لوگو امرداد
از بوذرجمهر پرخیده

به یاد آزاده؛ زنده‌یاد مهربان نوشیروانی

آزاده مهربان نوشیروانی؛ ۶ مهر ۱۳۴۶ ۲ شهریور ۱۴۰۳

خبر ناگوار درگذشت مهربان نوشیروانی که چهار سال و شش ماه اسیر نیروهای عراق بود، برایم بسیار ناراحت‌کننده بود.
در سال ۱۳۹۵ خورشیدی، در خانه خانم بامسیان برای چاپ سرگذشت‌شان در کتاب «یاد سرو ایستاده» با ایشان گفت‌وگو کردیم. حاصل این گفت‌وگو در این کتاب چاپ شد.
آن‌چه می‌خوانید سرگذشت زنده‌یاد مهربان نوشیروانی از زبان خود ایشان است که در سال ۱۳۹۵ خورشیدی ضبط و پیاده شده است.

من مهربان نوشیروانی فرزند خداداد نوشیروانی و هما مهرشاهی. من در تهران و در تاریخ ۶ مهر زاده شدم. پدرم در چهارراه امین‌‌حضور مغازه لوازم اتوبوس داشت. او در سال ۱۳۸۴ درگذشت. درحال‌حاضر مادرم در آمریکا با خواهرم نوشین زندگی می‎کند. دبستان محبوبی، راهنمایی رستم آبادیان و دبیرستان فیروزبهرام درس خوانده‌ام. بعداز دیپلم خود را برای سربازی معرفی کردم. چهار ماه آموزشی را در پادگان ۰۶ لشگرک گذراندم. سپس به لشگر ۶۴ ارومیه منتقل شدم. در آن‌جا سه ماه در گردان بهداری دوره خدمات اولیه پزشکی مثل آمپول زدن، سرم وصل‌کردن، داروهای ساده تجویز کردن را به ما آموزش دادند. چندماه هم در بیمارستان ارتش کارآموزی کردم. بعد ما را با یک بسته دارو و سرم و آمپول و شربت‌سینه روانه جبهه کردند. من به جبهه اشنویه اعزام شدم، محلی بنام لولان و منطقه حاجی‎عمران که در خاک عراق بود. جبهه آرامی بود و منطقه بسیار باصفایی داشت. ما چند نفر کاری نداشتیم جز این‌که اگر سربازها کسالت‎های جزیی مثل سرماخوردگی و یا دل‌درد و یا از این قبیل بیماری‎ها داشتند به آنها شربت‌سینه و قرص می‎دادیم و گاهی وقت‌ها که حاد بود آمپولی هم می‎زدیم. عده‎ای از سربازها شب‌ها کانال می‎کندند و بعضی نگهبانی می‎دادند و صبح‌ها می‎خوابیدند. منطقه آرامی بود؛ فقط اگر گاهی در دید بودیم چند خمپاره می‎زدند.جبهه شمال با جنوب خیلی فرق داشت. تمام هجوم و حمله در جبهه جنوب بود. هفت‌هشت ماه آن‌جا بودم. هر دو ماه یک‌بار مرخصی می‎رفتم. برای خانواده نامه می‎نوشتم. منشی گردان تیپ ۳ نامه‎ها را جمع می‌کرد و تحویل گردان می‌داد و از آن‌جا برای خانواده‎ها می‎فرستادند و جواب آن را هم به همان طریق به ما می‎رساندند. در بهمن ۶۴ برای کمک به عملیات فاو جبهه را خالی کردند و تمام نیروها را به طرف جنوب بردند. فقط دسته ما ۳ گروهان ۳ دسته پیاده و یک دسته ادوات که فقط یک خمپاره‌انداز ۶۰ بود داشت. ساعت ۳:۳۰ صبح بود که عراق حمله کرد. اول آتش تهیه را زدند. دسته ما یک کانال بزرگی کنده بود که ما همگی در آن پناه گرفتیم. بعداز آن عراق با پشتیبانی آتش توپخانه به ما حمله کرد. یک ستوان ۲ داشتیم که به پرچم عراق حساسیت داشت. زمین‎های آن‌جا تپه‌ماهور