خرمالو، انار یا هندوانه فرقی نمیکند همه یا یکی، تنها کافی است سرخ باشد سرخِ سرخ به سرخی خورشید.
یکی دو روز است که رنگ میوهفروشیها سرختر شده انگار هوادارن خورشید و روشنایی پرچمشان بالاست!
همه میخواهند روشنایی بر تاریکی پیروز شود و نتیجه را هم میدانند چون هرسال در همین روز سرانجام، روشنایی است که برندهی میدان است.
بزرگترها میگویند جنگ و پیکاری درکار نیست، بلکه چله آبستن است و زایشی در راه است، خورشید بیگمان زاده میشود و ما هرسال به پای چله مینشینیم تا سپیدهدم فارغ شود، فارغ از سیاهی.
اینجاست که کمی درنگ بایسته است. بزرگترها بیش از ما ارزش روشنایی و گرما را میدانند و میدانند که تا چه اندازه این سیاهی و سرما ناگوار و بد بوده است و روزگاری نهچندان دور مردم با پوست و استخوان لمسش میکردند و این روزها آنقدر در پناه فنآوری(:تکنولوژی) بهدور از گرما و سرما زیستهایم که شاید بهتر است بگوییم چلهی روستاییها در راه است.
زمانی نهچندان دور، در شب چله، گرد هم درکنار کرسی و به دور از رسانههای گوناگون تنها حرف بود و شعر و داستان، شبی دلنشین و جشنی با رازهای خودش اما این روزها تنها هندوانه و آجیلش مانده است.
اما در میان شلوغیهای این روزگار هم هنوز چله راز و رمز خودش را دارد. بهانهی خوبی است. در میان روزمرگی بهانهای برای دورهم بودن و با هم حرف زدن. چیزی که در لابهلای تنهاییهای تلگرامی گم شده است. گرچه اگر دورهمی چله هم در گروههای مجازی جشن گرفته شود جای شگفتی ندارد. هر لحظه پیامی میرسد، هنوز چله نرسیده گوشی همراهم پر شده از پیامکهایی که پیشاپیش چله را شادباش میگویند و یا فلسفهی آن را دوره میکنند:
چله یکی از کهنترین جشنهای ایرانی است، در گذشته، آیینهایی در این هنگام برگزار میشده است که یکی از آنها جشنی شبانه و بیداری تا بامداد و تماشای طلوع خورشید تازه متولد شده، بوده است. جشنی که از لازمههای آن، حضور کهنسالان و بزرگان خانواده، به نماد کهنسالی خورشید در پایان پاییز بوده است، و همچنین خوراکیهای فراوان برای بیداری درازمدت که همچون انار و هندوانه و سنجد، به رنگ سرخ خورشید باشند.
در این جشن، طی شدن بلندترین شب سال و به دنبال آن بلندتر شدن طول روزها در نیمکره شمالی، که مصادف با انقلاب زمستانی است، گرامی داشته میشود. و…
میترسم از آن روزی که جشن چله به خواندن این نوشتهها در فضای مجازی خلاصه شود. به یاد یک دهه پیش، چند روزی پیش از رسیدن چله به دنبال آجیل و هندوانه میروم. سرخی میوهها انگار آتش وجودم را گرمتر میکند. پا به میوهفروشی میگذارم و فروشندهای با پیراهنی قرمز بر تن داد میزند: «هنداونهی چله میبری خانوم؟»
یاد لباس حاجی فیروز میافتم و دمدمای نوروز اما هنوز وقتش نرسیده، تا نوروز راهی دراز در پیش است.
با کیسههای انار و هندوانه راهی میشوم و ناخودآگاه هر چیز قرمزی نگاهم را بهسوی خود میکشد. میخواهم سفره چلهمان هرچه سرختر باشد.
آجیلفروشی هم حال و هوای چلهای دارد. کیکهایی که مانند هندوانهاند و ظرف بزرگی که رویش نوشته شده «آجیل شب چله». چه خوب که جشنی در راه است و چه خوب که این جشن تا امروز یادمان مانده است.
داستان چله را برای دخترم میگویم و او میپرسد: اگر خورشید نیامد چه کنیم؟ و من میگویم این امکان ندارد چون هنوز چله را جشن میگیریم.
سفرهمان کامل است جمعمان جمع است و چلهمان سرخِ سرخ. شاهنامه و حافظ هم هست، مادر کتاب حافظ میآورد و یک بیت خوش:
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهانبین کنمش جای اقامت
پدر، شاهنامه میگشاید و داستان بیژن و منیژه در راه است:
شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاجورد سپرده هوا را بزنگار و گرد