آیین نکوداشت و یادمان سرایندهمیهنپرست، استاد علیرضا شجاعپور با باشندگی شماری از اهالی فرهنگ و ادبیات و دوستداران آن زندهیاد پنجشنبه 18 آبانماه 1402 خورشیدی، در کانون زبان فارسی (موقوفات دکتر افشار) برگزار شد.
در این آیین یادبود که دبیری و گردانندگی آن را عباس صفاییمهر بردوش داشت، دکتر اصغر دادبه، دکتر سیدمصطفی محقق داماد، دکتر قدمعلی سرامی، دکتر مصطفی بروجردی، دکتر غلامرضا امیرخانی و دکتر بهرام پروین گنابادی سخنرانی کردند.
آیتالله سید مصطفی محقق داماد، مجتهد و حقوقدان در سخنان خود نخست به ارزش والای چکامههای میهنی اشاره کرد و سپس با یادکرد از شجاعپور، او را چکامهسرایی میهنی برشمرد.
محقق داماد در آغاز سخنانش گفت: «اگر بگوییم که ادبیات مهمترین رسانهی یک ملت است، گزاف نگفتهایم. در میان اقسام ادبیات، شعرِ موزون از همه بیشتر این نقش را دارد؛ زیرا خلقتِ نفس بشری است و رابطهای با خلاقیتِ نفس دارد. شاعر بهگونهای کار خدایی میکند، چون خلق میکند». سپس افزود: «من هیچ ادعایی ندارم و به خودم رخصت نمیدهم که در حضور استادان بزرگ ادبیات، اظهار ادب کنم. اما اگر کسی از من بپرسد که بهترین توصیف شعر و شاعران را در تاریخ ادبیات پارسی چه کسی سروده در مورد شعر بیان کرده است؟ من در پاسخ میگویم: نظامی گنجوی».
این سخنران در ادامه گفت: «نظامی قطعهای دارد در “مخزنالاسرار” در باره ی به قول خودش “سخن پروری”: قافیهسنجان که سخن برکِشند/ گنج دو عالم به سخن درکِشند؛ بلبل عرشاند سخنپروران/ باز چه مانند به آن دیگران؛ پردهی رازی که سخنپروریست/ سایهای از پردهی پیغمبریست؛ پیش و پسی بست صفِ کبریا/ پس شعرا آمد و پیش انبیا. نظامی در اینجا شاعر را تجلی فعل خداوند و اتصال به عرش برین میداند. بلبل وقتی گل زیبا را میبیند ناخودآگاه شروع به سراییدن میکند. شاعران نیز وقتی زیبایی جهان را میبینند به سرودن آغاز میکنند. به قول حافظ: مرا به حُسن جهان هرگز التفات نبود/ رُخ تو در نظر من چنین خوشش آراست».
محقق داماد دربارهی چکامهسرایانی که به ستایش میهن میپردازند، افزود: «در میان شاعران پارسیگو، گروهی از ویژگی خاصی برخوردار هستند. آنها شاعران میهنیسرا هستند و در وصف وطن سخن میگویند. اگر بخواهیم از قدما نام ببریم جناب فردوسی توسی است که دیگر جای حرف نیست. او میگوید: چو ایران نباشد تَن من مباد/ بدین بوم و بر زنده یک تَن مباد. اگرچه دکتر خالقی مطلق و برخی شاهنامهپژوهان این بیت را افزوده به شاهنامه میدانند و میگویند از فردوسی نیست، اما از هرکه هست، گفته زیبا گفته و سروده است».
وی سپس افزود: «اما در سدههای گذشته و معاصر به باور من در میان وطنسرایان ملکالشعرای بهار را باید نخست نام بُرد که خداوند او را غرق رحمت خود کند. او سروده: ای خطهی ایرانِ مِهین، ای وطن من/ ای گشته به مِهر تو عجین، جان و تَن من …
این قصیدهی معروف بهار است. اما در قصیدههای “لُزان” و “دماوند” هم همینطور سروده. هر جا بهانهای پیش آمده، از وطن یاد کرده است. استاد علیرضا شجاعپور هم مجموعهای دربارهی وطن گفته است. در آنجا میگوید: وطن یعنی آباء و اجداد، وطن یعنی پدر و مادر. این شاعران میهنی سرا، مسوولیتی را به دوش خود گرفتهاند و آن حفظ سرمایهی نیاکان ماست. این که ما که بودهایم؟ از کجا آمدهایم؟ چه کسانی را داشتهایم؟ سرمایهی ما چه بوده؟ و به چه میخواهیم افتخار کنیم؟ این گروه شاعران حافظ ِ این پیام هستتند».
وطن یعنی حقوق ملت ایران
محقق داماد در ادامهی سخنانش دربارهی خویشکاری چکامهسراین گفت: «در کشور ما چون اسلام حاکم شد و قدرتهای اسلامی ایران را فراگرفتند، ابعاد ملی و میهنی و تاریخ ملی ایران به دوش شاعران میهنیسرا افتاد و آن را حفظ کردند و گفتند که ما چه کسانی بودهایم و چه داشتهایم. وقتی آنها میگویند: وطن، این یک کلمهی بیمحتوا نیست. وقتی میگویند: وطن، یعنی فردوسی، یعنی سعدی، یعنی حافظ و زکریای رازی و … یعنی مفاخر ایران. دغدغهی آنها میهنشان است. حالا هم که میگویند: وطن، یعنی حقوق ملت ایران، یعنی آزادی افراد ملت ایران. معنای دغدغهی وطن این است که دلشان میسوزد اگر خبر بیاورند که مهاجرت چنین و چنان است. دلشان میسوزد که ملت ایران زیر لب این شعر سعدی را زمزمه کنند و وطن را ترک کنند که: سعدیا حُب وطن گرچه حدیثیست شریف/ نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم. شاعران میهنیسرا نگرانیشان این است».