بود. نیروهای عراق بالای هر تپه‎ای که می‎رسیدند پرچم عراق را آنجا نصب می‎کردند و آن ستوان هردفعه از سنگر خود بلند می‌شد و پرچم عراق را می‎زد و می‎انداخت تا دفعه سوم یک ترکش خورد و به شهادت رسید. آتش توپخانه بسیار سنگین بود. ما تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم. جلوی ما چند تپه بلند و دنباله‌ی آن به طرف پایین سرازیر می‎شد که به‌صورت تنگه‎ای باریک بود و باز به طرف بالا و تپه دیگر و تپه بعدی که اگر آن‌ها را رد می‎کردیم و به پشت کوه می‎رسیدیم، آن‌جا لشگر گردان ۱۲۸ قرار داشت و ما نجات پیدا می‌کردیم. ۲۵ نفر بودیم. خواستیم از تپه بالا برویم دیدیم یک عده بالای تپه ایستاده بودند و به طرف ما تیراندازی می‎کنند. فکر کردیم ایرانی هستند. یک ستوان بود اهل کرمانشاه یک بادگیر سفید به تن داشت آن را درآورد و به سر اسلحه خود زد و آن را تکان می‎داد و داد می‎زد ما ایرانی ما ایرانی یک رگبار کلاش به طرف او زدند پایش زخمی شد. بعد هجوم آوردند و ما را دستگیر کردند. معلوم شد از کردهای بارزانی هستند. دست‌های‌مان را بستند. اسلحه‎های‌مان را گرفتند و هرچه همراه داشتیم از پول و ساعت و دیگر چیزها ازمان گرفتند. بعد از عبور دادن ما از تپه ماهورهای بسیار ما را تحویل تیپ عراقی دادند. این کردها، کردهایی بودند که به‌راحتی می‎توانستند از مرز رد شوند، از آن طرف جنس بیاورند و از ایران جنس ببرند. ولی بعضی از آن‌ها هم مزدور بودند که در مقابل پول ما را تحویل تیپ عراق دادند. بعداز مدتی عراقی‎ها ما ۲۵ نفر را سوار وایفایی کردند و به شهر اربیل بردند. خیلی تشنه بودیم چند روزی بود که آب نخورده بودیم. آن‌جا به ما ساندیس و کیک دادند و بعد ما را در فضایی سالن‌مانند جا دادند. شب آن‌جا سر کردیم. صبح ما را به خط و سوار اتوبوس کردند و ما را به بغداد بردند. آن‌جا ما را در محوطه‎ای زندان‌مانند نگه داشتند. از لحاظ غذا سازمان‎دهی درستی نداشتند. صبح‌ها برنج آش‌مانند به ما می‎دادند. گرده نان‌های کوچکی داشتند به نام «سمو» که یک دانه از آن را با آش صبحانه به ما می‎دادند. ظهر برنج بود و با بامیه، بادمجان، کدو آب‌ پز. هرشب آبگوشت داشتیم. گوشت‌های برزیلی را آبگوشت می‎کردند و به خورد ما می‎دادند. البته من از غذا هیچ‌گونه گله‎ای ندارم چون همان غذایی بود که سربازها خودشان هم می‎خوردند، فقط ممکن بود مقدارش فرق کند. روزهای اولی که به آن اردوگاه رفتیم خیلی سخت بود چون آب کم بود. برق و توالت مشکل داشت. اما کم‎کم درست کردند. لوله‎کشی آب را تعمیر کردند. چند توالت و دست‌شویی جدید ساختند. در قسمت آخر این اردوگاه نجار، بنا و آهنگر مشغول کار بودند. البته این‌ها را برای ما درست نکرده بودند. آن‌جا قبلا خوابگاه خودشان بود. آنجا آشپزخانه کوچکی داشت که جواب این همه اسیر را نمی‎داد. یک آشپزخانه