گفتوگویی که در دنباله میخوانید بیش از 22 سال پیش در سال 1379 خورشیدی با شادروان گلرخ مهری انجام شده است. وی چند روز پیش، سیام فروردین 1402 چشم از جهان فرو بست.
مهیندخت دهنادی: در را كه گشود خزان بیش از پیش رخ نمود. برگهای زرد و نارنجی درختان روی سنگفرش به همراه موسیقی برای لحظهای هر تازهواردی را غافلگیر میکرد. از همان ابتدای ورود به خانه رویه فلزی روی پلهها و میلههای اطراف آن که برای عبور صندلی چرخدار (ویلچر) ساخته شده بود، رفتوآمد یک جانباز را برایمان تداعی میکرد. از پلهها که گذشتیم، وارد خانه شدیم. به استقبالمان آمده بود و با صدایی آرام و مهربان به داخل دعوتمان کرد. با گلرخ مهری همسر جانباخته داریوش شهزادی به گفتوگو نشستیم.
او برایمان از زندگی و عشق و ایمان گفت. هر چند که از زندگی گلهای نداشت. اما در لابهلای کلامش غم و غصهایی نهان بود. غمی که گاه با پردهدری اشکها آشکار میشد. آنجا که از همسرش میگفت، از زندگی و از تنها پسرش «رامتین». از آذر 1360 و انفجار بمب توسط منافقان در پمپ بنزین جنب فروشگاه قدس (کوروش) تاکنون ۲۷ سال میگذرد و او ۲۷سال است که روی ویلچر است و با تنها پسرش رامتین زندگی میکند. گلهایی ندارد اما وقتی میپرسم بیتی شعر برایمان بخواند، میگوید: بسی رنج بردم در این سال سی…
او خود گفتوگو را آغاز میکند و میپرسد: از کجا بگویم از اولِ اول شروع کنم؟ میگویم بله، از اول برایمان بگویید از خودتان، از زندگی و از …
میگوید متولد و بزرگشده اهواز هستم در رشته ریاضی تحصیل کردهام و فوقدیپلم رشته زبان انگلیسی از موسسه ایران-امریکا (کانون ملی زبان) دارم و همچنین دیپلم زبان فرانسه را از موسسه ایران و فرانسه کسب کردهام. مدتی در سفارت عربستان و چند مرکز دیگر کار میکردم و حتا یک ثانیه از وقتم را به هدر نمیدادم، تمام وقتم را صرف مطالعه-تحقیق و درس خواندن و کار کردن میکردم و علاقه زیادی به باشندگی و مشارکت در اجتماع داشتم و پس از آن به ازدواج اشاره میکند و میگوید:« من و همسرم داریوش شهزادی با هم نسبت فامیلی داشتیم و من برای نخستینبار در سن ۱۰ سالگی بود که داریوش را دیدم، او با پدرش شادروان موبد رستم شهزادی به اهواز آمده بودند.
وی با صندلی چرخدار به عقب میرود و با دست خود لوحی فلزی را که به دیوار نصب شده بود به ما نشان میدهد. روی این لوح به زبان فرانسوی جملهای نوشته شده، آن را میخواند و اینگونه ترجمه میکند: «مرد بدون زن، مثل اسب بدون افسار میماند».
میگوید ناراحت نشوید این یک ضربالمثل فرانسوی است و این لوح را داریوش به من داد و اینگونه بود به نوعی که فهمیدم درخواست ازدواج است. بعد از یک هفته فکر کردن به وی جواب مثبت دادم. به طرف ما میآید و فرتور (عکس) شوهرش را که پشت شیشه قرار دارد نشان میدهد و با دیدن آن لبخندی بر چهرهاش نقش میبندد، گویا تمام خاطرات شیرین زندگی مشترکشان دوباره در ذهنش تکرار میشود. اینگونه ادامه میدهد: «در سال 1358 در تهران ازدواج کردیم و زندگی خوب و آرامی داشتیم، ما هر دو احساس خوشبختی میکردیم ولی زندگی من و داریوش 3 سال هم دوام نیاورد.
