لوگو امرداد
گفت‌وگو با دکتر زاگرس زند، استاد دانشگاه، درباره‌ی کتاب او: «شاهنامه و پایان ساسانیان» و ارزش‌های تاریخی شاهنامه

فردوسی ایرانی‌ترین تاریخ‌نگار است

zand1به تازگی کتابی سرشار از نکته‌یابی‌های علمی و پژوهشی درباره‌ی دوره‌ای پُرآشوب از تاریخ ایران منتشر شده است. این کتاب «شاهنامه و پایان ساسانیان» نام دارد و نوشته‌ی دکتر زاگرس زند، استاد دانشگاه، است. او با ژرف‌نگری‌ای زمان‌بَر و روش‌مندانه، دامنه‌ی آگاهی‌های ما را گسترش داده و یادآور ارزش‌های کم‌مانند تاریخی شاهنامه شده است. دکتر زند در جای‌جای کتاب گواه می‌آورَد که «تاریخ‌نگاری فردوسی نشانگر باریک‌بینی و اهمیت‌دادن او به روایت جزییات تاریخی است». پژوهش تاریخ‌نگارانه‌ی زند و رنجی که برای نوشتن چنین کتاب پُربار و راهگشایی بر خود هموار کرده، اثری ماندگار پدید آورده است.

ارزش‌های بسیار این اثر را در یادداشتی که دکتر جلال خالقی‌مطلق در آغاز کتاب نوشته است، می‌توان بازشناخت. پیشنهاد ما به دوستداران شاهنامه آن است که خواندن کتاب «شاهنامه و پایان ساسانیان» را از دست ندهند. این کتاب را انتشارات موقوفات دکتر محمود افشار چاپ کرده است. گروهی از دانشوران زبده و نام‌آور علمی کشور گزینش کتاب‌ها را برای چاپ در این بنیاد برعهده دارند. این نیز نشانه‌ی دیگری از ارزش‌های علمی کتاب «شاهنامه و پایان ساسانیان» است. از دکتر زاگرس زند سپاسگزاریم که پاسخگوی چند پرسش ما درباره‌ی ارزش‌های تاریخی شاهنامه بود.
نخستین پرسشی که به گمانم باید پیش کشید این است که برای بازسازی و شناخت تاریخ ساسانیان، تا چه اندازه به شاهنامه نیاز داریم؟
– به این مساله پیش از این هم از سوی برخی ساسانی‌شناسان توجه شده است و اشاره کرده‌اند که شاهنامه منبع باارزشی است. بیش‌وکم هم در پژوهش‌های خود از شاهنامه بهره برده‌اند. مانند شاپورشهبازی و دکتر پورشریعتی و دکتر خالقی‌مطلق در یادداشت‌های شاهنامه، بحث کرده‌اند و یادآور شده‌اند که شاهنامه برای شناخت تاریخ ساسانیان مفید است. اما این که بدانیم در شاهنامه داده‌ها و روایت‌هایی هست که گاه افسانه‌آمیز است، گاه فشرده و گاه درازدامن و گاه نیز یگانه است و در دیگر منابع تاریخی دیده نمی‌شود، بررسی‌ها و واکاوی‌هایی نیاز دارد که به‌تمامی انجام نشده است. درست است که ساسانی‌شناسان گفته‌اند برخی روایت‌های شاهنامه در سنجش با دیگر کتاب‌های تاریخی، درباره‌ی نام شهرها و کسان و سال رویدادها، بی‌پایه و مایه نیست و چه‌بسا درست‌تر از روایت‌های دیگر است، اما اگر از آن‌ها دلیلی برای این سخن می‌خواستید، نمی‌توانستند پاسخ بدهند. برخی از آن‌ها هم چندان توجهی به بخش ساسانیان شاهنامه و ارزش‌های تاریخی این متن نکرده‌اند و یا شتاب‌زده نگاه کرده‌اند و تنها گفته‌اند که روایت شاهنامه اگر در دیگر متن‌های تاریخی آمده باشد، درست است و اگر