در بخشهای گذشته این یادداشتها از دانشآموزان و دبیران نامدار فیروزبهرام ـ بسیار کوتاه ـ یاد کردم. نوشتم که اگر بخواهم سرگذشت همه و خاطراتم درباره آنها را بنویسم، کتابی خواهد شد بزرگ و البته خواندنی. در این بخش میخواهم – برای نمونه – به سرگذشت یک دانشآموز و دبیرش بپردازم تا با گوشهای از چگونگی نگاه دانشآموزان و دبیران به یکدیگر در آن دوران آشنا شویم.
داستان از جایی آغاز شد که من مقالهای را با عنوان «در باب چاپلوسی»، نوشته «فریدون مجلسی» در صفحههای ۴۶ تا ۴۸ کتابِ هفته «نگاه پنجشنبه»، شماره ۲۸ (۲۰ مهر ۱۳۹۱ خورشیدی)، میخواندم. فریدون مجلسی در این مقاله مینویسد:
[در دهه ۳۰ خورشیدی]، کلاس هشتم در دبیرستان فیروزبهرام آقای خسروی دبیر هندسه ما شد. با قدی متوسط نزدیک به کوتاه و هیکلی ریزه، رنگ و روی سبزه، با راستی و سادگی زرتشتی و لهجۀ کرمانی. از آن معلمهایی نبود که هیبتش لرزه بر دلها بیندازد و موجب شود که نفس از قفسی برنیاید! اما خُب، ریاضی خودش به اندازه کافی هیبت داشت که آن ملایمت را جبران کند. از آن گذشته، دبیر بسیار خوبی بود. به یاد دارم روزی بحثی پیش آمد. آقای خسروی هنوز نسبتا جوان بود؛ یعنی ظاهرا هنوز زمان درازی از خروجش از دانشگاه نمیگذشت، از اینرو با بچهها احساس نزدیکی بیشتری میکرد. روزی صحبت از کنکور و دانشگاه پیش آمد و آقای خسروی بر خلاف معمول قدری حالت درددل به خود گرفت و خاطرهای را که شاید برایش تلخ بود، تعریف کرد. گفت در کنکور دانشکده فنی و رشته ریاضی دانشکده علوم شرکت کرده و در هر دو رشته قبول شده و تعیین رشته برایش مشکل بود. با ارسال تلگرامی به کرمان از بزرگترها نظر خواست. پاسخ آمده بود: ریاضی، ریاضی، ریاضی! و آقای خسروی هم رشته ریاضی را انتخاب کرده بود. از درددلش چنین بر میآمد که حالا که بزرگتر شده بود و وضع خودش را به عنوان دبیر ریاضی با همکلاسیهای مهندسش مقایسه میکرد، در انتخابش مردد شده و از آن بزرگترها گلهمند بود. سه سال در درسهای ریاضی شاگرد او بودم. بعدها به دنبال زندگی خودم رفتم و دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه هشت سال پیش، یعنی بیش از ۴۰ سال از آخرین دیدار، با ماشین از خیابان میگذشتم که آقای خسروی را که نانی خریده و عازم خانه بود، در پیادهرو مقابل خودم دیدم. انگار قیافه نجیبش چندان فرقی نکرده بود. با احساس قدردانی غیرقابل وصف فورا ایستادم، پیاده شدم و دواندوان خودم را به او رساندم. مانند همان زمان نوجوانی با خوشحالی فریاد زدم آقای خسروی! آقای خسروی! ایستاد و با قدری حیرت مرا برانداز کرد. گفتم من از شاگردان شما در فیروزبهرام بودم. لبخند خفیفی در چهره پیرش ظاهر شد. دستش را به سویم دراز کرد. آن را گرفتم و بیاختیار بوسیدم! دستش را پس کشید. اسمم را پرسید. وقتی نام خانوادگی خودم را گفتم، پرسید فیروز یا فرهاد؟ اسامی برادران کوچکتر و بزرگترم که آنها نیز شاگردانش بودند. معلوم بود از سه برادری که زمانی شاگردش بودند خاطره گنگی داشت و اکنون چند سالی بود که بازنشسته شده بود.
