امروز نخستین روز اردوی دانشآموزی کانون است. روزی که کمکم شرکتکنندههای شهرستانی وارد اردو میشوند میتوانم بفهمم که چه حالی دارند چون نزدیک به سی و چند سال پیش که من هم یکی از برگزارکنندگان اردو بودم حسوحال بچههای شهرستانی در روز ورودشون همینطور بود.
روانششاد فرهاد خادم دبیر اردو بود و مکان برگزاری اردو کوشک ورجاوند زیر چادرهایی که کوشک را مانند یک اردوگاه واقعی نشان میداد.
روز نخست برای بچهها آن روزها سختتر بود چون نه موبایلی وجود داشت نه کامپیوتری که بچهها از پیش با هم آشنایی داشته باشند. برای همین آغاز دوستیها کمی سخت بود و نقش بچههای کانون و برنامهریزی اردو این میان بسیار کارساز بود.
روانشاد فرهاد مانند دیگر کانونیها خودش سرپرست یک گروه بود و هیچ تفاوتی بین دبیر و دیگر برگزارکنندهها نبود. من آن روزها مسوول کتابخانهی کوشک برای اردو بودم که با همت بچههای کانون با تعدادی کتاب تنها برای استفاده شرکتکنندههای اردو راهافتاده بود.
دوستیها از روزهای نخست پا میگرفت بچه ها از شهرهای گوناگون در گروهها جای گرفته و زیر نظر یک سرپرست در کلاسهایی که دوست داشتند یاد بگیرند، شرکت میکردند. تنها علاقه مهم بود و هیچ اجباری در شرکت کردن آنها وجود نداشت.
بیشتر بچهها بازیکردن را دوست داشتند چه بازیهای تیمی چه شطرنج که در کتابخانه کوشک انجام میشد و طرفداران زیادی داشت. شبها هم برنامههای شاد بود که هنرنماییهای بچهها بیشتر آن را گرم و دلچسب میکرد.همه دوست داشتند زودتر شب شود و ببینند گروه بعدی امشب چه هنرهایی را به اجرا میگذارد.
٨ شب دوری از خانواده نه تنها برای شرکتکنندهها بلکه برای برگزارکنندهها هم سخت بود و تنها با هم بودن و دوستی و صمیمیت بین همهبچهها این دلتنگی را کم میکرد. هرچه به روزهای پایانی اردو نزدیکتر میشدیم با عمیقتر شدن دوستیها نگرانی از جدایی در چهرهی بچهها نمایان بود. روز دیدار خانوادگی هم برای خودش روزی بود چون به خاطر دوری راه امکان آمدن فامیل و آشنا زیاد نبود و باز چیزی که میماند جمع دوستانهی ما بود و خانوادهی کوچک اردوییها.
دفتر خاطرات هم در روزهای پایانی دستبهدست میچرخید و بازار آدرس و شماره تلفن گرفتنها داغ بود. کمکم اشکها در چشم جمع میشد وابستگی را آن روزها بیشتر از امروز میشد دید. شاید چون بچهها از محیطهای بسته به جایی آمده بودند که آزاد و رها با دوستان یک هفته را به شادی و تفریح گذرانده بودند و دلکندن از هم برای همه سخت بود. روز واپسین رسید یادگاریها ردوبدل شد دیگر شادی را روی چهرهی کسی نمیدیدی حتا به خاطر دارم یکی از بچههای یزد قایم شده بود که به شهرش برنگردد. برای سرپرستها هم همین غم وجود داشت ولی فکر دوباره با هم بودن و نامه نوشتنها و ادامهی دوستیها خود دلگرم کننده بود.
شرکتکنندههای آن اردو اکنون پدر یا مادر هستند شاید هم مادربزرگ یا پدربزرگ شدهباشند. امیدوارم اردوهای این سالها هم پیوندها و دوستیها ی عمیق را به بار آورد و تا سالهای سال ادامه یابد.
دوست گرامی! شما هم اگر زمانی از برگزارکنندهها یا شرکتکنندههای اردو بودی خاطرهای از آن روزهای خوب برای ما بفرست تا با نام خودت در سایت بگذاریم.
این خاطره سال ۸۹ نوشته شده و اردوی سال 1357 یا 1358 است.
4 پاسخ
یادش بخیر شرکت کننده اردو ۳۴ بودم سال ۹۱ اکنون ۱۱ سال از آن روز ها میگذرد…
یادش بخیر اردو ما . بابک سلامتی سردبیر کنونی امرداد اون موقع با اون اخم هاش انتظامات اردو بود و منم هر روز در حاشیه اردو رو مینوشتم. ما گروه ۵ بودیم با سرپرستی دکتر کیقباد بهدین (البته اون موقع هنوز دکتر نشده بودن 😄) . وای به روزی ک انتظامات لبخند میزد . یادش بخیر
با درود: بسیار جالب بود. با خواندن این نوشته من را به یاد اولین روزی انداخت که رفته بودم خدمت نظام وظیفه در روز پنجم دیماه 1343 با آن سرمای دیماه منتظر تقسیم بودیم که آیا ما را میاندازند سپاه دانش یا بهداشت یا ارتش که من و چند نفر دیگر از زرتشتیان را انداختند ارتش در پادگان سلطنت آباد یا همان پاسداران امروزی که چقدر سرد بود. به هر روی ما تا ساعت 10-11 شب نگه داشتند تا باز مارا تقسیم داخلی کردند که چه گردان و چه گروهانی قرار میگیریم؟ بعد لباس و پوتین به مان دادند تا برویم اندازهً تنمان و پایمان کنیم و چند روز دیگر برگردیم. و یکهفته در آنجا بمانیم و آموزش ببینیم تا سه ماه که باز امتحان بود که میبایست آنچه خوانده بودیم و عمل کرده بودیم امتحان پس دهیم و دو باره تقسیم بود زرهی توپخانه اردنانس مخابرات پیاده و غیره. به هر روی میخواستم عرض کنم که ما هم دوری از پدر و مادر و بستگان اشک در چشمانمان جمع میشد. بویژه زمانیکه به شهر دیگر میافتادیم. اما آخر کار که میخواستیم از هم جدا شویم واقعا” سخت بود چون با هم آشنا شده بودیم. شاد و پیروز باشید
بسیار زیبا بود و چه به جا یادآوری کردید هر کدوم از ما که شرکت کننده و یا برگزار کننده اردو بودیم.سپاس از امرداد بابت این نوشتار زیبا و دلنشین. تن خانم خادم هم سلامت باشه.یاد خانم شهرزادی همیشه زنده باشه.