پنجم شهریور ماه، زادروز غلامرضا تختی است. مردی كه هنوز هم تا نامش را میشنویم بیاختیار میگوییم «جهان پهلوان». آنچه در زیر میخوانید یادی است از جهان پهلوان غلامرضا تختی از زبان سمیرا كاظمیفرد كه تاكنون پژوهشهای بسیاری در اینباره انجام داده است.
گلهایی كه جهانپهلوان تختی پیشكش مردم میكرد
یكی از جاهایی كه جهانپهلوان تختی همیشه میرفت، «گلفروشی رُز» نزدیك چهارراه تختجمشید (طالقانی كنونی) بود. این گلفروشی هنوز هم هست. تختی گلهای باغچهی خانهاش را میچید و دسته میكرد و میبُرد گلفروشی رُز كه فروش برود. اما هربار كه گذرش به آنجا میافتاد، مردم دور و برش را میگرفتند و با او گرم حرف زدن میشدند. تختی هم میخواست مهربانی آنها را جبران كند. همین بود كه از ده تا دسته گل، یك دسته هم به گلفروشی نمیرسید. تختی با ماشین بنز سفید رنگی كه داشت، میرفت گلفروشی. میگویند بچه مدرسهایها میآمدند تكیه میزدند به ماشین جهانپهلوان و كنار او عكس یادگاری میگرفتند. گلفروش حرص و جوش میخورد و از تختی میخواست كه خودش را از بچهها و مردم پنهان كند. جهانپهلوان گوش نمیكرد و میگفت: «مردم برای دیدن من میآیند؛ چرا باید خودم را پنهان كنم؟»
كتابی كه میخواند و ترانهای كه دوست داشت
یكی از دلبستگیهای جهانپهلوان تختی خواندن كتاب «بینوایان» ویكتور هوگو بود. از میان چهرههای رُمان بینوایان بیشتر از همه «ژان والژان» را دوست داشت. میگویند كه از خوانندهها «ناهید» و ترانهی «غروب كوهستان» او را میپسندید. آن اندازه این ترانه را دوست داشت و به او آرامش میداد كه شبها را با شنیدن آهنگ ناهید میخوابید. اردو هم كه میرفتند، زمانی كه تمرین نداشت، شطرنج و بیلیارد بازی میكرد. سینما رفتن را هم دوست داشت. یكی از فیلمهای ایتالیایی را كه دربارهی مهربانی كردن بود و زمینهی فلسفی داشت، ٣ بار دیده بود. میگویند كه تختی دوست داشت با چوب كارهای دستی بسازد. از نوجوانی با كار نجاری آشنا شده بود و از چوب، میز و صندلی ساختن را یاد گرفته بود. از خوراكهای ایرانی، چلوكباب را میپسندید. یكی از جاهایی هم كه بسیار میرفت، «چلوكبابی شمشیری» در سبزه میدان بازار بود. شمشیری از هوادارهای «جبههی ملی» بود و تختی را دوست داشت. همیشه هم بهترین و خوشمزهترین چلوكبابها را برای جهانپهلوان آماده میكرد.
یكی دیگر از خوراكهایی كه جهانپهلوان دوست داشت، دمپُختك بود. تنها كسی هم كه این دمپُختك را خوب آماده میكرد، از دوستان غیرورزشی تختی، «حاج حسین شمشادی» بود. به او میگفتند «حسین دمپُختك». جهانپهلوان ترشی میخرید و میرفت مغازهی شمشمادی و دمپُختك میخورد. مردم هم بو بُرده بودند و میدانستند جهانپهلوان چه روزهایی برای خوردن دمپُختك میرود. اگر نامهای یا كاری با او داشتند، همان روز میرفتند مغازهی حسین دمپُختك و تختی را میدیدند.
پیوستن تختی به جبههی ملی و هواداری او از دكتر مصدق
از سال ١٣٤٠خورشیدی به اینسو است كه جهانپهلوان تختی با جبههی ملی آشنا میشود. آقای حسیبی، از سران جبههی ملی، او را با جبهه آشنا میكند. حسیبی همان كسی است كه تختی در وصیتنامهاش او را سرپرست(:قیم) پسرش – بابك- میكند.
میدانیم كه تختی با یكصد رایای كه به او دادند، به كنگرهی مركزی جبههی ملی پیوست. روزی هم كه هواداران دكتر مصدق برای دیدن او به احمدآباد رفتند، جهانپهلوان پیشاپیش آنها با عكس بزرگی از مصدق كه در دست داشت، جلودار كاروان بود.
