لوگو امرداد
نگارنده: جهانگیر پورجمشید رضائی

شکوه در دل کوه

1 22به خشنودی خدا؛ داستان کوتاهی که می‌خوانید اقتباسی آزاد از ابیات واپسین شاهنامه فردوسی، داستان‌های استوره‌ای یزدی در باب نیایشگاه پیرسبز اردکان و نوشتارهای گران‌مایه کتاب “یشت و خشت” گردآوری بانو ملیکا حیدری و جناب دکتر رضا مهرآفرین است. امید است مایه اندیشه در پیشینه این سرزمین کهن و مادری‌مان، ایران زمین باشد.

هراس همان انگیزه‌ای است که در زمان خطر انسان‌ها را وادار به کارهای خلاف معمول می‌کند. مهربانو در گوشه طاقچه‌ی جلوی پنجره، نشسته بود و هراس مانند، سرو تنومندی که در حیاط خانه کوچک با آواز هر نسیمی به رقص می‌آمد، در دلش ریشه افکنده بود. مهربانو می‌ترسید. بسیار می‌ترسید. نگران پدرش بود که پس از فرار خانواده سلطنتی از تیسفون به ایساتیس، این شهر را رها کرده و برای نجات کشور از مخمصه‌ای بزرگ و فراهم آوردن لشکری به جهت مقابله با دشمن به سوی خوراسان رفته بود. نگران مادرش، ملکه کتایون، مه‌ستی بزرگ، بود که در ایساتیس مانده بود و هر دم، یکی یکی، فرزندانش را همراه تنی چند از کنیزان یا ندیمه‌ها به سوی روستاهای اطراف یا شهرهای کوچک راهی می‌کرد. اردشیر و نازبانو، بهرام، شهربانو، پارس بانو و دیگران. از هیچکدام خبری نداشت. مادرش، او و ندیمه‌اش مروارید را به این ده کوچک در راه اردکان فرستاده بود. خبر یورش لشکری انبوه، از بیابان‌های غرب امپراتوری به گوش همه رسیده بود. مهربانو می‌ترسید. از این لشکر واهمه داشت. او شاهدخت این امپراتوری بود اما حالا توان کاری جز صبر کردن در این خانه محقر را نداشت. مدت زمان زیادی گذشته بود و با اینکه نزد اهل خانه بسیار عزیز پنداشته می‌شد اما دلواپسی و ترسش هر لحظه بیشتر می‌شد. آن شب پس از آنکه شام ساده‌ای را که اهل خانه درست کرده بودند، تنها در اتاقش، خورد، مروارید را از تصمیمی که گرفته بود آگاه کرد. به مروارید گفت می‌خواهد برای نیایش به دل طبیعت برود، درست همان‌طور که مادرش همیشه برای نیایش به باغ پشت قصر می‌رفت. از ترس و دلهره به ملال آمده بود. مروارید که در خانه کوچک همه او را گوهربانو صدا می‌کردند، قول داد همراهی‌اَش کند. شاهدخت پس از به خواب رفتن اهل خانه لباس ابریشمی سبزی را که طرح برگ‌های تاک انگورش، به ظرافت بر روی آن دوخته شده بود، پوشید و چوب دستی‌ای را که بهرام از تنه سرو قصر پارسه برایش درست کرده بود به دست گرفت و نیمه‌های شب همراه گوهربانو به دل سیاهی شب زد. آبادی در سکوت خفته بود. از دور صدای عوعوی شغال‌ها و گرگ‌ها به گوش می‌رسید. پشت پنجره بعضی از خانه‌ها نور چراغ پیه‌سوز یا شعله شمع از بیدار بودن اهالی آنها خبر می‌داد. گویی تمام ایرانیان در دلهره مهربانو شریک بودند. شب آرامی بود و ماه و ستارگان در آسمان روستا به نمایش درآمده بودند. نور ماه کامل و بی‌نقص و گرمایی که از فانوسی که اردشیر پیش از به راه افتادن آنها از موبد موبدان برایش گرفته بود، از دلهره مهربانو می‌کاست. مهربانو به هر زحمتی بود نگذاشته بود که آتش فانوس خاموش شود. شب در این وادی کوچک گرچه آرام بود اما هیچکس از هیاهویی که در باختران، عیلام، خوزستان و دیگر ساتراپی‌های غرب امپراتوری به راه افتاده بود، خبر نداشت. نور فانوس در سیاهی شب گام‌های خسته و بی‌رمق دو زن را نشان می‌داد که در کوهپایه‌های اردکان به سمت چشمه‌ای کوچک در دامنه کوه بالا می‌رفتند. اندکی بالا نرفته بودند که گوهربانو خسته از پیمایش راه و وحشت‌زده از سکوت و تاریکی دشت، پیشنهاد داد بازگردند اما مهربانو با چهره‌ای مصمم تصمیم به ادامه دادن راه داشت.