به سخن محقق داماد، شما زمانی که اشعار شعرای غربی و حتا عربسراها را میخوانید، میبینید آنچه برای آنها مهم است بیشتر التذاذ از هنر شاعری است. اما شاعران پارسیگوی میهنیسرا بیشتر این دغدغه را در دل داشتهاند که: کسی نباید فراموش کند که سهروردی چه کسی بوده؟ الآن بروید در خیابانهای تهران، بپرسید: سهروردی چه کسی بوده است؟ متاسفانه تنها نام خیابان سهروردی به یادشان میآید! اما سهروردی، این حکیم پارسینویس و پارسیگو، این حکیمی را که از حکمت خسروانی ایرانی سخن گفته است، کسی نمیشناسد. ملاصدرای شیرازی که بود؟ نمیدانند. حقیقت آن است که به این مسایل بیلطف شدهایم. شاید باید از شاعران التماس کنیم و بخواهیم که دربارهی ایران شعر و حماسه بسرایند.
آیتالله محقق داماد در پایان سخنانش گفت: «آقای شجاعپور یک شاعر میهنیسرا بود. از میهن میسرود و دلش دغدغهی میهن داشت. در قرآن مجید آمده است: “سوگند به این شهر (مکه) ولی وقتی که تو در آن هستی”. ارزش یک وطن به داشتن شخصیتهای بزرگش است؛ به داشتن متخصصین و جوانهای غیور و به داشتن زنان نویسنده و پُرشور آن است که ما ایرانیان از این نعمت بزرگ، همیشه برخوردار بودهایم و هستیم».
دکتر اصغر دادبه، استاد زبانوادبیات فارسی، دیگر سخنرانان این نشست با اشاره به یکی از پرسشهای بنیادین آدمی یعنی مرگ، شجاعپور را شاگرد راستین فردوسی بزرگ برشمرد و به ستایش از برهان او دربارهی مرگ سهراب (در داستان «رستموسهراب» شاهنامه) پرداخت.
دادبه در آغاز سخنانش گفت: «چند بیت حافظ را میخوانم دربارهی استاد شجاعپور که او را نمیشناختم و بگویم که چگونه شناختمش. آن، بیتهای معروف حافظ است: “به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد/ تو را در این سخن انکارِ کار ما نرسد؛ اگر چه حُسنفروشان به جلوه آمده اند/ کسی به حُسن و ملاحت به یار ما نرسد؛ به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز/ به یار یک جهت حق گزار ما نرسد؛ هزار نقد به بازار کاینات آرند/ یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد”. بهراستی که یکی به سکهی شجاعپور، شاگرد واقعی و راستین فردوسی، نرسد».
این سخنران سپس افزود: «من شجاعپور را نمیشناختم. اولین چیزی که از ایشان دیدم و شناختم، به تعبیر امروزیها، کلیپی بود دربارهی رستموسهراب. بسیار در من اثر گذاشت و من را به جستوجوگری انداخت که ببینم ایشان کیست؟ هر روز که گذشت شناختی برایم حاصل شد. متاسفانه درگذشت ایشان را از نوشتهی دوستمان آقای مجلسی خواندم که با درد و سوز ویژهای در دو سه سطر گفته بود. دوباره و چندباره آن کلیپ را گوش کردم. با همهی وجود بیان شده بود و باز من را به یاد آن بیت حافظ انداخت که: “بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل/ توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد”. شجاعپور با همهی وجودش (به تعبیر خودش)، در دیار غربت، در جستوجوی پاسخ پرسشی بود که فرزندش از او کرده بود که: چرا رستم، سهراب را کشت؟ مطالب دیگری از او به دستم رسید و دیدم که به راستی “به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد”».
دادبه در ادامه افزود: «در فرصتی که دارم، میخواهم همان پرسش و پاسخی را که استاد شجاع پور داده است، مرور کنم. خود فردوسی بهشدت درگیر این پرسش و پاسخ بوده و از دو منظر به مساله نگاه کرده است: یکی از دید عاطفی- هنری، که گمان میکنم با همهی وجودش از آن منظر حرفش را زده است؛ و دوم از نظر فلسفی. پاسخ هنریاش چنین است که: “اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟/ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟”. یکی از ایرادهایی که به نظام احسن جهان میگیرند این است که اگر این جهان بهترین جهانی است که ساخته شده پس مرگهای نابهنگام، جوانمرگیها، تفاوتها، بدبختیها و زلزلهها برای چیست؟ البته همهی این پرسشها جواب دارد، اما جواب که میدهیم به لحاظ عاطفی قانع نمیشویم؛ همچنان که فردوسی در آن بیت گفته است: “اگر مرگ داد است بیداد چیست؟”».
پاسخ فردوسی به پرسش دربارهی ساز و کار جهان
دادبه دربارهی پاسخ فردوسی به مسالهی بدی (شر) در جهان هستی، گفت: «فردوسی حیکم است و از دو- سه وجه، به این مساله پاسخ عقلی- استدلالی میدهد. یکی آن که آن را بُنبست و راز میداند. اگر قرار باشد راز آشکار باشد که دیگر راز نیست: “از این راز جان تو آگاه نیست/ بدین پردهاندر تو را راه نیست؛ همه تا درِ آز رفته فراز/ به کس بر نشد این در راز باز”. آز، به نظر من در اینجا (نه در جاهای دیگر شاهنامه)، بیشجویی در علم و دانش است. به هر حال، تلاش میشود که راز کشف بشود، اما هر کس از سر فکر خود چیزهایی می گوید».