برایش از خاطرهاش گفتم؛ از تلگرامی که پس از قبولی در کنکور فرستاده و پاسخی که دریافت کرده بود: ریاضی، ریاضی، ریاضی! تعجب کرد که چگونه به یاد دارم. و به او گفتم آقای خسروی اگر مهندس شده بودید شاید اکنون از امکانات بهتری برخوردار بودید، اما آن وقت شاگردی نداشتید که پس از چهل سال دست شما را ببوسد و از این کارش احساس افتخار کند! دستم را فشرد و با خشنودی خندید و خداحافظی کردیم.
در فرهنگ و تربیت خانوادگی ما ایرانیها دستبوسی نماد چاپلوسی و عملی پست و تحقیرآمیز است، پس چگونه با خشنودی و بدون کوچکترین احساس شرم و شماتت و ملامتی این کار را کردم و هرگز هم پشیمان نشدم؟ میدانید چاپلوسی نیز مانند بیشتر رفتارهای انسانی ارتکاب یا انجام عملی است نسبی، و سکهای است با دورو! در واقع چاپلوسی اقدامی یک طرفه نیست؛ دو طرفه است؛ جرمی ایقاعی نیست، عقدی است! با ایجاب و قبول انعقاد مییابد! نوعی خودفروشی است که تحقق آن نیاز به خریداری دارد که به همان اندازه حقیر است!
…. اما طرف دیگر سکه، احترام و قدردانی است! یعنی هر ستایشی چاپلوسی نیست. این نیز نوعی بیماری است که برخی از سر غرور و تکبر، یا از سر بخل، و به بهانه اینکه زیربار چاپلوسی نمیروند از قدرشناسی و احترام کسانی که هنری، صنعتی، خدمتی یا کاری برجسته ارایه کردهاند، خودداری میکنند! انسان سالم باید هر کار نیکویی را قدر بداند، به زیبایی و خالق آن احترام بگذارد و بدون عقده و تکلف این احترام و قدرشناسی را بیان و ابراز کند.
…. چه تلخ است بوسیدن دست سلطانی و چه شریف است بوسیدن دست استادی پیر!
*
با خواندن نوشته فریدون مجلسی؛ خاطرات خودم زنده شد و به یاد خسروی افتادم. او معلم ریاضیاتم بود. بهرام خسروی، از کسانی بود که دلم را به عشق معلمی روشن کرد. در کلاس پنجم ریاضی، در سال تحصیلی۵۰ ـ ۵۱، درس جبر و مثلثات با آقای بهرام خسروی بود. هر چه ریاضی بلدم ــ که البته زیاد هم بلدم ــ از او یاد گرفتهام. پلیکپیهایش بسیار زیاد و بنیادین بودند. بالای همه پلیکپیهایش مینوشت: «با دقت و سرعت حل کنید».
در سال ۱۳۵۴خورشیدی، صفحاتی را در مهنامه زرتشتیان (به مدیر مسئولی زندهیاد مهندس رستم پارکی) در میآوردیم به نام «جوانان، امید فردا» که سرپرست صفحه ما بهرام خسروی بود. یادم هست که بچهها بسیار دوستش داشتند.
ایشان در چندین شماره مجله فروهر هم نوشتههای علمی و فکری در زمینه ریاضیات مینوشت. سر کلاس هم همیشه در زمینه ریاضیات، مسایل فکری مطرح میکرد و به بچهها اجازه میداد تا از خلاقیتشان استفاده کنند.
از جوکهایی که بچهها، گاهی برایش درست کرده بودند و همهاش درباره ریاضیات بود، خیلی خوشش میآمد. میگفت بچهها برایش درست کردهاند که یک روز خسروی رفته بوده لبو بخره، به لبوفروش گفته لبویی بده که دلتایش منفی باشه! (یعنی ریشه نداشته باشه و ما یاد گرفتیم که هرگاه دلتا منفی باشه، معادله ریشه نداره) و یا میگفت که بچهها برایش درست کرده بودند که هر وقت خسروی میره سینما، صورت و مخرج شماره پشت بلیت را ساده میکنه و میره روی صندلی جلو میشینه! (یعنی در ریاضی، گاهی لازم نیست صورت و مخرج کسر را ساده کنی).