میگوییم از دیگران و دوستان و آشنایان جسته گریخته روایتهای گوناگونی از حادثه شنیدیم، دوست داریم از زبان خودتان بشنویم:
تامل نمیکند گویا منتظر همین پرسش است، چرا که انسی است دیرین میان او و خاطرات گذشتهاش، حتا آن رویداد ناگوار.
میگوید: «آدینه ششم آذرماه سال 1360 بود. صبح زود من و همسرم و پسرم با ماشین پیکان زرد رنگی که تازه خریده بودیم برای دیدن اقوام از خانه بیرون رفتیم. به دیدن پدر و مادرشوهرم رفتیم، به پدر و مادر خودم هم سر زدیم، پس از ناهار، داریوش گفت به دیدن یکی از اقوام که تازه بچهدار شده بودند برویم. خیلی خوشحال بود. ما هر دو تازه ترفیع گرفته بودیم، به راه افتادیم شاید به سوی سرنوشت، سرنوشتی که هیچ کداممان نمیدانستیم، به فروشگاه کوروش رسیدیم.
اندکی تامل میکند و به قول خودش در پرانتزی میگوید:«من به یاد دارم که از بچگی خواب میدیدم که دور آرامگاه کوروش میچرخم و واقعا مکان این حادثه در کنار فروشگاه کوروش هر بار مرا به یاد خوابم میاندازد و اینکه حتا خواب دیدم عروس شدم و یک لنگه جورابم گم شده و یک هفته قبل از حادثه خواب دیدم که بچهدار شدم و بچهام مرده است. بغض گلویش را میفشارد.
ادامه میدهد: من همیشه میدانستم حادثهای در انتظارمان است، به من الهام شده بود، پس از این حادثه معنای خوابهایم را فهمیدم.
در خیابان زرتشت بودیم که داریوش گفت: بنزین بزنیم، من نگاه کردم و دیدم که هنوز بنزین داریم، گفتم نمیخواهد اما او گفت: «که میخواهم امروز باک را پر کنم، برویم همه جا را بگردیم».
غرق در افکارش است، گویا صحنهها تکبهتک جلوی رویش قرار دارند. آرام میگوید: «وارد که شدیم ناگهان بمب منفجر شد. اول فکر کردم ماشین نقص فنی پیدا کرده اما اینطور نبود و در آن لحظه همه چیز را میدیدم. دیدم که درختان از هر طرف افتادند، ولی هیچ صدایی را نمیشنیدم- سکوت مطلق بود، بعدها فهمیدم که در موج انفجار خلا ایجاد میشود، پسرم رامتین که در آن موقع یک سال و هفتماه داشت در بغل داشتم. اینجا بغضی گلویش را میفشارد، ادامه میدهد:«میدیدم که گریه میکرد اما صدایش را نمیشنیدم خیلی وحشتناک بود. وقتی دیدم که داریوش از حال رفته و خودم هم نیمه تنم را احساس نمیکنم در یک لحظه بین این دنیا و آن دنیا قرار گرفتم و در آن لحظه تنها از خدا خواستم که لطفی در حق ما کند و رامتین را سالم نگه دارد که خوشبختانه همینطور هم شد.
داریوش که از دنیا رفت من هم نیمه بدنم فلج شد و پسرم سالم ماند و کوچکترین نقصی پیدا نکرد. رامتین الان است و در تمام مدت گفتوگوی ما گیتار مینوازد. شاید او هم ماجرا را با موسیقیاش برایمان تعریف میکند.
