره‌جویی خود آن‌هاست، زیرا بدون پیكار با زشتی‌ها نه از پیكار می‌توان آسود و نه از زشتی‌ها؛ چیزی كه بنیاد آموزش كیش بزرگ مزدیسنا نیز هست. بنابراین اگر بخواهیم انگیزه‌ها، اندیشه‌ها و زندگی و منش‌های این دو پاكدل را (كه كلاه و نگینشان را به سادگی می‌بخشند)، به «گوشه‌ای از جهان و فراز آوردن توشه‌ای  «بسنده می‌كنند و باور دارند از آنجا كه:«جهان چون باد بر ما می‌گذرد، مرد خردمند نباید اندوه خورد «و از گیتی جز زهر نمی‌توان چشید و با وجود مقام بلند و پرمسؤولیت خویش، در برابر ایران و مردم ایران نیز احساس پاسخ‌دهی ندارند) همسان با كیخسرو بدانیم البته دچار اشتباه شده‌ایم؛ زیرا كیخسرو رسالتی بزرگ برای خود قائل است كه آن بركندن تخم پلیدی است. او از آغاز كودكی زیرك و هژیر و حساب‌گر و در عین حال دلاور و بی‌باك است و از همان زمان برای رسیدن به هدف‌های خود حتی از حیله‌گری پرهیز نمی‌كند و در برابر افراسیاب برای رهایی جان خود عمداً به پاسخ‌های بی‌سروته و یاوه متوسل می‌شود تا او را فریب دهد. او با دشواری‌های زیاد از توران به ایران می‌گریزد و برای به‌دست‌آ‌وردن تاج كیكاوس از هیچ مبارزه‌ای خودداری نمی‌كند و هیچ مخالفتی را برنمی‌تابد و سرانجام نیز در رقابت با توس بر سر شاهی ایران پیروز می‌شود. روی‌هم‌رفته كیخسرو از آغاز تا انجام زندگی كوتاه خود در مقیاس زمانی شاهنامه هیچ هدفی ندارد جز پیكار با ناراستی و بركندن تخم پلیدی و حتی سر مویی از این راه به بیراهه نمی‌رود و سرانجام نیز به هدف بلند خود دست می‌یابد.

كیخسرو نه در كشتن پدربزرگ خود افراسیاب وجدان ناآرامی‌ دارد و بارها چنان كه عادت اوست در این‌باره به درگاه خداوند نیایش كرده و از او راهنمایی و یاری خواسته است و نه پیكارهای او انگیزه‌ی شخصی و فردی برای كین‌خواهی خون پدر دارد. حتی گه‌گاه در میانه‌ی پیكارها این وسوسه كیخسرو را می‌آزارد كه مبادا راه او درست نباشد و تنها از سرِ كین‌خواهی از راه ایزدی دورافتاده باشد، و ازاین‌رو بارها به درگاه خداوند روی می‌آورد كه:

همه شب به پیش جهان آفرین/ همی‌بود گریان و سر بر زمین

همی‌گفت كای داور دادگر/ تو دادی مرا نازش و زور و فَر

تو دانی كه او [افراسیاب]نیست بر داد و راه/ بسی ریخت خون سر بی گناه

اگر زو تو خشنودی ای دادگر/ مرا باز گردان ز پیكار سر

بُكش در دل این آتش كین من/ به آیین خویش آور آیین من

می‌بینیم كه كیخسرو نه‌تنها از خون‌ریزی خشنود نیست بلكه، همچون ایرج و سیاوش یا هر انسان پاك‌‌اندیش دیگری، از خون‌ریزی و كشتار بیزار است و حتی گه‌گاه به‌درستی راه خود شك می‌كند و با خداوند به رایزنی می‌پردازد. لیك تفاوت اساسی او با دیگران آن است كه خود را پاسخ‌ده و مسؤول زندگی مردمان می‌داند و در این راه برای خود رسالتی بزرگ قائل است و بدین سان، به جای راه آسایش وآرامش، راه پیكار و رنج را برمی‌گزیند و به‌جای ناله و كناره‌جویی به كردار می‌پردازد. اما هنگامی‌كه رسالت خود را به انجام می‌رساند و ایران و جهان را بهشت برین می‌سازد ناگهان دچار این دلهره‌ی بزرگ و ژرف می‌شود كه مبادا، از این همه قدرت، گرفتار غرور و نخوت وخودپسندی و ناسپاسی نسبت به خداوند شود و مانند شاهان گذشته به بیداد و ستم دست یازد. بهتر است به گواهی خود شاهنامه توجه كنیم: اكنون شصت سال ـ‌كه در معیار زمانی شاهنامه مدت كوتاهی است‌ـ از پادشاهی كیخسرو گذشته، او رسالت خود را تمام‌وكمال به انجام رسانیده و در اوج پیروزی و بهروزی و نیرومندی و كامرانی است. فردوسی می‌گوید:

بر این گونه تا سالیان گشت شصت/ جهان شد همه شاه را زیردست

پر اندیشه شد مایه ور جان شاه/ از آن رفتن كار و آن دستگاه

همی‌گفت ویران و آباد بوم/ ز چین و ز هند و ز توران و روم

سراسر ز بدخواه كردم تهی/ مرا گشت فرمان و گاهِ مهی

ز یزدان همه آرزو یافتم/ دگر دل همه سوی كین تافتم

اما:

روانم نباید كه آرد منی/ بداندیشی و كیش آهرمنی

شوم همچو ضحاك تازی و جم/ كه با سلم و تور اندر آیم به زم

به یزدان شوم یك زمان ناسپاس/ به روشن روان اندر آرم هراس

ز من بگسلد فرّه ایزدی/ گر آیم به كژی و راه بدی

به گیتی بماند ز من نام / همان پیش یزدان سرانجام بد

سپاسم ز یزدان كه او داد فرّ/ همان گردش اختر و پای و پر

هم به گذشته‌ی دور می‌نگرد، هم به گذشته‌ی نزدیك؛ هم سرنوشت وكردار شاهانِ خوب را می‌بیند و هم شاهان بد را كه همگی دچار خودخواهی و منیّت و بداندیشی و كردار اهریمنی و تكبر و نخوت و نسبت به خداوند ناسپاس شده‌اند و در نتیجه، از شاهان خوب نیز فرّه ایزدی گسسته است. مگر جمشید نبود كه با همه‌ی نیكی و بزرگی دچار غرور شد و فرّه ایزدی از او گسست و جامعه‌ی ایران را گرفتار حكومت اهریمنی ضحاك كرد؟

اما كیخسرو نسبت به خداوند ناسپاس نشده است؛ هیچ پادشاهی به اندازه‌ی او در شاهنامه خداشناس نیست. او پیوسته دست به دعا و نماز برمی‌دارد و از خداوند راهنمایی می‌خواهد و اكنون نیز سپاسگزار یزدان است كه به او زور و فرّ و قدرت و پیروزی داده است. پس نگرانی او از چیست؟ از اینكه می‌بیند حتی شاهان نیك وقتی قدرت مطلقه به دست می‌آورند، ناگزیر و ناخواسته، دستخوش فساد و خوی اهریمنی می‌شوند. بن‌بست كیخسرو همین جاست. هیچ تضمین وسازوکار زمینی برای جلوگیری از انحراف قدرتمندان وجود ندارد. از این رو تصمیم می‌گیرد كه از تاج‌و‌تخت كناره‌گیری كند و ازاین جهان برود. زیرا بی‌درنگ می‌افزاید:

كنون آن به آید كه من راه جوی/ شوم پیش یزدان پر از آب روی

مگر هم بدین خوبی اندر نهان/ پرستنده‌ی كردگار جهان

روانم بدان جای نیكان بَرَد/ كه این تاج و تخت مهی بگذرد

یعنی حال كه قدرت مطلقه و بی همتا به‌طور اجتناب ناپذیر باعث فساد می‌شود، همان بهتر كه من كه هنوز پیش خداوند آبرو دارم و ناسپاس نشده‌ام ترك جهان گویم تا روانم به بهشت برود.