وی سپس افزود: «اما آنجا که فردوسی میخواهد بن بست را بشکند، استدلال میکند، سرنوشت را دلیل اتفاق میداند و اینکه: خداوند آگاه است: “به رفتن مگر بهتر آیدش جای/ چو آرام گیرد به دیگر سرای؛ دَم مرگ چون آتش هولناک/ ندارد ز برنا و فرتوت باک؛ در این جای رفتن نه جای درنگ/ بر اسب فنا گر کشد مرگ تنگ؛ چنان دان که داد است و بیداد نیست/ چو داد آیدش جای فریاد نیست”. این در واقع استدلال است. اما حکمت ایرانی (حکمتی که فردوسی از آن سخن می گوید)، همان است که بعدها کانت از آن سخن گفت. عقلی که در یونان داریم، حرکت نهایی آن برهانسازی است، اما در فرهنگ ایرانی غیر از برهانسازی، یک کار دیگر عقل شهود است. در نتیجه میگوید این عقل را باید یکجور دیگر تعلیم داد و آن عقل ِ ایمانی است. دو فرمول هم دارد: یکی فرمولی است که سنایی گفته که خیلی شریعتوار است و فرمول دیگر را حافظ گفته که طریقتی و عاشقانه است. پاسخ این است که تحول کیفی، از راه سرمستی و بیخودی (شهود) انجام میشود. هر وقت در عقل شک شده، یا به بُنبست رسیده، راهی برای رفتن عقل در نظر گرفته شده که راه ایرانی است و همان “خستو شدنی” است که فردوسی در مقدمهی شاهنامه میگوید: “به هستیش باید که خستو شوی/ ز گفتار بیکار یکسو شوی”. خستو شدن نتیجهی آن ایمان است؛ و در پایان میگوید: “دل از نور ایمان گر آکندهای/ تو را خامشی به که تو بندهای؛ برین کار یزدان تو را راه نیست/ اگر جانت با دیو انباز نیست”. اما در بیتهای پایانی داستان “رستموسهراب” به مسالهی مهمی اشاره میکند که: چرا سهراب کشته شد؟»
رستم برای پایداری ایران سهراب را کُشت
این استاد زبانوادبیات فارسی دربارهی سبب کشتهشدن سهراب به دست رستم گفت: «تقریبا بیشتر شاهنامهشناسان دستاویزشان برای پاسخ به این سوال، مسالهی تقدیر و سرنوشت بوده است. میگویند: تقدیر سهراب چنین بود که کشته شود. اما ارسطو در کتاب شعر، دربارهی سرنوشت و تقدیربر این باور است که چنگ زدن در دامن تقدیر برای پاسخدادن به سوالهای دشوار، فرار از دشواری پرسش است. ارسطو دنبال علت است».
دادبه دربارهی پاسخهای دادهشده به پرسش چرایی کشتهشدن سهراب به دست رستم، افزود: «یکی پاسخ شجاع پور است و یکی پاسخ زندهیاد مصطفی رحیمی است. دکتر رحیمی در کتاب “تراژدی قدرت در شاهنامه” که کار بزرگ و دقیقی است، دو سه مساله را مطرح میکند. یکی این که میگوید: رستم میدانست که سهراب پسر اوست. در نبردی که رستم با اسفندیار میکند، میگوید: به خاطر سلطنت و حفظ پادشاه که مرکزیت برای کشور داشت، پسر خود را کشتم: “همی از پی شاه فرزند را/ بکشتم دلیر خردمند را؛ که گُردی چو سهراب هرگز نبود/ به زور و به مردی و رزمآزمود”. پس رستم می دانست که سهراب پسر اوست.
دادبه در ادامه گفت: «سخن مهمی که رحیمی مطرح کرده و همان است که زندهیاد شجاعپور هم آن را سروده است (و باور دارم که او کتاب رحیمی را نخوانده است) هر دو چنین است که برای ایران بود که رستم سهراب را کشت. بحث، بحث پدر و پسر نیست، بحثِ حفظ ایران است. رحیمی میگوید درست است که سهراب را دوست داریم، اما سهراب مهاجم به ایران و رستم محافظ ایران بود. رستم عاشق ایران بود و وطن را میخواست، اما سهراب میخواست ایران را نابود کند. بنابراین وظیفهای که رستم در اینجا بر دوش داشت ایجاب میکرد که کار خود را انجام بدهد، حتا اگر پسرش باشد. عشق به وطن سبب شد که رستم چشم را فرو بندد و مِهر پدری را از یاد ببرد. بعد رحیمی مقایسهای میکند که خواندنی است. میگوید که فراموشی این عشق نه فقط موجب شد که سهراب شکست بخورد، حتا تئوری مارکس هم، با همهی هوشمندی او، به دلیل فراموشی این عشق بود که شکست خورد. مارکس نمیدانست که عشق به وطن موجب حرکتی میشود که همهی قصهها را به هم میزند».
دادبه با اشاره به چکامهی شجاعپور، افزود: «شجاعپور در آن شعر میگوید: پرسش فرزند، خواب از چشمم ربود. نمیدانستم چه بگویم؟ فردوسی را بخواب دیدم و او گفت: اگر رستم کشته بشود چه در دست اوست؟ درفش کاویان. پس با کشتهدن رستم، درفش کاویان سرنگون میشود، ایران سرنگون میشود که چنین مباد، و به این جهت برای ایران و برای این که درفش کاویان سرنگون نشود، سهراب را کشت».