پس از پیمودن مسیری سنگلاخی در دل کوه، صدای برخورد آب با سنگ‌های اطراف، خبر از رسیدنشان به چشمه می‌داد. مهربانو، که می‌توانست حس کند زمین خاکی و سنگفرش جای خود را به زمین گِلی و پوشیده از چمن و پونه‌ی کوهی داده است، همان‌جا چوب‌دستیش را در زمین فرو کرد. گیوه‌هایش را از پا درآورد و پاهای لَختش را روی چمن‌های خیس کنار چشمه گذاشت. چه حس خوبی داشت. فانوس را بالای سنگ صافی گذاشت و به‌سوی چشمه خم شد. نور ماه و فانوس در کنار هم، فضا را روشن می‌کردند و مهربانو در آب چشمه می‌توانست صورتش را ببیند. گوهربانو، خاتونش را می‌دید که ناگهان با دیدن چهره‌اش در آب چشمه، به گریه افتاد. مهربانو گریه می‌کرد. در میان تمام شاهزادگان پارسی، چهره‌ی او بیشتر از هر کس به چهره‌ی پدرش، یزدگرد، می‌مانست. دلش تنگ بود و تحملش تمام. گوهربانو با ناراحتی به بانویش خیره شد. نمی‌توانست کاری کند. خودِ او هم دلش برای مادرش که در قصر ایساتیس در کنار ملکه مه‌ستی مانده بود، تنگ شده بود. اما کاری از دستش بر نمی‌آمد، بنابراین در دل تاریکی شب، آرام به‌سمت آبادی بازگشت. گویی می‌دانست امشب باید مهربانو را با تنهاییش، تنها بگذارد.

مهربانو ساعاتی گریه کرد. درآمیختن هق‌هق شاهدخت با صدای چشمه، موسیقیِ حزن‌انگیزی را در دل شب می‌نواخت. این موسیقی گویی از زمان خارج می‌شد و در دل سنگ‌های آن کوه به یادگار می‌ماند. موسیقی شورانگیزی که در عین سادگی‌اش، فریاد می‌کشید که چه بر سر ایران‌ویج خواهد آمد. اما حیف، هیچ‌کس زبان این موسیقی را نمی‌دانست. شاهدخت ایران بر روی زمین زانو زده بود و همراه گریه، دعا می‌کرد. تمام درازای شب به دعا و ستایش خداوند سپری شد. با نزدیک شدن روز، خط سفیدِ سپیده‌ی صبح در آسمان، نشان از طلوع قریب‌الوقوع خورشید داشت. مهربانو اندکی آرام شده بود اما رنجشی بسیار در دل داشت. دستش را دراز کرد و بر تخته‌سنگی از کوه گماشت و با اشک‌هایی که از صورتش بر زمین می‌ریخت، زیر لب نجوا کرد: «ای مزدای پاک، سرزمینم را به تو می‌سپارم، پدرم، مادرم و تمامی ایرانیان را…» و با این جمله، نیایشش را از سر آغاز کرد. دمی بعد، بار دیگر دست بر کوه نهاد و گفت: «یا هو، به دادمان برس.» لحظه‌ای سکوت کرد. نسیم خنکی صورت خیس از اشکش را نوازش داد. این خواسته را بار دیگری نیز بیان کرد. دوباره مکث کرد. نور خورشید در گرگ‌ومیش پیش از طلوع، رنگ زیبایی به آسمان بخشیده بود. مهربانو نگاهی به دشت زیر پایش، آبادیِ خفته و فراتر از آن تا جایی‌که خط آسمان و زمین به هم می‌رسیدند، انداخت. تلخ‌خندی زد و رویش را به‌سوی کوه بازگرداند. در بار سوم اما، با لحنی آرام، گویی که قلبش از منشأیی فراتر از زمین و زمان الهامی گرفته باشد، گفت: «یا کوه، به دادم برس.»

لحظه‌ای سکوتی دهشتناک همه‌چیز را فراگرفت. حتی دیگر صدای چشمه نیز به گوش نمی‌رسید. انگار چرخ زمین از حرکت ایستاد. در همان دم بود که کوه به لرزه افتاد. صدای شکستن تخته‌سنگی که مهربانو بر آن دست نهاده بود، از نهاد کوه برخاست. تا مهربانو به خود بجنبد، ترکِ زمین و صخره‌ها دیگر به وضوح قابل مشاهده بودند. مهربانو بهت‌زده و حیران به کوه می‌نگریست که هر دم شکافی بزرگ‌تر در آن ایجاد می‌شد. گویی دستی از غیب، از کوه خواسته بود تا باز شود. شکاف بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و هراس بیشتری به دلِ شاهدخت ایران می‌انداخت، اما در انتهای شکاف، در اعماق دل کوه، نوری پدیدار شد. نوری از جنس همان نور گرمابخش و آرام‌کننده‌ای که برای اولین‌بار، زمانی‌که مهربانو کودکی بیش نبود، همراه پدرش در آتشکده‌ی پارس دیده بود. همان آتش مقدس. همان شور اهورایی. مهربانو دلگرم به نوری که در شکاف می‌دید، وارد حریم کوه شد. صدای فرشته‌گونه‌ای او را به‌سوی خود می‌خواند. صدایی از جنس صدای مادرش که هر صبح با آوازی دلنشین بیدارش می‌کرد. صدایی مقتدر، همچون صدای پدرش در هر بارعام نوروز، زمانی‌که برای مردم سخن می‌گفت. صدایی دل‌پذیر و گیرا. مهربانو دیگر ترسی در دل نداشت. سپندارمزد، فرشته‌ی نگهبان زمین، دست مهربانو را گرفت و او را در آغوش کشید. نور خورشید که رفته‌رفته از قله به‌سمت پایین کوه می‌آمد، زمانی‌که مکان چشمه را روشن کرد، در آن مکان، جز گیوه‌هایی جفت‌شده و چوب‌دستی‌ای در زمین فرو رفته، اثری از کسی دیده نمی‌شد.

