وطن برای هر یک از ما یک معنا میدهد. برای برخی هم هیچ معنا!
وطن برای من گذشته از جغرافیا یعنی خاک و کوه و دشت و بیابان و جنگل و دریا معناهای بسیار دیگری دارد.
وطن برای من همه خاطراتی است که از لحظه زاده شدن تا این زمان در ذهن و دل و جانم باقی مانده است و مرا به گذشته و حال و آینده پیوند میدهد.
وطن برای من خاطره کودکی است و رفتن بازار با مادرم در شهر آبادان و دیدن آن بلیت بختآزمایی فروشی که در فروش بلیتها با راستی داد میکشید: “بلیت بخرید شاید ببرید!”. بلیت بخر دو تومن شاید ببری صدهزار تومن!” [1]
وطن همان بازی گرم و شادمانه با بچههای کوچه بود در محله “سیک لین” آبادان که ارمنی و مسلمان و زرتشتی و بهایی و یهودی در یک کوچه با هم زندگی میکردیم و بچهها موقع بازی از دین هم نمیپرسیدند و فقط دوست بودند.
وطن جایی بود که مادر و پدر و معلم به من راستگویی و دوری از دروغ آموختند. یاد دادند اگر حتا یک سکه یک ریالی پیدا کردی بر نداری و اگر برداشتی آن را ببری به یک گدا بدهی. اینجا وطن بود.
وطن جایی بود که برای نخستین بار با درس و ترکه معلم آشنا شدم که در نرسیآباد یزد بود وقتی که مادرم به همراه پدربزرگ اردشیر-پدر بزرگ پدریم- دست مرا که شش ساله بودم گرفتند و به یک مکتبخانه بردند. یک لوح سیاه دستم دادند با یک گچ نخراشیده و نتراشیده برای نوشتن و کهنهای به عنوان پاککن و روی یک زیلو مینشستیم و گلستان سعدی و آیههای قرآن و الفبای فارسی یاد میگرفتیم و ترکه اناری که به هنگام شیطنت به سرت میخورد و هوش از کلهات میپراند. ترس از معلم را اینجا آموختم. اینجا وطن بود. در این شهر بود که برای نخستین بار یاد گرفتم مردم دو دستهاند: این دین و آن دین.
وطن جایی بود که برای نخستین بار در همان سیک لین آبادان، پدر برای من سه چهارساله، یک سهچرخه نیمه فلزی-نیمه چوبی خرید که سوارش میشدم و در باغچه خانه جولان میدادم و یک بار پوست زانوی من لای لولای چرخ گیر افتاد و پاره شد و چقدر دردناک بود و آنجا بود که مادر به دادم رسید و حالا بعد از هفتاد و دو سال هنوز دو رد باریک سفید روی زانویم یادآور آن روز و آن رویداد است.
وطن صدای زنگ دوچرخه پدر بود وقتی که از بازار باز میگشت و برای ما مجله کیهان بچهها یا اطلاعات کودکان با جلدی رنگی هدیه میآورد و ما برادر و خواهرها دواندوان میدویدیم تا آن را از هم بقاپیم. خوبیش این بود که بیشتر وقتها من در گرفتن مجله پیروز میشدم چون چند سالی بزرگتر از بقیه بودم. آن جا بود که رسم بزرگ بودن را در زورمند بودن یاد گرفتم!
وطن جایی بود که از کلاسهای درس، آموزگاران خوب و بد، و درسهای بد و خوب را تجربه کردم و آموختم یا کم آموختم یا بد آموختم و از یاد بردم. این آموختن و کم آموختن هم به معلم درس بیشتر بستگی داشت و شیوه تدریس او تا خود محتوای درس. از آموزگاران خویش درس عشق به آموختن و عشق به وطن را با خواندن شعر فردوسی و حافظ آموختم. وطن آنجا بود که یاد گرفتم چو ایران نباشد تن من مباد و شعار دادن را آموختم.
وطن جایی بود که نخستین بار- در سنین دبستان- پا زدن زیر یک توپ پلاستیکی، با بچه های کوچه در عصرهای گرم و داغ و شرجی را تجربه کردم با پای برهنه یا با یک کفش ارزان قیمت لاستیکی! بعدها که در سنین دبیرستان کفش ورزشی خارجی داشتیم که قیمتش بیست تومن میشد خوشحال بودم که کفش راحتی داشتم و هنوز خیلی بچهها همین را هم نداشتند. وطن جایی بود که نخستین بار فهمیدم بعضی بچهها کفش دارند و برخی بچهها ندارند.
وطن برای من جایی است که وقتی خوابزده در اتوبوسهای قدیمی لیلاند یک دم صبح که هنوز خورشید در حال سرزدن است از روستاهای اطراف یزد عبور میکنی تا به یزد برسی، در آن هنگام بوی گندمزارها و باغهای تازه آبیاری شده در هوا میپیچد و مستت میکند و هنوز که هنوز است در سفر به یزد دنبال این عطر و بو میگردی!
وطن آنجاست که سالها بعدتر، یک ترانه خوان ایرانی از بوی گندم، بوی خاک چنین می گفت:
” بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من، هر چی میکارم مال تو!” [2]
و در همین وطن کمی بعدتر آن دیگری میخواند که:
” بوی موهات زیر بارون بوی گندمزار نمناک بوی سبزهزار خیس بوی خیس تن خاک”[3]
وطن جایی است که نخستین بار از زادگاهت به شهر و دیاری دیگر در همان وطن کوچ میکنی و دوره تازهای از عمرت را تجربه میکنی با آدمهای تازه، همکلاسیهای تازه (در دانشگاه یا جایی دیگر)، با همسایهها و هماتاقیهای تازه و فرهنگهای جورواجوری که تاکنون نمیشناختی. اینجا در تهران بود که فهمیدم افکار و عقاید بسیار گوناگون است و هیچکدام دیگری را قبول ندارند. در تهران بود که نخستین بار اختلاف عقاید را دیدم.