دادبه گفت: «ارسطو میگوید که علت علمی را بگو، تقدیر را رها کن. سهراب را به سبب سرنوشتی که داشت، دوست داریم اما فراموش نکنیم که سهراب آمده بود ایران را زیر و رو کند. در نتیجه وقتی پیکرش را به زابلستان میبرند، رستم میخواهد دخمهای شکوهمند و طلایی برای او بسازد، اما میگوید اگر اینگونه بسازم، پس از من آنرا زیر و رو میکنند. پس جوری بسازم که مورد توجه قرار نگیرد. چرا زیر و رو میکنند؟ چون سهراب مهاجم بود. به این دلیل است که رستم او را کشت: “همی گفت اگر دخمه زرین کنم/ ز مُشک سیه گِردش آگین کنم؛ چو من رفته باشم نماند به جای/ وگرنه مرا جز این نیست رای؛ یکی دخمه کردش ز سُم ستور/ جهان ز زاری همی گشت کور”».
شعر فارسی هویت و تاریخ ماست
دادبه آنگاه افزود: «نتیجهای که من میخواهم بگیرم، تایید آن دو پاسخ علمی است که آن دو بزرگوار (رحیمی و شجاعپور) دادهاند. در واقع رستم دلش به حال فرزند میسوزد، ولی بحث ایران و درفش کاویان و هویت ملی است؛ همان که امروز در خطر است. استاد محقق داماد اشاره به ملکالشعرای بهار کردند. من نیز بارها گفتهام که چنان که یک فردوسی، یک حافظ، یک سعدی داریم، یک ملکالشعرای بهار داریم و مانیفست (بیانیهی) او این قصیدهی اوست: “به هوش باش که ایران ترا پیام دهد/ ترا پیام به صد عِز و احترام دهد”، تا آخر قصیده. شعر فارسی، شوخی نیست. سخن مهمی بود که استاد محقق داماد گفت که: شعر ما فقط بیان عواطف و احساسات و لذت بردن شنونده نیست؛ تاریخ و هویت ماست. به همین جهت نشانهاش گرفتهاند. طالبان نخست دستور به زبانه کردن در افغانستان داد و اکنون فتوا میدهد که فارسی سخنگفتن، حرام است. بارها گفتهام و باز میگویم رستمها مورد حسادت هستند؛ رستمها را در چاه میاندازند، با شغادها که کاری ندارند. این فرهنگ با پشتوانهای که دارد، معلوم است که مورد حسادتِ گردنکشان روزگار ماست چنانکه کمر به قتل آن بستهاند».
دکتر اصغر دادبه در پایان سخنانش گفت: «کاری که میتوانیم بکنیم این است که پای زبان فارسی بایستیم. به فرزندانمان گلستان و بوستان سعدی را یاد بدهیم و بعد به سوی شاهنامه ببریم. امید که هرگز افول این زبان فرهنگ را نبینیم، چرا که زبان ملی، عین هویت ملی است».
آب و خاک ایران آمیخته با عشق است
دکتر قدمعلی سرامی، استاد زبانوادبیات فارسی، از دیگر سخنرانان آیین یادبود علیرضا شجاعپور بود. سرامی سخنانش را با درود به «همهی دوستان ایران و دوستان فردوسی و دوستان ادبیات» آغاز کرد و با خواندن بیتهایی از نظامی گنجوی: «هر جسد را که زیر گردون است/ مادری خاک و مادری خون است؛ مادرِ خون بپرورد در ناز/ مادرِ خاک از او ستاند باز»، گفت: «پدران ما قائل بودند که هر انسانی دو مادر دارد؛ یکی مادری که او را زاده است و شیر میدهد و میپرورد، دیگری مادری (خاکی) که بنیان هر انسانی از اوست و در پایان نیز در دامان او جای خواهد گرفت. به این سبب است که ایرانیان، مادرشان ایران را دوست دارند: “همه عالم تن است و ایران دل/ نیست گوینده ازاین قیاس خجل”. این بیت از هشتصد نهصد سال پیش و از نظامی گنجوی است».
سرامی در ادامه افزود: «زرتشت، فردوسی، ملکالشعرای بهار، شجاعپور و همهی آنهایی که ایران را دوست داشتند، در حقیقت مادر اصلیشان را دوست داشتند. این هم که میگوییم “مام میهن” به خاطر همین است که ایرانیان وطن را دوست میدارند».
این سخنران در ادامه با خواندن بیتهایی از سرودههای خود، گفت: «پنجاه سال پیش شعری سرودهام و در آن گفتهام: ایران، تو ای آب و خاکِ عشق/ ای تو سرزمین دوستداشتن/ ای تو کشور گلوگیاه و کاشتن/ ای تو مرز و بوم سبزهای سرفراز؛ یکهتازِ عرصهی قرون، تویی/ راهِ ننگ و نام را تویی/ هفتجوش خون تویی؛ کُرد و لُر دیلم و فارس و بلوچ و آذری/ هفت گُرد روزگار را تو مادری». سپس افزود: «ایران ما هم زیباست، هم دلبر و هم دلیر است و بچههاش را دوست دارد. حتا وقتی که به کشتنشان میدهد برای این است که دوست دارد آنها را در آغوش بگیرد. این کشوری که ما دوست داریم، ایرانیان از هزارههای پیش دوست داشتهاند».
سرامی آنگاه به نکتهای تازهیاب از یافتههای خود اشاره کرد و گفت: «چیزی را میخواهم بگویم که شاید هم درست نباشد. داریوش در سرآغاز کتیبهی بیستون که بلندترین کتیبهی خط میخی جهان است، پس از ستایش اهورامزدا، خودش را این جور معرفی میکند: “من داریوش شاه هستم، شاه بزرگ، شاه پارسا”. بیشتر مستشرقان، شاه پارسا را “شاه پارس” معنی کردهاند، اما من معتقدم که “پارس” و “پارسا” از یک بُن هستند. این تقوایی که تمام ادیان سامی بزرگترین دادهی خداوند به انسان میدانند، ایرانیان دارا هستند. وقتی حافظ میگوید: “خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند/ ساقی بشارتی ده رندان پارسا را”، ناخودآگاهش میدانسته که “پارسی” و “پارسا” هم بُن هستند: “پارسی را پارسایی مشرب است”».
