فرهاد مهراد، نهمین فرزند محمدرضا مهراد نمایندهی وزارت امور خارجهی ایران در کشورهای عربی (به ویژه در عراق و لبنان)، زادهی روز 29 دیماه 1322 در تهران (و به قولی در بغداد) است. او از سه تا دوازده سالگی به انگیزهی گرایش بیشمار به موسیقی و به یاری و تشویق برادرش (جواد مهراد – از اعضای یک گروه کوارتت سازهای زهی) راه پرسوز خود را با ساز ویلون سل آغاز میکند. همان سازی که به گفتهی خودش: شکست و صدتکه شد و روح من هزار شد. او که در 8 سالگی (1330) به همراه خانواده از عراق به تهران آمده بود، در آغاز دورهی دبیرستان، برخلاف میل خود که به ادبیات گرایش داشت، به فرمان عموی بزرگش (در غیاب پدر) وادار به گزینش رشتهی طبیعی شد که نتیجهی این روند ترک تحصیل او در کلاس یازدهم شد. این کنارهگیری که شاید آغاز آشناییش با یک گروه نوازندهی ارمنی بود، هیچگاه سبب دوری او از آموزش دانش موسیقی نشد و در زمانی دیگر : «گروه، راهی جنوب میشود تا در باشگاه شرکت نفت برنامه اجرا کنند و اولین شب اجرای برنامه، رهبر گروه به بهانه غیبت خوانندهی گروه از فرهاد میخواهد تا او جای خواننده را پر کند. وسواس شدید فرهاد در ادای صحیح کلمات و آشنایی او با ادبیات ملل، چنان در کار او مؤثر بود که وقتی ترانهای به زبان ایتالیایی، فرانسوی و یا انگلیسی اجرا میکرد کمتر کسی باور میکرد زبان مادری این هنرمند فارسی باشد و همین خصوصیت باعث درخشش گروه و تمدید مدت برنامه گروه ارمنی شد. مدتی بعد از گروه جدا میشود و فعالیت انفرادی خود را آغاز میکند. فرهاد برای اولین بار در سال 42 برای چند ترانه انگلیسی راهی برنامه تلویزیونی «واریته استودیوب» میشود و مخاطبان بیشتری مییابد».
پس از آن فرهاد را به سبب مراقبت از خواهر بیمار، به مدت دو سال در انگلستان میبینیم. (او همان خواهری است که بیست روز پس از درگذشتش، فرهاد هم پر کشید) موضوع سفر او به انگلستان، انگیزهای است تا افزون بر تسلط کاملی که بر زبان عربی داشت، زبان انگلیسی را با نگاه پژوهنده و گسترهی مطالعه و درک بالایی که از موسیقی غربی داشت، به نیکی فراگیرد.
شگفت این که در آن سالها فرهاد هم زمان در برابر پیشنهاد یک تهیه کنندهی سرشناس انگلیسی نیز قرار داشته که بیماری فرهاد و دیگر هماهنگیها، سبب جلوگیری از تهیهی این آلبوم میشود.
پس از بازگشت از انگلیس، با هنرنمایی در کنسرت بزرگی که (به وسیلهی نشریهی اطلاعات جوانان) در امجدیه برگزار شد، با اجرای چند ترانه با گیتار، گویا شهبال شبپره سرپرست گروه بلککتس و نوازندهی تیمپانی (یکی از سازهای کوبهای) ارکستر سمفونیک تهران را شیفتهی خود ساخت. (و به گفتهی خودش، فرهاد را کشف کرده بود.) و بدین گونه فرهاد به سال 1345 در کافه کوچینی در بلوار الیزابت (تقاطع بلوار کشاورز و فلسطین شمالی که به تالار پذیرایی کوچینی نامدار است.)، پاتوق گروه بلککتس، به خوانندگی و نوازندگی (گیتار و پیانو) در کنار شهبال شبپره (پرکاشن)، شهرام شبپره (گیتار)، هامو (گیتار)، حسن شماعیزاده (ساکسیفون) و منوچهر اسلامی (ترومپت)، با بازخوانی ترانههایی از ریچالز و کوهن و الویس پریسلی و بیتلها میپردازد و به «فرهاد بلککت» نامدار میشود. همزمان با این دوران است که هم چنین آوای او را در کافههای متوسط تهران نیز از جمله هتل «ریمبو» در خیابان ایرانشهر در حال بازخوانی ترانههایی از خوانندگان نامبردهی اروپایی میشنویم. تا این که با خواندن ترانهی نیشدار و جالب «اگه یه جو شانس داشتیم» (1346) بر روی فیلم «بانوی زیبای من» برای نخستین بار به موسیقی متن فیلم میپردازد. هرچند شوربختانه آوای فرهاد تنها به گونهی صفحهی صفحه 34 دور منتشر شده، و ترانه در فیلم با صدای یک آوازخوان روسی پخش شد.