نه، پس آن را باید به حساب روایتی ادبی گذاشت و یک گونه نگاه احساسی از سوی ایرانیان به گذشته‌ی تاریخی خود گمان بُرد. به هر روی، این دو رویکرد را می‌توانستید در نزد ساسانی‌شناسان بیابید. اما من در کتابم گفته‌ام که باید به‌درستی بدانیم که اگر شاهنامه منبع درخور اعتمادی برای شناخت ساسانیان است و هم‌سنگ و هم‌ارز تاریخ طبری و دیگر تاریخ‌نامه‌هاست، پس باید شاهنامه را در پژوهش‌های ساسانی‌شناسی به کار ببریم و اگر این‌گونه نیست و شاهنامه را روایتی برای غرور ملی تلقی می‌کنیم و آن را در ژانر ادبی جای می‌دهیم، این را نیز باید به‌درستی روشن کنیم. کاری که من در کتاب «شاهنامه و پایان ساسانیان» انجام داده‌ام، با این رویکرد و بیش‌تر به شیوه‌ی راستی‌آزمایی است. درست است که در نوشتن کتاب، فرضیه و پیش‌فرضیه داشته‌ام و به کارهایی که دیگران و خودم انجام داده‌ام متکی بوده‌ام، اما باز داده‌های شاهنامه را جزبه‌جز دسته‌بندی کرده‌ام و با هر آن چه درباره‌ی سال‌های پایانی ساسانیان می‌توانیم در دیگر کتاب‌های تاریخیِ پیش از شاهنامه پیدا کنیم، سنجیده‌ام. در جاهایی به این نتیجه رسیده‌ام که روایت شاهنامه هم‌سو با دیگر منابع است و در جاهایی نیز گفته‌ام که هم‌سو نیست. اگر هم روایتی در شاهنامه دگرگون است یا در هیچ منبع دیگری پیدا نمی‌شود، نشان داده‌ام که فردوسی امانت‌دارانه بازگو کرده و داوری خود را دخالت نداده است.
– به گمان می‌رسد که روایت‌های شاهنامه به یک واسطه (شاهنامه‌ی ابومنصوری) برگرفته از خدای‌نامه‌ی ساسانی است. آیا این سخن بدان معناست که ما در شاهنامه با روایت‌هایی رسمی، درباری و چه‌بسا جهت‌گیرانه‌ی طبقاتی روبه‌رو هستیم؟
– تا اندازه‌ای، بله و هم خیر. اما باید دقت کرد که روایتی که در شاهنامه هست همان روایت خدای‌نامه نیست. اگر همه‌ی شاهنامه را پیش‌رو داشته باشیم، بخش‌هایی از داستان‌های زال و رستم و سهراب و مانند این‌ها از «اخبار رستم» آزاد سرو گرفته شده و به گمان بسیار در خدای‌نامه‌ی ساسانی نبوده است؛ یا بخش‌هایی از پایان کیانیان که همزمان با پایان هخامنشیان و اسکندر و آغاز اشکانیان است، به گمان فراوان از یک منبع دیگر و «اسکندرنامه» بوده است. این بخش نیز گمان می‌رود در خدای‌نامه نبوده است. نکته‌ی دیگر آن است که در دوره‌ی ساسانی یک خدای‌نامه‌ی رسمی نداشته‌ایم و چندگونه خدای‌نامه وجود داشته است. شاید بخشی از خدای‌نامه‌ها رویکرد پادشاهی داشته‌اند و برخی دیگر رویکرد دینی زرتشتی یا رویکرد پهلوانی و اشرافی و خاندان‌های پارتی. این‌ها گمان‌هایی است که به ذهن می‌رسد، چون هنوز خدای‌نامه‌پژوهی از پرسش‌هایی است که مبهم است و پاسخ نهایی پیدا نکرده است. به سبب همان فراوانی خدای‌نامه‌های ساسانی‌ست که منابع دوره‌ی اسلامی در بازگویی رویدادها هم‌سو نیستند. اگر یک خدای‌نامه بود این همه روایت‌های گوناگون نداشتیم.