بهرام فرزند بهمرد در سال ۱۲۹۹ خورشیدی در روستای قاسمآباد یزد در خانوادهای کشاورز زاده شد. در چهار سالگی پدر خود را از دست داد و با زندگی بدون پشتوانه پدری روبرو شد. او تنها پسر خانواده بود و یک خواهر هم داشت. مادرش به تنهایی مخارج دختر و پسرش را با تدریس بافندگی در مدارس دخترانه زرتشتی و فروش دستبافتهایش تامین میکرد. بهرام پس از ورود به دبیرستان برای کمک به تامین مخارج خانواده، تدریس خصوصی ریاضی را آغاز کرد و از کلاس یازده به طور دائم معلم مدرسههای زرتشتی بود و به تدریس ریاضی کلاس دهم میپرداخت. به همین سبب هم برخی از شاگردانش تنها یک سال از او کوچکتر بودند.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در یزد به پایان برد و در سال ۱۳۱۸ خورشیدی دیپلم علمی گرفت. از همان سال در دبیرستانهای پسرانه و دخترانه مارکار به تدریس مشغول شد. در سال ۱۳۲۵ خورشیدی برای ادامه تحصیل به تهران آمد و وارد دانشکده علوم دانشگاه تهران در رشته ریاضی شد و در سال ۱۳۳۰ خورشیدی در علوم ریاضی لیسانس گرفت. در همین سال برای دبیری به کرمان فرستاده شد و در دبیرستانهای دولتی و ملی و از جمله ایرانشهر کرمان معلم شد و پنج سال در کرمان ریاضیات درس داد. او از نخستین لیسانسههای ریاضی بود که در دبیرستانهای کرمان در این رشته به تدریس میپرداخت. در سال ۱۳۳۳ خورشیدی در کرمان با خانم آذرمیدخت جوانمردیان ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو پسر به نامهای بهمن و بهمرد و یک دختر به نام شیرین است.
از سال ۱۳۳۵ خورشیدی به تهران منتقل و در دبیرستانهای دولتی به کار مشغول شد. در همین سالها در رشته علوم تربیتی هم لیسانس تربیتی گرفت.
از همان سال، ایشان افزون بر دبیرستانهای دولتی، در دبیرستانهای فرهنگ، شمس، خوارزمی، هدف، مرجان، هشترودی و فیروزبهرام، در سطح بالا ریاضیات درس میداد و از معلمهای تراز اول کشور در رشته ریاضی بود.
پس از نزدیک به چهلوهفت سال تدریس مداوم و سیوپنج سال تدریس رسمی، در سال ۱۳۵۳ خورشیدی، بازنشسته شد. بهرام خسروی تا سال ۱۳۵۹ خورشیدی ـ که همه دبیرستانها دولتی شدند ـ عاشقانه تدریس میکرد. زندهیاد خسروی در مدت طولانی تدریس، هزاران تن از فرزندان این آبوخاک را آموزش داد. بیگمان هر یک از دانشآموزانش، در زندگی خود بخشی از درسهایی را که او برای زندگی داده بود، به کار بستهاند(نیز، نگاه کنید به کتاب «تاریخ زرتشتیان پس از ساسانیان»، نوشته رشید شهمردان ص ۴۸۱).
بهرام خسروی در ۱۶ شهریور ۱۳۸۸ خورشیدی درگذشت. یاد و خاطرهاش هیچگاه از یاد شاگردانش پاک نخواهد شد.