به سخن سرامی، نخستین دین بزرگ ایرانیان، آیین زُروان (خدای زمان) است. اولین درسی که خدای زمان به انسان میدهد این است که دو رنگی نه تنها بد نیست، بلکه بسیار خوب است. این که حافظ به رندی خود مینازد به خاطر این است که اجداد ما با این دوگانگی که در ذات هر یگانهای نمودی در عالم هستی دارد، آشنا بودند. حافظ میداند که گناه، ناگزیر است؛ همچنان که خیام میدانست. تمام شرافت انسانی ما در ترکیب عصیان و عصمت است. این افتخار ما آدمهاست که هر دو سوی اضداد را پاس میداریم. عشق یعنی ضد و نقیض را دوست داشتن. دلبر، هر کاری بکند خوب است. مولانا می گوید: “خیرهکشی ست ما را، دارد دلی چو خارا/ بکشد کساش نگوید تدبیر خونبها کن”. حکمتِ این که ایرانیان پیش از آنکه با استدلال به خدا برسند با عشق به او رسیدند، آن است که اول باید چیزی را دوست داشت سپس به شناسایی آن رفت. این است که در عرفان میبینیم که معرفت، محصولِ عشق است. همین دو گانگی مادر، یکی از نشانههای دوگانهنگری ماست.
سرامی سپس با اشاره به ویژگی مردم لرستان که شجاعپور نیز از میان آنان برخاسته بود، گفت: « شجاعپور لُر بود. یک افتخاری که لرستانیها دارند این است که خیلی به آیینهای ایرانی گرایندهتر هستند. برای نمونه، کسی که از آنان میمیرد تا دوهفته آتش را کنار مزارش روشن نگه میدارند. به آتش و به اجاق سوگند میخورند. آتش در آیین لرستانیها خیلی مقدس است. حتا به خورشید هم قسم یاد میکنند. سوگندهایشان در خیلی جاها، ایرانِ باستانی است».
او سپس با اشاره به شاهنامه افزود: «یکی از دلایلی که شاهنامه فقط حماسهی ملی ما نیست، بلکه حماسهی بشری است، داستان “گَو و تلخند”ِ هندی است که در شاهنامه آمده است. این داستان هیچ ارتباطی با ایران ندارد، اما نامها ایرانی است».
سپس دربارهی یکی از ویژگیهای شاهنامه، افزود: «در شاهنامه میبینیم که فردوسی چندهزار بیت از خواریهایی را که ایرانیان از اسکندر کشیدند، آورده است. در نامهی رستم فرخزاد هم نشان میدهد که ایرانیان از دست اعراب چه کشیدهاند. بدترین و تلخترین بیت این نامه آن است که میگوید: آدمهایی که به ایران آمدند “زیان کسان از پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش”. البته نامهی رستم فرخزاد به برادرش است، اما معلوم است که از دل شاعر هم برخاسته. فردوسی تاسف میخورد و میگوید: “ز دهقان و از تُرک و از تازیان/ نژادی پدید آید اندر میان؛ نه دهقان نه تُرک و نه تازی بُود/ سخنها به کردار بازی بُود».
سرامی در پایان با خواندن شعری به زبان لُری از سرودههای خود، گفت: «بزرگترین درسی که لُرها از شاهنامه گرفتهاند دودمانگرایی است. در نزد ما بجز پدر و مادر، خویشاوندگان و بستگان هم عزت بسیار دارند. تمام جنگهایی که در شاهنامه رُخ میدهد بخاطر این نسب است».
دکتر بهرام پروین گنابادی، استاد زبانوادبیات فارسی، به تربیت و آموزش شجاعپور در دبیرستان البرز و در نزد آموزگاران برجستهی آن آموزشگاه اشاره کرد و او را چکامهسرای نام بُرد که زبان فارسی را میشناخت و شیفتهی سرزمیناش بود.
بهرام پروین گنابادی در آغاز سخنانش در اهمیت و ارزش زبان فارسی به بازگویی بخشهایی از فیلم ابراهیم گلستان، نویسنده و کارگردان سینما، اشاره کرد و گفت: «یک فیلم مستندی از زندهیاد ابراهیم گلستان هست به نام “نقطه سر خط” که در آغاز آن از او میپرسند: ” شما در سال 1975 از ایران بیرون آمدید و دیگر برنگشتید. دلت برای ایران تنگ نمیشود؟” گلستان می گوید: “نه، برای چه دلم تنگ بشود؟ یک مشت گِل و خشت و سنگ و دیوار است؛ آدم که دلش برای این جور چیزها تنگ نمیشود”! پرسنده برای این که همراهی کرده باشد و از طعنههای گلستان در امان بماند، میگوید: “بله، من هم با شما همعقیدهام”! در این فیلم، زمانی که جلو میرود، میبینیم که آقای گلستان شروع میکند خیلی با احساس شعر خیام را خواندن که: “آن قصر که با چرخ همی زد پهلو/ بر درگه آن شاهان نهادنی رو؛ دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای/ بنشسته همی گفت کوکو کوکو”. بعد شروع میکند گفتن از مولانا و سعدی و میگوید که: “من از سعدی خیلی یاد گرفتم و بخشی از تکنیک فیلم “خشت و آینه” را از گلستان سعدی گرفتم و هر چی دارم از ادبیات فارسی و این بزرگان دارم”. این را که میشنویم از خودمان میپرسیم پس آن حرف اول چه بود که گلستان میگفت خشت و خاک به چه درد میخورد؟
حقیقت آن است که مکانها را انسانها بالا میبرند. ایران، ایران شد، چون فردوسی و حافظ و سعدی را دارد. یعنی اگر امروز ما به هویتمان مینازیم، این هویت را پیشتر برای ما ساختهاند و ما امروز داریم به آن افتخار میکنیم».