بزرگتر ساختند. البته همان برنامه تونل مرگ و کتک زدن هر روزه تا شش‌ماه اول برقرار بود. بعداز شش‌ماه که صلیب‌سرخ آمد و ما را ثبت‎نام کرد، صبح‌ها در آسایشگاه را باز می‎کردند. در گروهای پنج نفری می‎نشستیم، می‎آمدند آمار می‎گرفتند و بعد ما آزاد بودیم. یک سال در ایام تاسوعا و عاشورا چند نفری رفتند پهلوی فرمانده اردوگاه که یک کرد اهل سلیمانیه بود. خیلی آدم خوب و همراهی بود. به او گفتند ما اجازه می‎خواهیم این ایام را عزاداری کنیم. گفت می‎توانید برای خودتان عزاداری کنید. روزهای اول به آرامی شروع کردند و در آخرسر شور حسینی آن‌ها را گرفت و شروع کردند با صدای بلند عزاداری و سینه‎زنی. افسر کشیک با چند سرباز آمد آن‌ها را بیرون بردند و تا سرحد مرگ کتک زدند. در حالت عادی کاری نداشتند ولی اگر خلافی می‎کردند، یا دعوا می‎کردند آن‌ها را چند روز در اتاقک کوچکی که حتا فضا برای نشستن هم نداشت در آن گرمای ۵۰ درجه زندانی می‌کردند. در آنجا هیچ‌وقت مساله دین مطرح نبود. چند نفرشان که از گردان خودمان بودند از دوره سربازی همدیگر را می‎شناختیم. دیگران هم که کاری نداشتند. در گروه ما ۱۰ نفر دیپلمه بودیم بقیه سیکل و ۱۰- ۲۰ نفر هم بی‌سواد بودند. مسلمان‌های متعصب روی اسم مادر، خواهر یا همسر خود بسیار تعصب داشتند. چند نفر از آن‌ها که بی‌سواد بودند نامه‎هایی که برایشان می‎رسید یا می‎خواستند برای خانواده نامه بنویسند به من رجوع می‎کردند، چون من را می‎شناختند برایشان مشکلی نبود که از زبان آن‌ها برای خانواده نامه بنویسم. من از قهرمان‎پروری خوشم نمی‌آید. اسیری را هم مثل مدت سربازی می‎دیدم. آن‌جا هم سخت‎گیری‌هایی بود، اگر یکی خلاف می‎کرد، همگی تنبیه می‎شدیم. این است که من اسارت را به صورت یک دوره از زندگی‎ام به‌حساب می‎آورم. توقع هم نداشتم آنجا از ما پذیرایی کنند. اسمش را با خود داشت؛ اسارت. من مدت ۴ سال و چهار ماه اسیر بودم: از ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۹. وقتی خبر پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸ را از تلویزیون عراق شنیدیم، خیلی خوشحال شدیم، چون فکر می‎کردیم از فردا تبادل اسرا شروع می‎شود و ما به‌زودی به منزل بر می‎گردیم، ولی نشدیم. در آخرین حمله عراق به جزیره فاو در سال ۱۳۶۷ اسرای زیادی گرفته بودند و این از شلوغ شدن اردوگاه‌ها مشخص بود. قطعنامه ۵۹۸ سه بند مشخص داشت. اول: آتش‎ بس، دوم: برگشتن به مرزهای بین‎المللی و سوم: تبادل اسرا. از این رو تبادل اسرا طول کشید، چون عراق از نفت‌شهر عقب‎‌نشینی نکرده بود. تا شهریور ۶۹ که عراق به کویت حمله کرد. مجبور بود تمام نیروهایش را برای حمله بسیج کند. از این رو عراق برگشت به مرز بین‎المللی و تازه در آن زمان تبادل اسرا آغاز شد. نوبت به ما که رسید ما را آوردند تا قصرشیرین. در