یكی از دلایل مهمی‌كه كیخسرو»راه گم‌كردن «و تباهی همه‌ی شاهان نیك و بد گذشته را اجتناب‌ناپذیر می‌داند دفاع از كیكاووس در پاسخ به انتقاد زال است كه می‌گوید:

چنان دان كه اندر فزونی منش/ نسازند بر پادشاه سرزنش

یعنی فزون‌خواهی و منش افزون‌خواه برای پادشاهان بایسته است و جای سرزنش ندارد. شاه به‌عنوان رهبر و مظهر جامعه‌ی بشری باید افزون‌خواه و طالب پیشرفت هر چه بیشتر باشد و اگر بشر افزون خواه نبود می‌بایست هنوز در غارها زندگی می‌كرد. نومیدی كیخسرو نومیدی و دلهره‌ای فلسفی درباره‌ی ذات قدرت مطلقه‌ی فردی است كه درست در كمال جوانی و بزنگاه نیرومندی و نیكی گریبان او را می‌گیرد. در برابر كیخسرو نه دشمن متجاوزی باقی مانده، نه رقیب آزمندی و نه حیله گرانی ددمنش ـ مانند موارد ایرج و سیاوش ـ كه او با ناتوانی راه گوشه‌نشینی یا تسلیم و رهاكردن جهان را برگزیند و بدین ترتیب هم خود را آسوده گرداند و هم دل خوش دارد كه جلوگیر نفرت‌ها و كشتارها شده است. كیخسرو درست هنگامی‌گرفتار نگرانی و پریشانی می‌شود كه ظاهراً هیچ جای پریشانی نیست. و درست هنگامی‌نومیدی و اندوه به جانش می‌افتد كه حال‌وروز گیتی كمتر از هرزمان دیگری آماده برای زایش و پرورش چنین اندیشه‌هایی است. «سراسر جهان را از بدخواه تهی كرده «و «جهان را از بداندیش بی‌بیم ساخته است». جهان شد پر از خوبی و ایمنی/ ز بد بسته شد دست اهریمنی

 

ظاهراً تنها بی‌خردی ناسپاس یا دیوانه‌ای تیره‌بخت باید در چنین زمانی گرفتار چنین مالیخولیایی شود و درست هنگامی‌كه خود اعتراف دارد كه «ز یزدان همه آرزو یافتم» دچار چنین ترس و دلهره‌ای گردد و حتی به فكر خودكشی بیفتد. زال و دیگر بزرگان ایران نیز در نخستین برخورد فكر می‌كنند كه شاه دیوانه شده، دیواهریمنی به او راه یافته یا فرّ ایزدی از او گسسته است.

نشانه‌ی آشكار دیگری بر اینكه كار كیخسرو چگونه با آگاهی كامل و دور از هرگونه احساس‌های زودگذر انجام می‌گیرد، دقت و نازك‌بینی او در انتخاب جانشین (لهراسب) و نیز در پخش اموال و خواسته و میراث خود در میان پهلوانان و بزرگان ایران و اندرزهای او به ایشان برای اداره‌ی بهتر كشور است. این تیزنگری از یك‌سو نمایشگر اندیشه‌ی نگران و كاونده‌ی او درباره‌ی آینده‌ی ایران و از سوی دیگر نشان دهنده‌ی آن است كه، چنانكه گفتیم، ریشه‌ی كردار او نه نگرانی شخصی بلكه بن‌بست فلسفی است كه از اندیشه‌ای كلی ژرف مایه می‌گیرد.