دلخوری جهانپهلوان تختی از خاندان پهلوی، تا اندازهای به روزگار نوجوانی او بازمیگشت. پدر تختی یخچال طبیعی داشت و از این راه گذران میكرد. اما یخچال در طرح خیابانكشیهای دورهی رضاشاه میافتد و پدر تختی ناچار میشود یخچال را به بهای اندكی به دولت بفروشد. این پیشامد خانوادهی آنها را ورشكست و آواره میكند. تا بدانجا كه ناگزیر میشوند دو شب را در كوچه بخوابند. به هر روی، رویداد تلخی بود كه اثر بسیار بدی بر تختی گذاشت و هرگز نتوانست خاطرهی گزندهاش را فراموش كند. بهویژه كه زمانی نمیگذرد كه پدرش آزرده از آنچه پیش آمده بود، بیمار میشود و درمیگذرد.
«فردین» و پیشنهاد او به جهانپهلوان تختی برای بازی در فیلمهای سینمایی
یكی از رویدادهای زندگی جهانپهلوان تختی، پیشنهاد به او برای بازی در فیلمهای سینمایی بوده است. «فردین» كه از دوستان تختی بود، او را برمیانگیزد كه بازیگر سینما بشود. فردین به او میگوید: «بلوری» بازی كرد، تو هم بیا و بازی كن. حتا پیشنهاد میدهند در فیلمهای تبلیغاتی بازی كند. به جهانپهلوان پیشنهاد تبلیغ عسل میدهند. میگوید: من با خوردن عسل پهلوان نشدم! خاك و خُل خوردم و خوراكم نان و پنیر بود و با سختیها ساختم و تمرین كردم تا به جایی رسیدم.
سالهای كوتاهی كه تختی حریفتمرینی كشتیگیرها بود
دو سال نخست كشتیگرفتنهای جهانپهلوان با زمینخوردنهای پیدرپی او گذشت. تختی را حریفی تمرینی میشناختند كه میشد هر فنی به او زد. آن زمان خیلی به آسیبدیدگیهای ورزشكارها اهمیت نمیدادند. اما پس از آن كه تختی به سربازی میرود و دو سالی از كشتیگرفتنش میگذرد، یكباره «ضیا میرقوامی» را كه از بزرگان ورزش باستانی بود و آوازهای داشت، زمین میزند. از همانجا پیشرفتش آغاز میشود و زمان كوتاهی پس از آن به تیم ملی كشتی راه پیدا میكند. نخستین نشان جهانیای هم كه میگیرد، در المپیك، به همراه «امامقلی حبیبی» بوده است. به فاصلهی ١٠ دقیقه پس از حبیبی، نشان زرین گردنآویز جهانپهلوان میشود.
همه دیدهایم كه قهرمانها هنگامی كه از تشك پایین میآیند، یا نشان میگیرند، هیجانزدهاند و چه بسا از سر هیجان چیزهایی بگویند كه چندان مفهوم نباشد. اما جهانپهلوان تختی زمانی كه از سكوی قهرمانی پایین میآید و نشان جهانیاش را میگیرد، «عطا بهمنش»، گزارشگر بازی، از او میپرسد: چه احساسی داری؟ جهانپهلوان پاسخ میدهد: همیشه آرزو میكردم روی سكوی نخست جهانی بایستم و كشتیگیرهای آمریكا و شوروی را چپ و راست خودم ببینم. اما امروز كه از سكو پایین آمدم و دیدم كه كشتیگیرهای آنها پس از من ایستادهاند، اندیشیدم چیزی به وزن و اندیشه و شعورم افزوده نشده است. تنها كاری كه توانستهام بكنم، بالا بُردن پرچم كشورم بوده است و شاد كردن دل مردم. من به همان مردمی كه از مدال گرفتن من شاد شدند، كرنش (:تعظیم) میكنم.
بهراستی هم جهانپهلوان تختی با مردم بود و برای مردم زندگی كرد.
داستان خواستگاری رفتن تختی برای پسرك آجیلفروش
باز گفتهاند كه در مشهد پسر فلجی را میبیند كه جلوی ورزشگاه بستههای آجیل میفروخته است. جهان پهلوان جلو میرود و از او آجیل میخرد و به دیگر بچههای تیم هم میسپارد از او خرید كنند تا كمكی به پسر آجیلفروش باشد. هر بار هم او را میدیده است. تا این كه یك روز میبیند پسرك غمگین و افسرده است. میپرسد: چه شده؟ پسرك میگوید: دختری را دوست دارم، اما چون فلجم، او را به من نمیدهند. جهانپهلوان میگوید: خودم برای تو به خواستگاریاش میروم! خانوادهی دختر زمانیكه میبینند جهانپهلوان تختی به خانهی آنها آمده و دخترشان را برای پسر فلج آجیلفروش خواستگاری كرده، بیهیچ اما و اگری دختر را به پسر میدهند.