کارنامهی آفتابی او در بلککتس را میتوان یک گام بلند بهسوی ترانهخوانی نوین نیز بشمار آورد. چرا که در همان روزگار (1348) بود که شهیار قنبری (ترانه سرا) و اسفندیار منفردزاده (آهنگساز) برای درخواست از فرهاد در پیوند با خواندن ترانهی «مرد تنها» (با صدای بی صدا) بر روی موسیقی متن فیلم رضا موتوری ساختهی مسعود کیمیایی، به پیش او میآیند و دیدار این سه تن با یکدیگر، به راستی که کشف دوبارهی فرهاد بود و اوج گفتار شهیار و نوای سنت شکن اسفندیار.
شهیار قنبری نیز دربارهی چگونگی و اهمیت ترانهی مرد تنها در پاورقی همین ترانه در دفتر ترانههای خود چنین مینویسد:
«این ترانه را بر موسیقی آفتابی اسفندیار نوشتم. فرصت نبود و ترانهی مرد تنها، میبایست برای فیلم رضا موتوری آماده میشد.شبی تا سحرگاه، در بالاخانهی شرکت سینمایی پیام حبس شدیم تا ترانهی متن فیلم به دنیا بیاید. روز پس از شب موعود، مسعود کیمیایی و علی عباسی، ترانه را شنیدند و پسندیدند. این نخستین ترانهی بیقافیه است. ترانهای از جنس شعر معاصر، ترانهی مرد تنها. این صدای بیصدا، به سبب تازگیاش، برای من بسیار عزیز است.»
یک سال پس از اکران رضا موتوری و جذابیت چشمگیر صدای فرهاد حتی نسبت به خود فیلم (1349)، یعنی سال 1350 ترانهی «جمعه» (با شعر شهیار و آهنگ اسفندیار) را با صدای او به عنوان موسیقی فیلم «خداحافظ رفیق» به کارگردانی امیر نادری که نخستین فیلم کارنامهاش به شمار است، میشنویم و شگفت آن که این ترانه نیز چندین برابر خود فیلم، ستایش همگان را برانگیخت.
پس از آن (1351) برای متن فیلم زنجیری، ترانهی «خسته» را از تورج نگهبان و آهنگ محمد اوشال میخواند.
در همین دوران با یک دختر ارمنی (مونیکا) در بیمارستان آشنا شده و میان این دو پیوندی که در پایان به جدایی میانجامد، ایجاد میگردد.
1353 – «مشخص نیست در کدام یک از این سالها در یکی از دانشگاههای تهران، فرهاد به نفع یک برنامه خیریه تعدادی از ترانههایش را خواند، که با استقبال بسیار شدید مردم مواجه شد.»
و چند سال پس از آن (1356) از او ترانهی «سقف» را از ایرج جنتی عطایی و آهنگ اسفندیار منفردزاده میشنویم که موسیقی فیلم «ماهیها در خاک میمیرند» (به کارگردانی فرزان دلجو و امیر جاهد) بهشمار میرود.
آشنایی فرهاد با قنبری و منفردزاده و ساختار مثلث طلایی مهراد، شهیار قنبری، و اسفندیار منفردزاده راهی تازه را در کانون دل جامعهی جوان معترض و روشن فکر ایرانی گشود که اجرای ترانههایی همچو جمعه (1350)، هفته خاکستری (1353)، آوار (1356) و نجواها (1385) پیرو همین راهاند و در پرتنش ترین سالهای سیاسی کشور (دهه پنجاه)، نُقل انجمنهای روشن فکری آن دوران بودند.