وطن آن جاست که نخستین بار دل میبازی و عاشق میشوی. یکبار در نوجوانی در آبادان و یکی دو باری هم در جوانی در تهران. و از دست دادن عشقت (با همه خیالپردازیش) هر بار سختتر از بار پیش میگذرد تا آنجا که در این وطن دیگر تصمیم میگیری که عاشق نشوی!
وطن جایی است که سالها در آن تلاش کردهای و کار کردهای و آنچه آموختی به جوانان یاد دادهای و نخستین خانهات را ساختهای یا خریدهای و نخستین بار خانوادهای ساختهای و فرزندانی بار آوردهای. وطن جایی است که با همسر و فرزندان خود دارای سرپناه یا خانهای بودی/هستی یا باشی، دارای کار و شغل مناسب، آزادی نسبی و امنیت کافی و بهداشت و سلامت، امید به آینده و امید به زندگی داشته باشی در محیطی دلپذیر و سرشار از صلح و دوستی.
وطن مهر و محبت و دوستی است. وطن آن آبدارچی یزدی بود که فصل انگور که میشد چندین صندوق انگور سیاه برایمان میآورد برای در خم گذاشتن و میپرسید که: مگما (میگم) اگر بازم خواستید رودرواسی نکنید خبر بدید. وطن دوستانی بود که از آبادان تا تهران و یزد یافتم؛ دوستانی برخی بهتر از آب روان و برخی بهتر از باغی پر از فلسفه و دانایی[4]. دوستانی که از دینت نمیپرسیدند و در لقمه نانی شریکت میکردند[5]. و هنوز این دوستی ادامه دارد.
هنوز هم دوست دارم روزی برای همیشه به وطن باز گردم و آخرین روزهای زندگی را به آرامش و صلح در یزد بگذرانم و همانجا به سفر همیشگی بروم. مهم نیست که جسمم را بسوزانند یا بر بالای کوه نهند یا درون خاک بگذارند؛ مهم این است که پیش از رفتن از این ماتمسرا مطمین شوم در اطراف من صلح و دوستی و آرامش و آسایش پای گرفته است و خوشحالی مردم را با تمام وجود احساس کنم.
و وطن جایی بود که همچنین با زورگویی و نبود آزادی و بیقانونی و ظلم و ستم هم آشنا شدیم. شوربختانه از کودکی با اینها رشد کردیم و بزرگ شدیم. نخستین دیکتاتوری را در خانه و از خانواده دیدیم و نخستین کتکها را از پدر و مادر خود، و نه از دیگران خوردیم. بعدها همین شیوه زور و زورمداری را در مدرسه و دبیرستان و جامعه دیدیم. از حکومتگران گذشته و حال، جز زورگویی و سواستفاده از قدرت ندیدیم که تاراج و غارت سرمایهها را هم دیدیم از سوی هم آنان که از حق مردم دم میزدند. و نمیدانم که این چگونه وطنی بود و هست. صد افسوس که این قصهی ما تنها نبوده و نیست.
اگرچه اکنون در اینجا که هستیم خانهای داریم هر چند کوچک، با یک باغچه کوچک و گلهای رنگارنگ و آسمانی پر باران، و در اینجا با اینکه روزگارمان بد نیست و بیشتر از تکه نانی داریم که بخوریم و آب پاکیزهای که بیاشامیم؛ اما در آخر اینجا هر چه باشد وطن ما نیست. وطن آنجاست که ریشههای زندگیت، با همه سختیها را در آنجا کاشته باشی. وطن ما گویا آنجاست که جنگ و دشمنی و دزدی و دروغ و نفرت ریشهها را از جا نکند و نابود نکند. وطن را بدون بوی گندمهای خیس و موهای باران خورده هم میتوان داشت به شرط آن که ریشههایت را دروغ و نفرت و نبود آزادی و مردم فریبی نابود نکرده باشد. وطن جای راستی و دوستی و کار و تلاش و زندگی است. جایی وطن است که اینگونه باشد. ای کاش که بود.
داریوش مهرشاهی (یکشنبه هشتم تیرماه 1404، شفیلد انگلستان 29 June 2025)
[1] بلیتهای اعانه ملی یا بختآزمایی ملی را من از اواخر دهه سی به یاد دارم که به ارزش بیست ریال فروخته میشد و جایزه نخست آن یک خانه بود به ارزش یکصد هزار تومان آن زمان. آن زمان به دلار هفت تومان میشد با آن 14200 دلار بخری.
[2] ترانه بوی خوب گندم از شهیار قنبری با آهنگی از واروژان و با صدای داریوش اقبالی در سال 1351 در آلبوم “بوی گندم” منتشر شد. (از ویکی پدیای فارسی).
[3] ترانه صدای بارون با شعر اردلان سرفراز و موسیقی از بابک افشار و تنظیم ترانه از منوچهر چشم آذر با صدای ستار (عبدالحسن ستارپور) (از ویکی پدیا)
[4] به یاد شعری از سهراب سپهری به نام اهل کاشانم.
[5] به یاد گفته شیخ ابوالحسن خرقانی (خرقان نزدیک بسطام) که گفته بود: هرکس که در این سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.