دلبستگی عاشقانهی تختی به همسرش
یكی از دوستان جهانپهلوان تختی میگفت كه زمان كوتاهی از ازدواج جهانپهلوان با خانم شهلا توكلی گذشته بود. دوستان تختی به او پیشنهاد میكنند كه؛ مجردی برویم شمال. به آنجا كه میرسند میبینند كار هر بامداد و شام جهانپهلوان همین است كه تلفنی با همسرش حرف بزند و قربان صدقهاش برود! دوستان همسفرش كلافه میشوند و گلایه میكنند كه: چه خبر است این همه قربان صدقهی زنت میروی! حالمان بد شد! جهانپهلوان میگوید: این زن برای من دوم ندارد، یكی یك دانه است.
تختی نمیتوانست «نه» بگوید و گذشته را فراموش كند
بارها از من خُرده گرفتهاند كه چرا تنها از خوبیهای جهانپهلوان تختی میگویی و چرا از بدیهایش سخن نمیگویی؟ راستش را بخواهید تختی اگر بدیای داشت، آسیب و زیانش به خودش برمیگشت و دامن كسی را نمیگرفت. یكی از بدیهایش این بود كه نمیتوانست گذشته را فراموش كند. پیداست كه این فراموش نكردنها و هر دم به یاد تلخیهای زندگی بودن، به او آسیب میزد. تختی توان «نه» گفتن نداشت. اما بهراستی، چه زیانی داشت اگر گاهی به خانواده و كشورش «نه» میگفت؟ جایی هم كه باید حرفی میزد و حقش را میگرفت، كوتاه میآمد و سكوت میكرد. تختی بسیار هم زودرنج بود. اگر توی گوشاش هم میزدند، سرش را پایین میانداخت و چیزی نمیگفت اما میرفت توی خلوتاش و هایهای گریه میكرد. دوستانش هم از او پول میگرفتند و بعد میآمدند پول را پس بدهند، پس نمیگرفت.
روزی كه تختی شكست خورد
هنگامی كه جهانپهلوان تختی در مسابقات كشتی شكست خورد و به ایران بازگشت، مردم برای پیشواز او به فرودگاه رفتند و برای آن كه جهانپهلوان ایران از شكستش دلشكسته و غمگین نشود، همانند همیشه فریاد زدند: «رستم ایران كیه؟ غلامرضا تختیه». این شعاری بود كه سر زبان مردم بود. چون تختی را با قلبشان دوست داشتند. تختی هم منش پهلوانی داشت. همهی هستیاش را هم بر سر این كار گذاشت. پس همانگونه كه نام پهلوانی همانند «پوریای ولی» ٨٠٠ سال است كه زنده است و زنده میماند، نام تختی هم همیشه زنده خواهد ماند.
3 پاسخ
بعضی انسانها ناب هستند درست بمانند حس لحظات ناب زندگی h-m
روحش در آرامش ابدی این مرد ناب و دوست داشتنی
البته درست است که یکی از ملاک خو ب بودن شخص اين است که مردم او را دوست داشته باشند و از او راضی باشند اما ملاک اصلی خوب بودن اين است که انسان برای خودش و برای خانواده اش ( زن و همسر) بدی نکند . من افرادی را می شناسم که دوستانش او را دوست دارند بعبارتی رفیق باز است اما زن و فرزندانش حتی چشم دیدنش را ندارند چرا که هر چه دارد را خرج رفقا می کند مثلا پول می دهد پس نميگيرد و … . پس ملاک خوب بودن اين است که خودت را و همسر و فرزندان را آزار ندهی . پشت و پناه خانواده باشی . در این متن نوشته است که تختی به دوستانش که پول می داده پس نميگرفته که البته اين امر به دو دليل مردود است ( البته به نظر من ) : يک اينکه شايد برخی سوء استفاده نمايند و مدام بعنوان اينکه نيازمند هستند پول بگيرند و دوم اينکه آیا او اين پول را خودش نياز نداشته ؟ آیا زن و فرزندانش نياز نداشته اند ؟ در متن نوشته شده گل های خانه را برای فروش به گل فروشی می آورده که نشانگر نياز خانواده ايشان به پول بوده است .
با سلام
متن جالبی بود سپاس بیکران
منمصحبت دوست بزگوار را تایید میکنم . ملاک خوب بودن کمی عمیقتر است.