همچنان که ترانههای دیگری همچو «آیینهها» (مسخ، شعر از اردلان سرافراز و آهنگ حسن شماعیزاده) و شبانه
1 (شعر از احمد شاملو و آهنگ اسفندیار منفردزاده و شبانه)
2 (شعر شهیدای شهر از احمد شاملو و آهنگ منفردزاده) و گنجشک اشیمشی (آهنگ منفردزاده) و سقف (شعر جنتی عطایی و آهنگ منفردزاده) نیز در کنار ترانههای شهیار، با ندای فرهاد، سرود همبستگی مردم انقلابی شده بودند.
اما پس از آن، یعنی فرهاد پس از انقلاب را میگویم، گویا فرهاد دیگری بود. یک حظور مبارک و مذهبی و شاید همچون گذشته ناب ناب، اما از دیدگاه کار هنری، نه بسان گذشته، و به گونهای جدا و انزواگرایانه .
این بار فرهاد ما فرهادی بود بیشهیار و منفردزاده و واروژان و… اما او مانده بود تا با غروری همیشگی، این بار برای مردمش از محمد بگوید. تا راه هم چو گذشته با راستی آغاز کند. همان راهی که او را به 23 بهمن 1357 رسانده بود، به همان هنگامی که چهرهاش در تلویزیون ملی در حال سرودن سرود با شکوه شادروان سیاوش کسرایی با نام «وحدت» با آهنگ اسفندیار منفردزاده پخش میشد و یاد آن روزهای شگفتآور!
و یاد روزهای پس از آن که همراهان دیروزش برای پخش دوبارهی وحدت، به بهانهی تکراری بودن ترانه، و یا عدم تلفظ صحیح «ح» در واژهی محمد! (برای فرهادی که عربی را به نیکی میدانست) مجوز نمیدادند.
شگفت آورتر اینکه پس از آن شخص با نفوذی بدون کسب مجوز از خواننده، آهنگساز یا شعرای این ترانهها، آلبومی با نام وحدت و با مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را راهی بازار کرد.
در این میان شهیار قنبری در نگرش خود، به گوشهای از فرهاد پس از انقلاب میپردازد :
« اسفندیار به آمریکا رفت و من به انگلیس، و بعد به فرانسه رفتم. فرهاد در خانه ماند و در نواری به نام برگ زرد، نجواها را خواند. بیآن که ما را خبر کند و بعد مقدمهای بر آن افزود که ما را خشمگین کرد. و بعد یکبار دیگر، همین ترانه را اجرا کرد. اینبار در آلبومی به نام خواب در بیداری به همراه آهنگهای خودش. بیآن که نام ما را بر پیشانیاش بنویسد. و بعد من از این خشم و قهر حرفهای در کتاب دریا در من سخن گفتم. فرهاد به آمریکا آمد و شادا که ساعتی با هم حرف زدیم و گلایهها را شستیم و دوباره روشن شدیم.»
آلبوم خواب در بیداری (1372) را اگرچه بسیار در پشت صف انتظار مجوز بسر برده بود، باید تنفس عمیقی از فرهاد بدانیم. چرا که پس از 15 سال براستی بار دیگر بال گشوده بود.
همچنان که در سالهای 1374 و 1377 دو کنسرت بیمانند از او را در کلن آلمان و هتلی در شرق تهران نیز میبینیم. و پس از آن، آلبوم «برف» که در آغاز در ایالات متحده و پس از یک سال اجازهی پخش در ایران را دریافت کرد.
پس از برف، فرهاد در ساخت آلبومی به نام «آمین» بسر میبرد که در 58 سالگی، شنبه 8 شهریور 1381، در نقای هپاتیت، اما شاید به انگیزهی اعتراض به خواب آلودگی من و سکوت تو ! گرم و زنده بر شنهای تابستان (شهریور) 81، در پناه خاک پاریس، زندگی را بدرود گفت تا قاصد میلیونها لبخند گردد، و بیگمان تابستان او را در برخواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود ،…
2 پاسخ
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایهاش هم نمی موند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره، قطره
قطرهٔ آب، قطرهٔ آب
در شب بیتپش
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا، صدا …
صدای پا، صدای پا …
قبل از انقلاب بازیچه شد
بعد از انقلابم که اجازه خواندن ندادن بهش
درسی باشد برای کوچک عقلان