بهرام پروین گنابادی در ادامه افزود: «هویت و ملیت رابطهی تنگاتنگی با زبان دارند. این را تمام شعرا هم گفته بودند که اگر این زبان خدشه بردارد بلایی که بر سر ما میآید همان است که بر سر مصر آمد. نهضتی که پس از مشروطه در ایران راه افتاد، ملیگرایی بود. میخواستند ایران را احیاء بکنند. در آن زمان شاهنامه مهم شد. در 1313 خورشیدی کنگرهی فردوسی را گرفتند و شعرایمان بر صدر نشستند. تمام این کارها را میخواستند در مصر هم انجام بدهند، اما نتوانستند؛ چون ایرانیان در زبان عقب ننشستند. زبانمان فارسی است. اگر زبان را میدادیم، هویت و ملیتمان هم از دست میرفت».
گنابادی با گفتن اینکه «همه چیز در زبان است»، افزود: «زبانشناسان میگویند که هیچکس نمیتواند ادعا بکند که من ذهن گستردهای دارم ولی زبانم الکن است. یا زبان فصیحی دارم ولی ذهنم عمقی ندارد. چون این دو همنشین هم هستند. حتا از دههی پنجاه میلادی به بعد، فلاسفه اروپایی بر این باور شدند که واقعیتها از راه زبان درک میشود؛ نه آنچنان که دکارت و دیگران معتقد بودند که واقعیتها بر مبنای قوانین فیزیکی و ریاضی دریافت میشود. امروز معتقدند که شناخت ما از جهان هستی، از راه زبان است. کتاب معروفی به نام “چرخهی زبانی” به انگلیسی چاپ شده که در پیشگفتار آن میگوید شناخت انسان، از راه زبان است».
به سخن بهرام پروین گنابادی، شاعران کسانیاند که به زبان مسلط هستند. برای این همین است که شاعران را دوست داریم. دو تعریف از شعر میکنند؛ یکی این که میگویند کسی ذوقی دارد و کلمات در چنگ اوست و احساسش را به نظم درمیآورد. یک تعریف دیگر این است که پیشینیان میگفتند هر شاعری موجودی پنهان در درون خود دارد که به او تلقین شعر میکند. همان که نظامی میگوید: “بلبل عرشاند سخنپروران/ باز چه مانند به آن دیگران؛ ز آتش فکرت چو پریشان شوند/ با مَلک از جملهی خویشان شوند”. میگفتند که شعر فرستندهای دارد که معلوم نیست کجا هست. این فرستنده، پیامی میفرستد و ذهن شاعر آن را میگیرد و تبدیل به شعر میکند. آن لحظهی گیرندگی را اخوان ثالث “زایمان شاعر” مینامند و میگوید شعر محصول بیتابی انسان است، وقتی در پرتو شعور نبوت قرار میگیرد. ابنخلدون میگوید که این درست است که شاید در گوش کسی تلقین شاعری میکنند، اما شاعر باید ملکهی زبانی بهدست بیاورد. یعنی این که آنقدر در زبان دقت کرده باشد که کار واژه را بشناسد. نظامی عروضی میگوید که شاعر باید بیستهزار بیت را در یاد داشته باشد.
اگر زبان فارسی ضعیف بشود بنیان ملت ایران از دست میرود
بهرام پروین گنابادی با گفتن اینکه: «شعر برای ما مهم است؛ چون موجودی ماورایی است و دیگر آن که شاعران امیران کلام هستند و امروز ثابت شده که کلام و زبان، مبنای شناخت ما از واقعیتهاست. همیشه شاعران پیش مردمشان عزت دارند»، افزود: «در دورهی مشروطه به بعد، کسانی مانند پیرنیا، دهخدا، بهار، تقیزاده، محمود افشار، شادمان، مینوی و فروغی دنبال این بودند که مبادا زبان فارسی لطمهای ببیند. علامه قزوینی میگوید که اگر بنیهی زبان فارسی ضعیف بشود، بنیان ملت ایران بهکلی از میان میرود. نامهای هم به جمالزاده مینویسد و میگوید زبان فارسی به سرعت رو به انحلال است و هرکس در هر گوشهی دنیا هنری در این خصوص دارد اگر غفلت بورزد یا مسامحه کند، مستوجب لعنت خداوند و مردم است. این حرفها از زبان مرحوم قزوینی درمیآید؛ چون روی زبان فارسی تعصب دارد و زبان فارسی، منشور اوست. اینها همه معتقد هویت و ملیت ما گره خورده به زبان ما است. من در سال 1395 رفته بودم لرستان. در آنجا یکی به من گفت: “ما در جهاز دخترانمان شاهنامه میگذاریم”. این، یعنی زبان ما ملی است. شاهنامه را که سند هویت ماست، در جهاز دختران گذاشتن، کار خیلی مهمی است که آن مردم میکنند. حتا فرهیختهترین آدمها هم این کار را نمیکنند که آن مردم انجام میدهند».