*
فریدون مجلسی زاده ۱۳۲۳ خورشیدی در تهران است و تألیفها و ترجمههایش علاوه بر زمینههای ادبی، حوزههای اندیشه سیاسی و مبانی حقوق بشر را هم شامل میشود. او که خود زمانی دیپلمات بوده، پیش از ورود به ادبیات، تحتتاثیر دو نفر بود که در اصل همکار ارشد و رییس او نیز بودند؛ فریدون آدمیت و ایرج پزشکزاد. او تاکنون بیش از پنجاه کتاب در حوزههای تاریخی، سیاسی، و ادبیات داستانی ترجمه کرده که مهمترینشان آثاری است از: رابرت گریوز نویسنده بزرگ انگلیسی، گور ویدال، هاوارد فاوست و فیلیپ راث هر سه از نویسندگان شاخص آمریکا، و البته نیکلای گوگول نویسنده برجسته روس. مجلسی به جز مترجم بودن، رماننویس نیز هست. ترجمه رمانهای تاریخی او را به نوشتن رمانهای تاریخی ایرانی کشاند که حاصلش پنج رمان تاریخی است: «کارنامک شاپور اورمزد»، «چاترانگا» [شطرنج]، «ساعت طلا»، «زرینه» و «اسیر افتخار».
فریدون مجلسی از آندسته نویسندهها و مترجمهایی است که از دل دانشکده حقوق در کنار نام های دیگری چون: محمدعلی اسلامی ندوشن، محمدعلی سپانلو، جواد مجابی و… به سمت ادبیات کشیده شد.
در گفتوگویی میگوید: چون برادرانم همگی در دبیرستان فیروزبهرام تحصیل کرده بودند، به دبیرستان فیروزبهرام رفتم. فیروزبهرام خودش را رقیب اساسی البرز میدانست. خیلی مدرسه خوبی بود و بسیاری از دبیران ما از استادان دانشگاه بودند. تمام دوره دبیرستان را آنجا بودم. سال ۱۳۴۱ دیپلم گرفتم.
در دانشکده نفت آبادان پذیرفته شدم و به آنجا رفتم. دانشکده صنعت نفت دانشکده بسیار مهمی بود. فقط ١٥ نفر جذب داشت. اما باب دل من نبود. از سویی من نمیدانستم نتیجه کنکور من در دانشگاه تهران چه میشود. یکی از برادرهای من هم در دانشکده فنی دانشگاه تهران درس خوانده و مهندس شده بود. اما برادر بزرگ من دیپلمات بود و من هم دوست داشتم دیپلمات شوم. نیمه آبانماه بود که بچههای دانشکده صنعت نفت برایم خبر آوردند که اسمم در روزنامه بهعنوان قبولی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درج شده است. دو ساعت بعد استعفا کردم و راهی دانشکده حقوق شدم. سال ١٣٤٥ لیسانس حقوق گرفتم و به سربازی رفتم؛ فرحآباد.
فوقلیسانس را از دانشگاه ملی گرفتم. این دانشگاه دورهای بهعنوان مدیریت اداری در مقطع فوقلیسانس گذاشته بود که بعد آن را به دانشکده حقوق تبدیل کرد. من رفتم ثبتنام کردم، قبول شدم و حین سربازی فوقلیسانس گرفتم. چون عصرها بیکار بودم، سپهبد کوششی که رییس من در سربازی بود برایم نامهای نوشت و تحصیل من را در عصرها بلامانع اعلام کرد و من با همان نامه موفق به اسمنویسی در دانشگاه شدم.
… بعد از انقلاب آمدم در اداره سوم سیاسی و مسئولیت کشورهای اسکاندیناوی و بازار مشترک با من بود. ایرج پزشکزاد نویسنده درجه یک رییس من بود. بعد هم دیپلمات مذاکرات گروگانها شدم. من در زمان قطبزاده بازخرید شدم. آن هم در زمانی که مسئولیت حساسی داشتم. من دیپلمات ثابت در مذاکرات گروگانگیری بودم.
*
جناب فریدون مجلسی با درخواست و خواهش من مقالهای دربارۀ فیروزبهرام نوشتند به نام «مجلسیها در فیروزبهرام» که آن را هفته آینده همینجا خواهید خواند.
دنباله دارد
فرتورها از بوذرجمهر پرخیده است.
4090
یک پاسخ
آقای خسروی یزدی بود ، اهل قاسم آباد و اصلا لهجه کرمانی نداشت