شاید یگانه تن در تاریخ جهان كه كردارش تاحدی قابل مقایسه با كیخسرو باشد، شاهزاده سیدارته هندی است كه دست از تاج‌وتخت می‌شوید و لقب»بودا «می‌گیرد و به هدایت مردمان می‌پردازد و آیین عرفانی نوینی را تأسیس می‌كند؛ ولی او نیز خودكشی نمی‌كند یعنی دچار بن‌بست نشده است. نومیدی كیخسرو نومیدی فلسفی درباره‌ی نظام حكومت است. او تا زمانی كه در هنگامه‌ی پیكار گرم نبرد با دشمنان است هدفی مقدس و برآوردنی در پیش‌رو دارد و این هدف می‌تواند هر انسان پاكدل و دَلیری را كه آكنده از احساس مسؤولیت و مردم‌خواهی باشد به جنبش آورد. تا اینجا هنوز كیخسرو خود نیروی چیره و برتر نیست و ازاین‌‌رو به فرجام چیرگی و برتری نیز نمی‌ا ندیشد و زمان آن را هم ندارد كه بیندیشد. اما هنگامی‌كه »جهان را از بداندیش پاك می‌كند «و اهریمنان را شكست می‌دهد و تخم پلیدی را ریشهكن می‌كند و چیرگی بیهمال خویش را استوار می‌سازد، آنگاه ناگهان به نیروی برتر و بی‌انباز خویش پی‌می‌برد و فرصت می‌یابد كه درباره‌ی نیرو و نیرومندان و به‌ویژه قدرت مطلقه‌ی شاهان اندیشه كند و اینجاست كه به این نتیجه می‌رسد كه قدرت مطلقه‌ای كه هیچ نظارتی بر آن جز »نظارت آسمانی خداوند «وجود ندارد، ناگزیر و پرهیزناپذیر به تباهی و فساد خواهد انجامید. بن‌بست او نیز در همین جاست. یعنی می‌بیند كه حتی خداپرستی و خداترسی كامل نیز نمی‌تواند فرمانروایان را از فساد حفظ كند، زیرا در شاهنامه هیچ شاهی به اندازه‌ی او خداپرست نیست. پس این پرسش پیش می‌آید كه علاوه بر »نظارت آسمانی «چه نظارت دیگری لازم است تا قدرت فرمانروا را مشروط و محدود سازد؟

گفتنی است كه اعتقاد و اتكای منحصربه‌فرد فرمانروایان به خداوند و كسب مشروعیت برای فرمانروایی خود از او، خاص ایران نبود و در جهان باستان پادشاهان همه‌ی كشورها و امپراتوری‌های بزرگِ آن زمان از این نیز فراتر رفته و نه تنها خود را متكی به خداوند بلكه فرزند خداوند و گاه حتی خود خداوند می‌پنداشتند. در ایران فقط اندیشه‌ی اتكای به خداوند و یاری خواستن از او وجود داشت، و این حقیقت نه تنها در سراسر شاهنامه به چشم می‌خورد بلكه در سنگ‌نبشته‌های داریوش و دیگران بارها اشاره شده است كه ایشان این پادشاهی را به بركت عنایت اهورامزدا كسب كرده‌اند. اما فراعنه‌ی مصر تا سرحد خدایی پیش می‌رفتند؛ در یونان فرمانروایان و پهلوانان بزرگ را فرزند خدایان می‌پنداشتند؛ در آشور نام خدا را كه همان »آشور «بود بر كشور خود نهاده و پادشاهان را برگزیده‌ی او می‌انگاشتند؛ و در بابل مردوك، خدای خدایان، حافظ و برگزیننده‌ی شاهان بود و اگر پادشاهی از پرستش او سر می‌پیچید سرنگونی او حتمی ‌بود. چنان كه نبونید به جای مردوك به پرستش»سین» (خدای ماه )پرداخت و به دست كوروش سرنگون شد.