آنجا نیروهای صلیب‌سرخ مستقر بودند. کارت‌های ما را گرفتند و اسامی‎مان را چک کردند و ما را تحویل نیروی ژاندارمری دادند. ما سوار اتوبوس سپاه شدیم و آمدیم تا کرمانشاه. در پادگان الله‎اکبر کرمانشاه شب از ما پذیرایی کردند. شام مفصلی دادند و بعد به ما استراحت دادند. در وسط پادگان چادر بزرگی بود که تیم پزشکی در آن قرار داشت. یکی‎یکی داخل می‎شدیم چند نفر پزشک بودند. فشار مرا گرفتند، مرا معاینه کردند. از احوالم پرسیدند که مشکلی، دردی دارم که جواب دادم. آن‌ها که مریض بودند را نگه می‎داشتند و می‎فرستادند بهداری سپاه تا کامل‌تر معاینه شوند و اگر مرض جدی داشتند بستری می‎شدند. اصل‌کار اتاقی بود که برادرهای امنیت و اطلاعات در آن جا حضور داشتند و دقیق با ما مصاحبه می‎کردند. از وضع جبهه، از رفتار اسرا. چه کسی جاسوس بوده، چه کسی اطلاعات ردوبدل می‎کرده. چند نفر پناهنده شدند و غیره. بعد، از ما عکس می‎گرفتند و روی کارت‌های سبز وصل می‎کردند. کارت را به ما دادند. نفری یک سکه بهار آزای یک چک هفده هزار تومانی و ۲۲۰ تومان پول نقد و یک کیسه که به‌طور شانسی به هر کس می‎دادند. درون کیسه من یک پیراهن بود که خیلی به درد من خورد. البته چون برای من گشاد بود با یکی از دوستانم عوض کردم و خوشحال آن را پوشیدم. چون نمی‎خواستم با آن پیرهنی که به تن داشتم با خانواده‎ام روبه‌رو شوم. توسط سربازی که آنجا بود همراه با دوستم ۲۰۰۰ تومان پول به او دادیم که برای ما سیگار بخرد و شماره تلفن‎های خود را نیز به او دادیم تا به منزل‌مان خبر بدهد که ما آزاد شدیم. پس از پایان تشریفات پزشکی و مصاحبه ما را با یک هواپیمای ارتشی به یک فرودگاه نظامی بردند. از آن‌جا افراد تهرانی و شهرستانی را جدا کردند. ما با هواپیما آمدیم فرودگاه مهرآباد و آن‌جا هم بعد از تشریفات هر کسی را به کمیته محل تحویل دادند که آنها ما را با سلام و صلوات به منزل‌مان بردند و تحویل دادند. کوچه را آذین بسته بودند. پلاکارد نصب کرده بودند. وارد کوچه که شدم پدرم دم در منتظرم بود. دیدن او بعد از چند سال و احساس امنیت در آغوش پدرم و صورت گریان مادر که از سر شوق به پهنای صورت اشک می‎ریخت، خواهرم، برادرم چه کیفی داشت. امنیت خانه پدری و دیدار خانواده، دوستان و همسایگان. البته آن‌ها از اسیری من خبر داشتند. بعد از چندماه که صلیب‌سرخ به اردوگاه می‌آمد پس از ثبت‎‌نام ما را به خط و از ما فیلم‎برداری می‌کردند و در تلویزیون عراق نشان می‎دادند. ژندارمری قصرشیرین چون می‎توانست تلویزیون عراق را به خوبی دریافت کند، فیلم‌هایی که از اسرا نشان می‎داد آنها را ضبط می‎کرد و به مرکز می‎فرستاد. آن‌جا به خانواده‎هایی که از فرزندان خود خبر نداشتند، خبر می‎دادند که فیلم تازه‌رسیده و آن را در حضور خانواده‎ها نمایش می‎دادند و پدرم در یکی از این