او دربارهی درسآموزیها و کارهای شجاعپور گفت: «20 سال پیش که قرار بود کتاب مرحوم شجاعپور منتشر بشود، یک روز زرتشت اخوان ثالث به من گفت می خواهم بروم دنبال یارتا یاران و عکس استاد شجاع پور را بگیریم. آن جا بود که برای نخستینبار اسمشان شنیدم. شجاعپور دانشآموختهی دبیرستان البرز بود؛ میخواهم چگونگی تربیتشان را ببینید. در دبیرستان البرز بهترین معلمهای ادبیات بودند؛ از جمله زینالعابدین موتمن که قدرش ناشناخته ماند. این مرد، ادیب و شاعر بود و ادبیات انگلیسی خوانده بود و نخستین کسی بود که تاریخ تحول شعر فارسی را نوشت. پدرم شاگرد موتمن بودند و اعتقاد داشتند که ایشان از بسیاری از استادان دانشگاه تهران باسوادتر هستند. اما چون آدم متواضعی بود نرفت در دانشگاه درس بگوید در دبیرستان البرز ماند و به بچهها درس میگفت. یکی از شاگردان و تربیتشدگان آن دبیرستان مرحوم شجاعپور بود».
گنابادی افزود: «شجاعپور عضو وزارت خارجه بود. کسانی که در آن زمان به وزارت خارجه میرفتند، آدابدان بودند و یاد میگرفتند که دیپلمات باشند و ارزش زبان فارسی را میشناختند. منوچهر انور که زبان انگلیسی مثل موم در دستانش است، میگوید زبان فارسی ظرفیتهایی دارد که هیچ زبانی ندارد. اینها وقتی که با این سرمایه، ادبیات کشورهای دیگر را میدیدند، همان سخن مینوی را تکرار میکردند که: ما ایرانیانیم که به غربیها اخلاق و عرفان دادیم و به میراث بشر این دو چیز را اضافه کردیم. برای همین است که شیفتهی ایران می شدند. اگر استاد شجاعپور شاعر وطنی است و وطن را دوست دارد بخش عمدهای از آن نتیجهی تربیت زینالعابدین موتمن است و بخش عمدهی دیگرش است که در وزارت خارجه بوده و متوجه شده که چرا زبان مهم است».
این سخنران دربارهی ارزش سعدی برای زبان فارسی، گفت: «در همان زمان مشروطه که برخی می گفتند باید سعدی را کنار بگذاریم، کسی که جلو اینها ایستاد محمدعلی فروغی بود و کسی که مبارزه کرد مرحوم ملکالشعرای بهار بود که شعرهای سعدی را تضمین میکرد طوری که از تضمین او لذت میبردند. بخاطر همین بود که شعرهایی که شاگردان ملکالشعرای بهار برای کتابهای درسی انتخاب میکردند بیشتر آن شعرها از سعدی بود. چون فهمیده بودند اگر قرار است زبان فارسی را به نسل جوان یاد بدهند راهش سعدی است. آن خِرد و انسانگرایی که سعدی رواج میدهد نشان میدهد که سعدی چقدر از زمانهی خودش جلوتر بوده، اما ما وقتی خواستیم تجدد را وارد کنیم، سراغ اولین کسی که رفتیم که نابودش کنیم، سعدی بود».
بهرام پروین گنابادی در پایان سخنانش گفت: «کاری که شجاعپور کرد برای ایران بود. وطنپرستی او اصیل بود. برای این هم لازم نیست من دلیل بیاورم. اگر شعری را خواندید و به دلتان نشست بدانید که شعر خوبی است».
صدای رسا و استوار او هنوز در گوش ماست
دکتر مصطفی بورجردی، استاد الهیات و معارف اسلامی، از دیگر سخنرانان بزرگداشت زندهیاد علیرضا شجاعپور بود.
بروجردی در آغاز سخنانش با اشاره به ویژگیهای اخلاقی و انساندوستی شجاعپور گفت: «سخن گفتن دربارهی مردی که خود سخنور و سخنپیشه و فرزند سخن پارسی بود بیتردید کاری دشوار است، چه رسد به این که این مرد علاوه بر مردِ میدانِ سخن بودن، در عرصهی سیاست هم مردی مجرب و کارآزموه و جهاندیده و سفر کرده و بسیار آگاه بود. از همه مهمتر، استاد شجاعپور انسانی باصفا، باوفا، مهربان، اهل مروت و مدارا، فروتن و جوانمرد نیز بود. اندوه فقدان این دوست بزرگوار بر من، که بیش از دو دهه افتخار دوستی با او را داشتم، بسیار جانگداز است».
این سخنران سپس با اشاره به آشنایی خود با شجاعپور گفت: «من بیش از سی سال است که در وزارت امور خارجه هستم و او بیش از سی سال است که وزارت خارجه را رها کرده، یا به عبارت دقیقتر وزارت خارجه او را رها کرده است».
بروجردی آنگاه با بیان اینکه صدای رسا و استوار آن زندهیاد هنوز در گوش ماست، به مرگاندیشی و سبب سروده شدن یکی از چکامههای شجاعپور اشاره کرد و افزود: «مرحوم شجاعپور در یکی از ماموریتهای خارج از کشور بود که یکی از دوستان و همکارانش بر اثر حادثهای ناگوار درمیگذرد و او مامور میشود که پیکر بیجانش را به ایران بیاورد. او تعریف میکرد که وقتی بنا شد چنین کنم، اول گفتم تابوت را باز کنید تا من ببینم جنازهی خود اوست. باز کردند و چهرهی دوستم را دیدم و همانجا این شعر را سروردم: “این پیکر تو نیست که دلریش میبرم/ آیندهی من است که با خویش میبرم؛ مسموم نیش ِ عقرب ِ بدذات ِ زندگی/ من هم به خویش سهمی از این نیش میبرم”. این آغاز آشنایی ما بود با همدیگر با شعری که در مرگ یک انسان سروده شده بود».