نکته‌ی دیگر آن است که از خدای‌نامه‌ی ساسانی تا شاهنامه چیزی نزدیک به 300 یا 400 سال فاصله‌ی زمانی هست. این بازه‌ی زمانی دوره‌ی دگرگونی‌های ژرف و گاه گسترده‌ی سیاسی، اجتماعی و دینی است. پس بی‌گمان روایتی که فردوسی یا حتا دقیقی و ثعالبی و مسعودی و دینوری و طبری به دست داده‌اند، هر اندازه هم که تلاش کرده باشند که همانند منبع اصلی آن‌ها باشد، چون شرایط سیاسی دگرگون شده بود، ناخودآگاه ذهن آن‌ها نمی‌توانست همان ذهن یک دبیر دوره‌ی ساسانی باشد. پس دگرگونی‌ای در زبان و تحلیل جزییات رویدادها وجود دارد. این بحث مهمی است که به فلسفه‌ی زبان و فلسفه‌ی روایت بازمی‌گردد. با این حساب، آیا می‌توانیم شاهنامه را همان روایت خدای‌نامه بدانیم؟ نه، به هیچ‌رو چنین نیست. این که گمان کنیم فردوسی همان رویکرد و همان نتیجه‌گیری دبیران دربار انوشیروان و خسروپرویز را داشته است، بی‌گمان نادرست است و چنین نیست. اما فردوسی هم نیامده است که برپایه‌ی تخیل خود یا برپایه‌ی روایت‌ها شنیداری مغشوش زمانه یا ایدئولوژی خودش تاریخ‌نویسی کرده باشد. پس ما می‌توانیم بگوییم که در شاهنامه یک هسته‌ی سخت و بزرگ و کم‌وبیش ثابت در کلیات داریم و یک پوسته و رنگ و لعاب متغیر که برپایه‌ی گذر زمان دگرگون شده است.
اگر شاهنامه را با آثار نظامی گنجوی بسنجید، این را بهتر درک می‌کنید. نظامی داستان یا روایتی از ایران باستان را به کار گرفته، اما روایت‌ها مانند موم در دستش بوده و خلاقیت ادبی و زبانی و اهداف خودش را چنان در آن دخالت داده که خیلی با احتیاط می‌توانید جزییات دست‌کاری شده‌ی او را مربوط به ایران باستان بدانید و حدس بزنید که متنی که نظامی در دست داشته و به نظم کشیده، چه بوده است. اما درباره‌ی فردوسی، از این دید، کار راحت‌تر است. یعنی ما به‌سادگی متوجه می‌شویم که فردوسی در شاهنامه‌ی ابومنصوری امانت‌دار بوده و تنها دردیباچه و پایان داستان‌هاست که فلسفه و جهان‌بینی خودش را آورده است.
این را هم باید بیافزایم که به گمان من بسیاری از پرسش‌هایی را که ما درباره‌ی کیستی و چگونگی و شیوه‌ی شاهنامه و فردوسی می‌پرسیم، باید یک گام به عقب ببریم و آن را به شاهنامه‌ی ابومنصوری و گروه گردآورنده‌ی آن، به سرپرستی مَعمری، بازگردانیم. یعنی باید پرسید چرا آن‌ها برخی کتاب‌ها را برگزیده‌اند و برخی را کنار گذاشته‌اند؟ چه روایتی را افزوده‌اند و چه روایتی را کاسته‌اند؟ گردآورندگان شاهنامه‌ی ابومنصوری اگر می‌خواسته‌اند در گستره‌ی سیاسی کنارنگیان استقلالِ هویتی از سامانیان پیدا بکنند، چه آرمان‌های سیاسی و اجتماعی و طبقاتی داشته‌اند؟ اما چون شاهنامه‌ی ابومنصوری از میان رفته و جز دیباچه‌ی آن در دست نیست، آگاهی‌های ما در این باره نیز بسیار اندک است و ناگزیر به حدس و گمان هستیم.
