لوگو امرداد
یادگویه‌های نوروزی از زبان چهره‌های علمی و فرهنگی:

بهار با حس خوب همدلی

150هرزمان که صدای گام‌های بهار را می‌شنوم و احساس  نزدیک‌شدن به نوروز سراغم می‌آید، یک خاطره در برابر چشمانم رنگ می‌گیرد، خاطره‌ای که بازمی‌گردد به روزهایی که کلاس دهم (دبیرستان) بودم، همان روزهایی که در دبیرستان اسدی درس می‌خواندم.

آن روزها عاشق بازیگری بودم و همیشه در کنار درس و مدرسه، برنامه‌های هنری و نمایشی هم داشتم. به نوروز و به پایان سال که نزدیک می‌شدیم هم این برنامه‌ها ادامه داشتند. اما این ‌بار برنامه‌ای را که با همراهیِ دوستانم برگزار می‌کردیم، آرمانی(:هدفی) فراتر از نمایش و هنرنمایی داشت. همه‌ی تلاشمان بر این بود که در آن پایان سا‌ل به گونه‌ای  به یاری تهیدستان برویم. نوروز در راه بود و ما می‌خواستیم لبخند شادی را بر لبان همنوعانمان بنشانیم.

همه‌ساله پیش از پایان گرفتن سال و فرارسیدن نوروز، برنامه‌ای را دربخش‌های گوناگون آماده می‌کردیم و بر روی سن مدرسه به اجرا در می‌آوردیم‌. آن سال با پذیرش اولیای مدرسه‌، بلیط‌های دست‌ساز‌ی آماده‌ی فروش كرديم و دانش‌آموزان، پدر و مادرها، آموزگاران و گروهی از اولیای آموزش و پرورش، همه و همه را دعوت ‌کردیم تا در برنامه‌ی ما شرکت کنند. برای رسیدن به خواسته‌مان‌، یکی از همشاگردی‌ها در دوشبی که برنامه اجرا می‌شد با سبدی پر از دسته‌گل‌های کوچک بنفشه صحرایی‌، در میان باشندگان می‌چرخید و گل‌هایش را به بهای «همت عالی» می‌فروخت. سبدمان پر از گل‌های بنفشه بود، از آن بنفشه‌های گل‌ریزی که دم‌دمای نوروز کنار جوی‌های آب روان می‌شکفند و رنگ‌ورو و بویشان، مژده‌ی آمدن بهار است. ما  گل‌ها را به بهای همت عالی می‌فروختیم و آن‌هایی هم كه در برنامه شرکت کرده بودند چون از خواسته‌مان آگاه بودند، به بهای خوب می‌خریدند.

به یاد دارم که مدیر و کارمندان مدرسه با چه مهری ما را همراهی می‌کردند، آن‌ها باورمان داشتند. فردای روزی که برنامه‌ها اجرا شد، پول‌ها که جمع ‌شد، به همراهی دو بزرگتر با اتوبوس به  بازار بزرگ سبزه‌میدان رفتیم و چیزهای گوناگون ‌خریدیم، از کفش و کیف گرفته تا پارچه‌هایی به رنگ گل‌های بهاری.

بازاری‌ها تا می‌فهمیدند که بچه مدرسه‌ای هستیم و برای تهیدستان خرید می‌کنیم، آسان‌تر می‌گرفتند و برخی در کارمان همراه می‌شدند. به این نوباوگان پانزده، شانزده ساله با نگاه ستایش می‌نگریستند و گاه قطره اشک شوقی هم می‌افشاندند.

پس از خريد با دست پر، سراغ زاغه‌‌نشین‌های پیرامون تهران در نزدیکی شهر ری رفتیم تا لبخند بهار را بر لبانشان  بنشانیم. کودکان با شادی به دنبال گروه کوچک‌مان می‌دویدند و فریاد و هلهله می‌کردند و بزرگتر‌ها  با ناباوری از درون کلبه‌های  تنگ وتنک، سرک می‌کشیدند و سپس بیرون می‌آمدند .کودکانی که شوربختانه در گذر زمان از شمارشان کم نشده که هیچ، اینک همه‌ی شهر را پرکرده‌اند!

این خاطره هرچند به سال‌های دور نوجوانی‌ام باز‌می‌گردد اما همیشه در من زنده و روشن است چون آن‌ همدلی‌ها و همیاری‌ها برایم معنایی گران‌بها دارند، از یاری هم‌مدرسه‌ای‌ها برای اجرای برنامه‌ها گرفته تا همکاری مدیر و دبیران … اما آنچه که بيش از همه برايم ارزشمند است، همراهیِ بازاری‌ها است. کسانی که  زندگی‌شان از راه فروش کالاهایشان می‌گذشت اما با دست‌و‌دلبازی به ما کمک می‌کردند. نمی‌‌دانم اگر كسی يا گروهی امروز با چنين خواستی به بازار برود، بازاری‌های ما هنوز همچون  آن سال‌های دوربرای نشاندن لبخندی بر لب تهيدستی‌، آستین بالا می‌زنند و همت می‌کنند‌!.

این خاطره برایم قشنگ است چون یادآور اعتماد و باوری است که مردم به یکدیگر داشتند، آن اندازه اعتماد میان مردم بود که حتا یکی از آن فروشندگان به ذهنش خطور نمی‌کرد که شاید این دخترکان، کالاهای خریداری شده و پيشكشی‌ها را برای خود بردارند و داستان یاری به تهیدستان افسانه‌ای بیش نباشد.

این خاطره برایم زیباست چون یادآور حس خوب همدلی ایرانیان است.

باشد که ارزش‌های انسانی در این سرزمین سپند اهورایی هماره زنده و پایدار بمانند.

*هما ارژنگی، نویسنده، پژوهشگر و چکامه‌سرای ملی-میهنی

**این نوشتار در ویژه‌نامه‌ی نوروزی شماره‌ی 291 هفته‌نامه‌ی امرداد / 26 اسفندماه 1391 خورشیدی، چاپ شده است.

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1404-01-28