از سوی دیگر الگوی دموكراسی زودگذر و بسیار ناقص دولت ـ شهرهای كوچك یونان و جمهوری ناپایدار روم در آن زمان نیز نمی‌توانست سرمشق نظام حكومتی امپراتوری‌های بزرگ با كشورها و اقوام گوناگون زیردست قرار گیرد كه جای بحث بیشتر در اینباره اینجا نیست و جالب‌توجه این است كه در داستان بسیار كوتاهی در شاهنامه، فكر برابری مردمان و مشاركت آن‌ها در امر حكومت محكوم شده است:

روزی بهرام پنجم معروف به بهرام‌گور كه او نیز یكی از شاهان خوب شاهنامه است، با وزیر خود به روستایی بسیار آباد و پررونق می‌رسد اما روستاییان استقبال چندان گرمی ‌از او نمی‌كنند. شاه بسیار اندوهگین می‌شود و بر مردم آنجا نفرین می‌فرستد و از این رو وزیر به نزد مردم ده می‌رود و برای ویران‌كردن روستا به آن‌ها می‌گوید كه همگی از خرد و كلان و زن و مرد برابر هستید. همین یك سخن روستا را به آشوب و ویرانی می‌كشد و سال بعد كه شاه باز از آنجا عبور می‌كند و از خرابی آن روستا غمگین و شگفت‌زده می‌شود، همان وزیر پیرمردی را می‌یابد و كدخدای ده می‌كند و آن ده دوباره آباد می‌شود.

می‌بینیم كه اندیشه‌ی نظارت زمینی بر فرمانروا و مشاركت مردم در امر حكومت در ایران وجود نداشته است. پس عجیب نیست كه این امر به ذهن كیخسرو نرسد و او خود را در بن‌بستی خطرناك ببیند.

اندیشه‌ی نظارت زمینی بر قدرت فرمانروا كه بتواند این قدرت را مشروط و محدود سازد نه‌تنها به فكر كیخسرو نرسیده بلكه در سراسر تاریخ سیاسی و فرهنگی ایران تا زمان انقلاب مشروطیت به ذهن هیچ ایرانی راه نیافته بود. یکی از حیرت‌انگیزترین پدیده‌های تاریخ ایران، حتی در اوج شكوفایی فرهنگ آن از سده‌های سوم تا پنجم هجری، بی‌توجهی دانشمندان ایرانی به نظریات سیاسی مطرح شده در یونان است. ایرانیان با آنكه به همه‌ی فیلسوفان بزرگ یونان و به‌ویژه افلاطون و ارسطو توجه دارند و به ترجمه و تفسیر آثار و اندیشه‌های فلسفی آنان می‌پردازند و بزرگ‌ترین انتقال دهنده‌ی اندیشه‌های ایشان به غرب به‌شمار می‌روند، در زمینه‌ی نظریات سیاسی آن‌ها كمترین علاقه‌ای نشان نمی‌دهند. نه كتاب جمهوریت افلاطون مورد بررسی و حتی اشاره‌ی آن‌ها واقع می‌شود و نه كتاب سیاست ارسطو. چنانكه در مدینه‌ی فاضله‌ی فارابی و سیاست‌نامه‌ی خواجه نظام‌الملك واندیشه‌های سیاسی غزالی كمترین نشانه و اشاره‌ای به فلسفه‌ی سیاسی یونان وجود ندارد. بنابراین كیخسرو برای این پرسش بزرگ كه چگونه می‌شود با وجود نظارت آسمانی خداوند قدرت مطلقه‌ی شاه را مهار كرد و او را از تباهی مصون داشت پاسخی نیافت.

امروز به بركت پیشرفت‌های علمی ‌و فرهنگی در جهان می‌دانیم كه نظارت آسمانی شرط لازم حكومت است اما شرط كافی آن نیست. این شرط كافی را نظارت زمینی فراهم می‌سازد كه همانا نظام مردم‌سالاری است. اما كیخسرو این را نمی‌دانست و ناچار به خودكشی پناه برد.

پیوست

از مجموع ۱۲ پرسش انتقادی و غیرانتقادی مكتوب كه اكنون نیزدر اختیار من است، درست نیمی‌از آن‌ها مربوط می‌شود به خرده گیری از استفاده‌ی من از واژه‌ی»خودكشی » و اشاره به اینكه كیخسرو خودكشی نكرده، بلكه حركت او عروجی بوده است عرفانی كه بنابر اوستا درروز رستاخیز همراه با سوشیانس و دیگر یارانش باز خواهد گشت و جهان را نجات خواهد داد.

