لوگو امرداد

پنجاه سال پیش عیدی‌مان یک مشت آجیل بود

سیروس خسرویانیآن‌روزها، را خوب یادم می‌آید. نزدیک به پنجاه سال پیش، شاید هم بیشتر. بچه بودم و اهل رحمت‌آباد. مادرم بانو، چند روز مانده به نوروز، می‌رفت از شهر برایمان كلاف می‌خرید و لباس می‌دوخت. توی رحمت‌آباد زندگی می‌كردم. با این‌كه بچه بودم همه‌چیز برایم مثل روز، روشن است. مادر، برای همه‌مان، گیوه‌ی سفید و نو می‌خرید، گیوه‌ی ریزبافت مرغوبی كه نامش را گذاشته‌بودند «گیوه‌ی سی»، چرایش را از شما چه پنهان، نمی‌دانم. مادر، عرق‌چین هم برایمان می‌خرید. به خانه كه می‌رسید. پشت دستگاه پارچه‌بافی می‌نشست و با كلاف نخ، پارچه می‌بافت. پارچه را خودش رنگ می‌زد، می‌برید و به تن‌مان می‌كرد. آن روزها، زندگی‌ها ساده‌بود. لباس نوروز را خودمان می‌دوختیم، رسم نبود كسی برود دم مغازه و لباس بخرد. همه‌ی تاروپود لباس‌مان در خانه بافته می‌شد. آجیل هم خودمان بو می‌دادیم. تخمه‌ هندوانه، هسته‌ی زردآلو و بادام، آجیل نوروزی‌مان بود. مرغ را هم از جایی نمی‌خریدیم. هركس در خانه‌اش مرغ داشت كه شب نوروز، لای پلو، با روغن حیوانی بار می‌گذاشت. آن‌روزها، رسم نبود كه هرروز پلو بخورند، پلو، غذای اعیانی بود و ویژه‌ی شب عید. در یزد، نه مغازه‌ی ماهی‌فروشی داشتیم نه مرغ‌فروشی. مرغ را كه در خانه، تهیه می‌كردند، ماهی را هم، آنهایی كه دستشان به دهنشان می‌رسید، از تهران برایشان می‌فرستادند. خوب یادم هست، مادرم ماهی دودی را شب نوروز، خیس می‌كرد و می‌گذاشت لای پلو تا دم بكشد و سرسفره‌ی هفت‌سین‌مان بماند.

آن‌روزها، سفره‌ی نوروزی، چندان به سین، پایبند نبود اما پر از نعمت بود.همه چیز سر سفره مان می‌گذاشتیم. انار و آب و آویشن و نارنج، سبزه، پلو و ماهی، مرغ، كتاب اوستا، كماچ شیرین، تخم‌مرغ رنگی و… . پس از تحویل سال هم، راهی خانه‌ی عمو می‌شدیم.
در خانه‌ی عمو، آجیل مهمان می‌شدیم، از همان تخمه هندوانه‌های بوداده و هسته‌ی زردآلو كه در طی سال جمع شده بود. چای و كماچ شیرین می‌خوردیم و می‌زدیم بیرون. راستش را بخواهید، من همیشه دلم می‌خواست این دیدارها به آخر برسد، چون آخر دیدارمان، همیشه پر بود از آجیل و عیدی!
عیدی دادن هم شیوه‌ی خودش را داشت. به یاد ندارم كه هیچ‌گاه از عمویم، یا هر مرد دیگری، عیدی گرفته باشم. عیدی را همیشه بانوان می‌دادند. زن‌عمو، توی چارقدش كه ما بهش می‌گوییم مكنا، آجیل می‌ریخت و پول را میان آجیل‌ها قایم می‌كرد. جلو می‌امد و آجیل را می‌ریخت در جیبمان. نمی‌گذاشت تا زمانی كه بیرون رفته‌ایم، جیبمان را نگاه كنیم. بیرون كه می‌رفتیم، می‌دیدم كه هركس، چقدر عیدی گرفته‌است. از شادی چشم‌هایمان برق می‌زد.

روز دوم كه دید و بازدیدها تمام می‌شد، به سراغ گوی و چفته می‌رفتیم. توپ پلاستیكی نداشتیم. پلاستیك داخلی چرخ دوچرخه‌ها را درمی‌آوردیم. نواری ازش می‌بریدیم و دور هم می‌چرخاندیم. بعد هم گلوله‌ی پلاستیكی را به مادرمان می‌دادیم و او، برایمان با نخ‌های الوان، دورش را می‌دوخت. این توپ، می‌شدوسیله‌ی گوی و چوگان.

با هم، با بچه‌های دور و بر، می‌رفتیم در جایی كه آماده كرده بودیم و یک روز تمام، گوی و چفته بازی می‌كردیم.

یادم هست كه آن روزها، هركس وظیفه داشت كه از روز اول نوروز تا سیزدهم، آش رشته بپزد و دیگران را دعوت كند. یك بار ما آش می‌پختیم و یک‌بار هم مهممان عمو اینها می‌شدیم. رشته را خودمان می‌بریدم و بار می‌گذاشتیم. هركس یک روز، باید آش می‌پخت و گریزی نبود. رشته را هم كه می‌بریدند می‌گفتنند، سررشته‌ی زندگی در دستمان است.

روز سیزدهم كه می‌شد، همه می‌زدیم به صحرا. دخترهایی كه جوان بودند، گندم‌ها را گره می‌زدند. در این فصل، گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. دخترها می‌رفتند و ساقه‌های بلند گندم را گره می‌زدند، ماهم به تاب بازی و خوردن آجیل مشغول می‌شدیم تا نزدیكی‌های غروب. غروب كه می‌شد، هركس برمی‌گشت به خانه‌اش تا فردا برسد و باز هم روز ازنو و روزی از نو…

برگزفته از ویژه‌نامه امرداد نوروز 1389

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1404-01-28