مهری ادامه میدهد:«پس از چند لحظه ناگهان صدای عجیبی مانند سوت در گوشم پیچید و دوباره صداها را میشنیدم، یک وانت نیسان آبی به طرف ما آمد و خواست که مرا به بیمارستان برساند ولی من تا آنجا که در توان داشتم به آن راننده گفتم که اسم پسرم رامتین شهزادی است و شماره تلفن منزل خواهر شوهرم را به آنها دادم و گفتم که اول پسرم را ببرند و پس از آن از حال رفتم و خلاصه پس از آن ما را به بیمارستان ساسان بردند و چون در آنجا تجهیزات کافی وجود نداشت ما را به بیمارستان شهدا انتقال دادند. همه دکترها جمع شده بودند و دکتر سهراب شهزادی هم که در آن موقع انترن بود در آنجا بود من در آن مدت خیلی درد کشیدم. پس از سه-چهار روز که در ICU بودم بالاخره به هوش آمدم و حال داریوش را پرسیدم و گفتند که در کما است.
روز دهم آذر بود که دیدم هیچکس به ملاقاتم نیامده و همه جا ساکت بود. خیلی نگران بودم، حدس ردم که اتفاقی افتاده. در بیمارستان یک آقایی داشت روزنامه میخواند، روزنامه را گرفتم و فهمیدم که داریوش خدابیامرز شده، در آن لحظه حالت بدی به من دست داد و با صدای داد و فریاد من پرستارها آمدند و بیهوشم کردند.
گلرخ مهری تمام جزییات را به یاد دارد. حالا دیگر حریف اشکهایش نمیشود. تمام صورتش را اشک پر میکند و من میمانم که چه بگویم. چگونه ابراز همدردی کنیم. سه سال زندگی مشترک، آغازی خوش و با آرامش و آسایش، تن سالم خود- همسر و فرزندش، ترفیع مقام خود و شوهرش، ماشین تازه ولی ناگهان…
آرام که میشود اینگونه ادامه میدهد: «از طبقه هشتم بیمارستان شهدا، کاملا قصر فیروزه و آن استادیوم نزدیک آن معلوم است، من در تمام مدت خاکسپاری از طبقه هشتم، داریوش را همراهی میکردم و با او بودم تا آخرین لحظه و تمام لحظات احساس میکردم که با داریوش هستم و او را میدیدم …
و باز اشک است که سرازیر میشود. این بار ما هم همراهی میکنیم. همراهی میکنیم با زنی که هنوز پس از گذشت ۲۷سال با آنچنان عشق و شوری از همسر شهیدش، حتا از مراسم خاکسپاری میگوید… که توصیفی بر آن نیست.
موسیقی غمانگیزی فضای خانه را پر کرده است. به یاد دارم بزرگی گفته بود:«وقتی زبان از گفتن باز میماند، موسیقی به میدان میآید».
بالاخره اوست که دوباره سکوت را میشکند و ادامه میدهد: «پس از این حادثه من شش ماه بستری بودم و آنقدر جراحتم شدید بود که 9 ماه دیگر هم حالم بد بود و کسی به زنده ماندنم امید نداشت.
پس از 9 ماه به امریکا رفتم و در آنجا خیلی راحت به من گفتند که علم ما آنقدر پیشرفته نیست که بتوانیم آسیب نخاع را عمل کنیم».
اما زندگی ادامه دارد و او نیز با این شرایط کنار آمده است. خودش میگوید: «پس از اینکه فلج شدم کوشش کردم زبان اسپرانتو را یاد بگیرم و طی دو ماه آن را فرا گرفتم و برای انتشارات سروش پنج ماه کار کردم. در طول این سالها ترجمههای فراوان انگلیسی، فرانسوی انجام دادم و خودم را سرگرم کردهام و همینکه نیمه تن و سرم سالم است جای امیدواری دارد و خدا را سپاس ميگويم».
گفتوگوی چاپ شدهی امرداد با گلرخ مهری:
همیشه همراه همسرم بودم
- مهیندخت دهنادی
- 1402-02-04
- 17:34
به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter
تازهترین ها