انتقاد مهم دوم (كه خوشبختانه و استثنائاً امضاء نیز داشت) از زنده یاد دكتر پرویز ورجاوند در زمینه‌ای دیگر بود كه در پایان به آن خواهم پرداخت.

انتقادهای نخست از سویی درست هستند و از سویی دیگر نادرست، درست هستند چون در برخی از یشت‌ها (آبان‌یشت، ارت‌یشت، گوش‌یشت، رام‌یشت) از كیخسرو باعنوان»پهلوان سرزمین‌های ایرانی و استوار دارنده‌ی كشور «یاد شده و به‌ویژه در زامیاد‌یشت(كیان‌یشت) بزرگ‌ترین دارنده‌ی فرّ كیانی است كه نیرو، دلیری‌ها، پیروزی‌ها و شكست‌ناپذیری‌ا‌ش ستوده می‌شود و دربندهش كه كتابی است تألیف سده‌ی سوم هجری (نوشته‌ی موبد فرنبغ دادگی/ ترجمه‌ی مهرداد بهار) نیز اشارتی كوتاه وجود دارد به اینكه كیخسرو به كنگ دژ رفته است (ص ۱۴۰) تا چون شاهی بی‌مرگ فرمانروایی كند (ص ۱۲۷) و می‌دانیم كه كنگ دژ ساخته‌ی سیاوش پدر اوست و بنابر پژوهش مهرداد بهار در مقاله‌ی»كنگ دژ و سیاوشگرد «(در جلد یكم شاهنامه‌شناسی، صص۲۶۱-۷) « كنگ دژ نمونه‌ی آسمانی سیاوشگرد در زمین است كه سرانجام ـ یعنی در روز رستاخیز ـ توسط كیخسرو و فرود به زمین آورده می‌شود و بر سیاوشگرد قرار می‌گیرد كه اشاره‌ای است به پایان جهان« خواننده می‌تواند افزون بر منابع بالا به پژوهش بسیار تازه‌ی جوان اندیشمند بی‌بدیل و خوش آتیه‌ی ایرانی دكتر شروین وكیلی در كتاب بی‌همتای اسطوره‌شناسی پهلوانان ایرانی (صص.  ۴۲۱-۴۱۱) بنگرد (نشر پازینه، ۱۳۸۹).

اما از سوی دیگر این ایرادها وارد نیستند زیرا هدف كنگره‌ای كه تشكیل شده بود نه اسطوره شناسی بلكه بررسی شاهنامه و داوری فردوسی به‌عنوان نماینده‌ی بزرگ اندیشه‌ی ایرانیان پیرامون سده‌ی چهارم هجری بود، همان گونه كه هركسی می‌تواند امروزه ضمن توجه به ریشه‌های اسطوره‌ای اما بر‌كنار از آن‌ها، به داوری درباره‌ی واقعیت‌های تاریخی و جامعه‌شناختی ایران باستان یا حتی جامعه‌ی سده‌ی چهارم ایران و اندیشه‌های اندیشه‌ورزان آن چون فردوسی بپردازد.

چنانکه دكتر وكیلی نیز می‌پذیرد كه »روایت شاهنامه كه پهلوانان و به‌طور تلویحی كیخسرو را مرده فرض می‌كند و ناپدید‌شدن ایشان در میان كولاك را هم از مدفون شدنشان در زیر برف و بهمن می‌داند، روایتی عقلانی و سرراست است كه به سبك مرسوم فردوسی از عناصر فراطبیعی زدوده شده است. و به همین دلیل هم پایانی غیرمنتظره و ناكافی برای چنین شخصیت‌هایی محسوب می‌شود».