با برآمدن آفتاب و روشن شدن هوا، گوهربانو که دیگر دلواپسیِ خاتونش مثل خوره به جانش افتاده بود، به‌سمت کوه به راه افتاد. مخصوصا که در دمادم سیاه و سپیدی صبح، گویی در دل کوه، ستاره‌ای افتاد و ناگهان خاموش شد. گوهربانو نگران از دلیل روشن شدن ناگهانی کوه، به‌سمت چشمه در حرکت بود. خودش هم نفهمید چطور شب قبل این همه راه رفته بودند؛ گویی هرچه به کوه نزدیک‌تر می‌شد، کوه یک قدم از او دورتر می‌گشت. با هزاران فکر و خیال، بالاخره به محلی که شب پیش بانویش را تنها گذاشته بود، رسید. اصلا چگونه توانسته بود او را تنها بگذارد؟ در تاریکی شب، در میان ناکجاآباد، با وجود خطر حمله‌ی حیوانات وحشیِ دشت و بیابان، این آخر چه کاری بود؟ اگر بلایی بر سر مهربانو آمده بود، او چه جوابی داشت که بدهد؟ صدای آرامش‌بخش چشمه را که شنید، فهمید کاملا درست آمده است. گیوه‌های لاجوردی بانویش هنوز روی زمین بود و چوب‌دستیِ فرو رفته در گل‌و‌لایِ کنار چشمه هنوز هم به چشم می‌خورد. اما، مگر می‌شود؟ جوانه‌های نورسته‌ی برگ‌های سرو از تنه‌ی چوب‌دستی برآمده بودند. بُهت، گوهربانو را در برگرفت. در امتداد چوب‌دستی نگاهی به کوه انداخت. از دل کوه، شاخه‌ی تاک انگوری رسته بود و تکه‌پارچه‌ی سبز رنگ حریری که خواتونش شب قبل به تن داشت، از شکافی زیر ساقه‌ی تاک از دل سنگ‌ها بیرون زده بود. گوهربانو به لرزه افتاد. او هم گیوه‌های سپیدش را از پا به در کرد. گویی خوب می‌توانست تصوّر کند چه رویدادی اتفاق افتاده است. برگِ سبز و کوچکِ تاک را که لمس کرد، به گریه افتاد. مهربانو رفته بود، اما دیگر برای همیشه زنده بود—در دلِ کوهی در این بی‌راهه. زندگی و مرگ، در این مکان، در هم آمیخته شده بودند. گوهربانو دو زانو بر زمین نشست و به نیایش مشغول شد. فانوسی که شب قبل بالای تخته‌سنگ قرار داده بودند، خاموش شده بود، اما گوهربانو خوب می‌دانست به‌زودی ایرانیان در همین مکان آتش‌های بسیاری برخواهند افروخت. او در نیایش‌هایش برای بانویش نیز دعا کرد. اما این‌بار، او را حیات‌بانو نامید. گویی نورِ زندگی بر نام خاتونش نیز نشسته بود.

خورشید به میانه‌ی آسمان که رسید، گوهربانو بلند شد. گیوه‌هایش را به پا کرد و پاپوشِ بانویش را در دست گرفت و با قلبی آکنده از حس‌های متضادِ شادی و سوگ، به‌سوی آبادی به راه افتاد. به دلش افتاده بود که دیر یا زود، خودش نیز به خواتونش خواهد پیوست. این را خوب می‌دانست. از کوه‌ها که پایین می‌آمد، متوجه جمعیتی از مردم روستا شد که نگران از حال و اوضاعِ شاهدخت و او، در تپه‌ای خارج از آبادی گرد هم جمع شده بودند. مردم با دیدنِ گوهربانو، صف‌به‌صف شروع به ایستادن کردند. زن و مرد و کودک و پیر و جوان، همه آمده بودند.

گوهربانو لحظه‌ای ایستاد و به پشت‌سر و دامنه‌ی کوهی که از آن پایین آمده بود نگریست. آهی کشید و زیر لب با خود نجوا کرد: «خداوند، خود، این کشور را از دشمن، خشکسالی و دروغ پاس بدارد.»

شاید این، آخرین باری بود که کسی در حقِ این آب‌وخاک، چنین دعایی می‌کرد.

پایان

جهانگیر پورجمشید رضائی

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1404-04-18