شجاعپور مرگآشنا بود
به سخن بروجردی، اگر به دیوان شعر شجاعور بنگرید، سوگنامههای بسیاری در رثای دوستان و بستگان و عزیرانش میبینید. از جمله سه سوگنامه برای مادرش. این نشاندهندهی آن است که شجاعپور مرگآشنا و مرگاندیش و مرگسرا بود. بخشی از گفتوگویهای ما به مرگ اختصاص داشت. روز تشییع جنازهی او وقتی دیدم در کنار آآـیینهای دینی، شعر خوانده و موسیقی نواخته شد، به یاد وصیتنامهی منظومی از حکیم سبزواری افتادم که نقل میکنم».
مصطفی بروجردی در اشاره به همانندی بیتهایی از وصیتنامهی حکیم سبزواری و آیینی که برای خاکسپاری علیرضا شجاعپور برگزار شده بود، گفت: «همهی شما نام حکیم سبزواری، فیلسوف و عارف بزرگ قرن سیزدهم، را شنیدهاند. حکیم سبزواری هم در کنار نوشتن کتابهای مذهبی، شعرهایی دارد که اگر چه زیاد نیست اما برخی از آنها ناب است. ایشان وصیتنامهی منظومی دارد که اینگونه آغاز میشود: “دگر بارهم افتاده شوری به سر/ به جانم زده آتشی شعلهور؛ که دستار تقوا ز سر افکنم/ ز پا کُندهی نام را بشکنم؛ ملولم از این خرقه و تیلسان/ که بتهاست در آستینم نهان؛ چه آتش که از خود ستاند مرا/ نهاز اغیار تنها رهاند مرا”
حکیم سبزواری در وصیتنامهاش که پس از آن بیتها آغاز میشود، چنین میگوید: “ز مرد و زن اندر شبِ وحشتم/ نیاید کسی بر سر تربتم؛ بجز مطرب آید زند چنگ را/ مُغنی کِشد سرخوش آهنگ را”».
شاهنامه خوانی بختیاری استاد کیخسرو دهقانی همراه با نوای موسیقی لری به نوازندگی فریبرز جعفری و فرهاد عندلیب. اجرای موسیقی ساز و آواز از سوی مصطفی محسنزاده و امیرحسین صالحکریمی با همراهی پرستو حراجیاصل و شعرخوانی میناسادات امیرآفتابی همچنین پخش ویدیویی از ساقینامهخوانی زندهیاد شجاعپور از دیگر برنامههای این آیین نکوداشت بود.
استاد علیرضا شجاعپور سال 1321 در شهرستان الیگودرز در استان لرستان زاده شد. وی از کودکی به ادبیات فارسی و بهویژه ادبیات کلاسیک ایران دلبستگی فراوان داشت. شجاعپور که از شیفتگان فردوسی و شاهنامه بود، سالها به آموزش شاهنامه پرداخت و شاگردان بسیاری را در این حوزه پرورش داد. سرودهی پر احساس و پرآوازهی «وطن» از علیرضا شجاعپور با اجرا و صدای علیرضا عصار بخشی از خاطرهی جمعی ایرانیان است.
زندهیاد علیرضا شجاعپور، ساعت 2 بامداد چهارشنبه، 26 مهرماه 1402 در بیمارستان هاشمینژاد تهران، در 81 سالگی درگذشت. پیکر وی در قطعهی نامآوران بهشت زهرا به خاک پاک میهن سپرده شد.
بنیاد فرهنگی موقوفات دکتر محمود افشار
تندیس دکتر محمود افشار
احترام به سرود ملی ایران
عباس صفاییمهر، دبیر و مجری برنامه
دکتر مصطفی محقق داماد
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، استاد برجسته ادبیات فارسی
اجرای آواز و موسیقی یکی از سرودههای استاد شجاعپور از سوی مصطفی محسنزاده و امیرحسین صالحکریمی با همراهی پرستو حراجیاصل
دکتر اصغر دادبه
دکتر مصطفی بروجردی
دکتر غلامرضا امیرخانی
شاهنامه خوانی کیخسرو دهقان
شاهنامهخوانی بختیاری با نوای موسیقی لری با اجرای کیخسرو دهقانی و نوازندگی فرهاد عندلیب و فریبرز جعفری
فریبرز جعفری، نوازنده
فرهاد عندلیب، نوازنده
دکتر قدمعلی سرامی
شعرخوانی میناسادات امیرآفتابی
دکتر بهرام پروین گنابادی
کلیپ شعر خوانی استاد علیرضا شجاعپور
چهرهی سمت چپ، هوشنگ کاظمی، نینواز و از دوستان شصتوچند سالهی زندهیاد شجاعپور
فرتور از همایون مهرزاد است.
2393
3 پاسخ
مانند همیشه،بسیار کوشا و با انگیزه
هم فرتورها بسیار گویا و هم متن خب که توسط بانو نگار جمشیدنژاد ،فرهیخته تنظیم شده است
به نوبه خود از طرف انجمن ایران فرهنگی،لرستانی ها و انجمن ازنایی های تهران و البرز سپاسگزارم
به یاری اهورمزدا…. متاسفانه اساتید دانشفر و ورجاوند مانندروانشادها حکیم ابوالقاسم فردوسی، پورداودها، علیرضا شجاعپور،علیاکبر جعفری ها در بین مردم ایران مهجور مانده اند و ما از سایت ورجاوند امرداد تقاضا دارم بیشتر از گذشته با تهیه گزارش هایی سپند گوشه ای از زندگانی این افراد را برای ما نشان دهند.. پاینده ایران اهورایی( ایرانیوم خوارنو یزمید)
درود و سپاس و خسته نباشید برای گزارش و نوشتن سخنان همه بزرگان و فرتورها