– بیشتر از این بابت چنان پرسشی را پیش کشیدم که به هر روی داوری‌های که خدای‌نامه‌ها درباره‌ی چهره‌ای چون شهربَراز کرده‌اند، گویا تند و جهت‌گیرانه بوده است. در شاهنامه نیز این داوری تند بازتاب یافته است. شاید بتوانیم گمان ببریم که شهربراز کم‌وبیش پایگاه مردمی داشت یا از میان مردم برخاسته بود، نه شاهزادگان. با این حساب، آیا می‌توانیم تا این اندازه بدگمان باشیم که بگوییم روایت شاهنامه در باره‌ی پایان ساسانیان به دور از جهت‌گیری‌های طبقاتی نیست؟
– خوشبختانه چون ما متن‌های تاریخی دیگری در اختیار داریم، در خیلی از جاها می‌بینیم که رویکرد و نتیجه‌گیری‌های شاهنامه درباره‌ی چهره‌های این یا آن دوره‌ی تاریخی، چندان تفاوتی با دیگر منابعِ پیش از خود ندارد. برای نمونه چهرهایی مانند مانی، مزدک، شهربَراز و دیگران، با متن‌هایی که پیش از شاهنامه نوشته شده‌اند (مانندِ تاریخ‌های طبری و یعقوبی و دینوری و دیگران) متفاوت نیست. آن‌ها که همانند فردوسی از شاهنامه‌ی ابومنصوری استفاده نکرده‌اند و ترجمه‌ی دیگری از خدای‌نامه را در اختیار داشته‌اند که یا از ترجمه‌ی ابن‌مقفع گرفته شده است یا متون دیگر دوره‌ی ساسانی. هنگامی که می‌بینیم شاهنامه با این متن‌ها هم‌سو است و تنها در جزییات با هم تفاوت دارند، پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که هر کدام از آن‌ها به‌دلخواه خود یا به سبب منافع سیاسی و طبقاتی خودشان نیامده‌اند یکباره چهره‌های تاریخی را دگرگون کنند. پس داوری یا نگرش کلی و رسمی دوره‌ی ساسانی، هر چه که بوده، کم‌وبیش منتقل شده است. البته این بحث دشواری است و جابه‌جا باید نسبت به خود موضوع و اسناد موجود درباره‌اش بحث کرد. این را دیگران هم گفته‌اند. برای نمونه، دکتر خالقی‌مطلق منابع را با هم سنجیده و دریافته که مشابهت‌ها خیلی بیش‌تر از تفاوت‌هاست. اتفاقاً این یکی از دلایل خیلی خوب در بسیاری جاها است تا دریابیم فردوسی نسبت به منابع خودش امانت‌دار بوده است. چون اگر چنین نبود می‌توانست در روایت‌ها دست ببرد و کم‌ و زیاد کند، یا با توجه به رنگ و لعاب زمانه، روایت‌ها را دگرگون کند. اما به گمان می‌رسد که خوشبختانه این کار را نکرده است. حتا می‌توان گفت که دست‌بُردها بیش‌تر در دوره‌ی ساسانی روی داده است. برای نمونه، آن نگاهی که ساسانیان به اشکانیان داشته‌اند یا ستیز طبقاتی که وجود داشته و دست‌کاری‌هایی که موبدان آن دوره کرده‌اند و در نگاه آن‌ها مزدک گُجستگ شده است، بیش‌تر در خدای‌نامه‌ها روی داده و به دوره‌ی بعد رسیده است.
– ما منابع گوناگونی درباره‌ی پایان ساسانیان داریم که تاریخ‌نگاران ایرانیِ مانند طبری، یعقوبی یا مسعودی نوشته‌اند. با این همه شما در کتاب‌تان اشاره کرده‌اید که «شاهنامه ایرانی‌ترین متن تاریخی است». این سخن به چه معناست؟
– نخست این که آن‌ها چیزهایی در جزییات دارند که چه‌بسا در همه‌ی منابع نباشد. برای همین است که همه‌ی روایت‌ها ارزش دارند. مثلاً مسعودی بسیاری از رویدادها را از طبری گرفته و چکیده‌نویسی کرده است. اما طبری را که نگاه می‌کنید می‌بینید روایت مسعودی ما را از طبری و روایت‌های کهن‌تر بی‌نیاز نکرده است. وقت‌هایی هم روایت‌هایی در منابع کهن نیست، اما در منابع جدیدتر هست. برای نمونه، در «مجمل‌التواریخ» هست یا در دیگر کتاب‌ها. ما گمان می‌کنیم روایت‌های جدید ساخته‌ی نویسنده نبوده است و از منبعی گرفته شده که از میان رفته است. بنابراین، هیچ کدام از کتاب‌ها ما را از منابع دیگر بی‌نیاز نمی‌کند و همه‌ی تاریخ‌های عربی و فارسی، منظوم و منثور و حتا جدیدترین آن‌ها برای بازخوانی تاریخ ساسانیان به کار می‌آیند.