اما با استدلال‌هایی كه فردوسی درباره‌ی دلهره‌ی فلسفی كیخسرو و علت كناره‌گیری او از شاهی و حتی از زندگانی مطرح می‌كند و من در گفتار خود به آن‌ها اشاره كرده‌ام، از نظر متفكر سده‌ی چهارمی ‌ایران كیخسرو به هرروی منطقی استوار و كافی برای خود دارد كه گرچه شاید »نامنتظره و ناكافی «می‌نماید، ولی اگر از عناصر فراطبیعی اسطوره‌ای و دینی زدوده شود كه شده است چیزی به‌جز بن‌بستی فلسفی  سیاسی برجا نمی‌ماند و بی‌هیچ تردید قصد فردوسی، به‌عنوان»حكیمی‌« بزرگ، نیز نشان‌دادن همین بن‌بست بوده است. بنابراین باید تفاوت قائل شد میان اسطوره‌شناسی ایران از یك‌سو و روایت فردوسی از سوی دیگر، و گرچه میان آن‌ها پیوندی نابریدنی وجود دارد، اما دیدگاه اندیشمند سده‌ی چهارم هجری فراتر و برتر از هرگونه پندار و خرافه، اسطوره‌ای و دینی است، و چنانكه من در شاهنامه‌ی فردوسی وفلسفه تاریخ ایران نیز كوشیده‌ام نشان دهم (صص. ۸۹-۹) فردوسی آشكارا همپایه‌ی دانشمندی امروزی، اسطوره‌شناس، زبان‌شناس، انسان‌شناس، و چه بسا حتی جامعه‌شناس، در آغاز شاهنامه می‌گوید:

تو این را دروغ و فسانه مدان

از و هرچه اندر خورد با خرد

دگر بر ره  رمزومعنی  برد

و سپس در آغاز داستان اكوان دیو می‌افزاید اگر در معنای این داستان به‌ژرفی بنگری درخواهی یافت كه اینها رمزها یا نمادهایی بیش نیستند كه باید هسته و مغزشان را دریافت نه رویه و ظاهرشان را:

تو مر دیو را مردم بدشناس/ كسی كاو ندارد ز یزدان سپاس

خرد گر برین گفت‌ها نگرود/ مگرنیكمغزش همی‌بنگرد

گر آن پهلوانی بود زورمند/ به بازو ستبر و به بالا بلند

گوان خوان واكوان دیوش مخوان/ كه بر پهلوانی[- زبان پهلوی] بگردد زبان

پیوست

بنابراین همان گونه كه اندیشمند قرن چهارم هجری به‌درستی به خود حق می‌داد كه با دانش و برداشت آن روزی خود درباره‌ی تاریخ ایران داوری كند، ما نیز امروز نه تنها حق بلكه وظیفه داریم با دانش امروزی خود نه فقط درباره‌ی شاهنامه بلكه حتی درباره‌ی دین زرتشت و تاریخ و جامعه‌های باستانی ایران به داوری بپردازیم.

با این حال من می‌پذیرم كه چون واژه و عمل»خودكشی «اكنون كمابیش باری منفی یافته است، شاید بهتر می‌بود از اصطلاحات دیگری چون»ترك‌جهان» ٬«وانهادن‌گیتی «و همانند آن‌ها بهره می‌گرفتم، ولی به هر حال در اصل مطلب فرقی نمی‌كند.

انتقاد مهم دیگر كه از دكتر ورجاوند بود و آن زنده‌یاد به دلیل فشرده‌بودن مطلب و زمان اندك من برای بازكردن بیشتر موضوع، گفتار مرا چنین برداشت كرده بود كه در ایران و حتی در دوره‌ی باستان از هخامنشی تا پایان ساسانی نیز همه‌ی فرمانروایان خودكامه و ستمگر بوده‌اند. در آن زمان ایشان احتمالاً برخی از مقاله‌ها و پانوشت‌های كتاب‌های مرا نخوانده بودند یا بسیاری از كتاب‌ها نیز هنوز انتشار نیافته بود كه همگی درست عكس این برداشت را نشان می&a

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1402-12-29