نکته‌ی دوم این که فردوسی در زمانه‌ای کار خود را انجام داده که در سنجش با دیگران استقلال عمل بیشتری داشته است. برای نمونه، طبری در دربار خلافت اسلامی نشسته بود و تاریخ‌نویسی می‌کرد. پیداست مانند هر تاریخ‌نویس درباری دیگری در میدان و گستره‌ی سیاسی‌ای که قدرت روی آن چیره است، تاریخ می‌نوشته و خواسته و ناخواسته ناگزیر بوده است که جهت‌گیری کند. طبری با این که ایرانی بودن خودش را از دست نداده و به ایران خدمت بسیار کرده است، اما نخست خود را یک مسلمان دربارنشین می‌داند و سپس یک ایرانی. شاید در درجه‌ی نخست تاریخ اسلام برای او مهم است و سپس تاریخ ایران. آثارش هم همین را نشان می‌دهد. در کتاب او، «تاریخ الرسل‌ و الملوک»، درست است که ایران جزء مهمی از تاریخ اوست، اما طبری تاریخ جهان را نوشته و در کنار آن به تاریخ ایرانیان و سامی‌ها پرداخته است.
یکی هم مساله‌ی زبان است. هنگامی که تاریخ‌نگاری به زبان عربی اثرش را می‌نویسد، باید بپذیریم که در گستره‌ی اندیشه‌ی عربی و اسلامی دارد این کار را می‌کند، اما فردوسی در جایی از خراسان و با پشتیبانی و قدرت فرمانرواییِ نیمه مستقل و نیمه پاگرفته‌ای به نام کنارنگیان در توس شاهنامه را نوشت. کنارنگیان داعیه‌ی ایرانی‌گرایی داشتند و می‌خواستند خود را از سلطه‌ی تُرکان و اعراب خارج کنند و بسیار هم‌پای بند آیین‌های ایرانی بودند. خود فردوسی نیز پایگاه طبقاتی و خانوادگی ایرانی داشت و از دهقانان بود. بسیار هم ملی‌گرا و پشتگرم به آیین‌های خاندان‌های پارسی کهن بوده است. از این‌رو، از دید فکری و جهان‌نگری و طبقاتی و سیاسی و نیز زبانی و شیوه‌ای که در تاریخ‌نویسی منظوم در پیش گرفته، به گمان من ایرانی‌ترین تاریخ‌نگار است. نه این که گمان کنیم او نژادپرست است. منظورم از آن سخن، نگاهبانی آیین‌های ایرانی و تلاش برای نوشتن تاریخ کهن ایرانیان و جلوگیری از نابودی آن بوده است. من هرگز نگفته‌ام چون فردوسی ایرانی‌تر از دیگران است، پس روایت او بهتر است. من صفت تاریخ‌نگاری او را گفته‌ام. ایرانی‌گرایی هم پیامدهایی دارد؛ گاه خوب است و گاه (اگر نژادگرایانه باشد) نادرست است. هنگامی که دست به تحلیل تاریخ می‌زنیم باید به این نکته توجه داشته باشیم.
مساله‌ی دیگری که می‌تواند این نکته‌هایی را که اشاره کردم بهتر به ما نشان بدهد، رویداد سقوط ساسانیان و یورش اعراب است. اگر غلیان احساسات فردوسی را به عنوان یک انسان ایرانی، هنگام بازگویی یورش اعراب و فروپاشی ساسانیان ببینید، درمی‌یابید که از همه‌ی دیگر نویسندگان بی‌پرده‌تر، شجاعانه‌تر و صریح‌تر سخن گفته است. شاید دینوری و دیگران همان سخن‌ها را در دل داشته‌اند، اما چرا در متن خود نیاورده‌اند؟ من می‌گویم برای این که در مکان و زمان و شرایط اداری و اجتماعی و سیاسی‌ای می‌زیسته اند که توان و بی‌باکی صریح بیان کردن را نداشته‌اند. طبری در جایی نشسته بود که پیروزی اعراب را تقدیری مثبت می‌دیدند، اما چنین برداشتی را در کجای شاهنامه می‌توان دید؟ از این جنبه و از این منظر، ما در شاهنامه روایتی داریم که از دلِ ایران به جهان نگاه می‌کند و یورش اعراب را این‌گونه می‌نگرد که کسانی به مرزهای ایران دست‌درازی کرده‌اند.

*برگزیده‌ای از این گفت‌وگو در شماره‌ی تازه‌‌ی «امرداد» (شماره‌ی 451- رویه‌ی شاهنامه) چاپ شده است.

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

یک پاسخ

  1. مگر می شود نام این پاکمرد توسی را شنید و به روان بلندش درود نفرست
    آفرین و درود بر نام جاودانه ات که از سرای سرود بهمراه دیگر پاکروانان، نگاهبـان این مرز و بوم می باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1404-01-28