نمایش‎ها به صورت خیلی گذرا صورت من‌را دیده بود که به اصرار مادرم به آن مرکز مراجعه و کپی فیلم را گرفت. بعداز آن هم که اجازه داشتیم نامه بنویسیم و از حال هم باخبر بودیم. پس از آزادی و استراحت چندماهه می‎باید به دنبال کاری می‎رفتم. چند نفر از دوستانم در هواپیمایی ملی استخدام شدند. ولی من توسط خواهرم که در انتشارات سروش کار می‎کرد با آقای مهرپرور که دبیر و سرپرست انتشارات سروش بود صحبت کرد، توسط ایشان به قسمت حراست صداوسیما معرفی ‎شدم. در حراست پس از پر کردن فرم مخصوص که اطلاعات کامل را از من می‎خواستند من‌را فرستادند مرکز بهداشت صداوسیما تا آزمایش‌های مربوطه در رابطه با اعتیاد و امراض مختلف بررسی شوم. پس از تحقیقات محلی در صداوسیما استخدام شدم. از بدو ورود در دانشکده صدا و سیما ثبت‌‌نام کردم و دوره تکنسینی را گذراندم و در قسمت تولید فیلم شروع به‌کار ‎کردم. بعداز ۱۰ سال چون تصمیم داشتم به آمریکا بروم، می‎خواستم خود را بازخرید کنم. یکی از همکارانم به من پیشنهاد کرد که با ۱۰ سال کار و ۴ونیم سال مدت اسیری که دوبرابر حساب می‌شد، یعنی ۹ سال، می‎شد ۱۹ سال و ۲ سال سربازی ۲۱؛ سال. می‎خواستم بعد از گذراندن مدت خدمت با ۲۵ سال بازنشسته شوم که طبق مقررات صدا و سیما فقط خانم‌ها می‎توانستند با ۲۵ سال بازنشسته شوند. با پرس‌وجو به من پیشنهاد شد که به ریاست نامه بنویسم. در آن موقع آقای لاریجانی رییس صداوسیما بود. به او نامه‎ای نوشتم و شرح ماجرا را گفتم و درخواست موافقت با بازنشستگی خود کردم که ایشان موافقت کردند و من بازنشسته شدم. من ازدواج نکردم در آمریکا زندگی می‌کردم ولی به‌دلیل سردردهای وحشتناکی که داشتم و معالجات آنجا تاثیری نداشت به ایران آمدم که دکترهای این‌جا تشخیص دادند که کیستی روی غده هیپوفیز خود دارم که آن‌را عمل کردند. درحال‌حاضر از آن دردهای کشنده خبری نیست. مدتی است در ایران زندگی می‎کنم. هیچ‌وقت از اسیر بودن خود سواستفاده نکرده‎ام. دوره اسیری را هم یک دوره از زندگی خود به حساب آوردم. ولی بعضی از دوستان را می‎بینم که مثلا در جاده سبقت بی‎دلیل می‎گیرند، سرعت غیرمجاز دارند و یا در حال مستی رانندگی می‎کنند و وقتی پلیس آنها را متوقف می‎کند کارت اسیری خود را بیرون می‎آورند که من چند سال اسیر بودم و برای امنیت شما جنگیدم و از این حرف‌ها! ولی به‌نظر من قانون محترم است و هر کس در هر سمت و یا موقعیتی باشد باید قانون را رعایت کند.
همان‌طور که قبلا هم گفتم در اردوگاه ما قبل‌از آمدن صلیب‌سرخ کتک‌خوردن بود، غذا کم بود و جای استراحت محدود بود و با محدودیت‌‎های زیادی روبه‌رو بودیم، ولی بعداز آمدن صلیب‌سرخ ما به کتاب دسترسی داشتیم، ورزش می‎کردیم، تور والیبال و میز پینگ‌پنگ در اختیار داشتیم. چند نفر آن‌جا توانستند زبان انگلیسی، فرانسه، آلمانی را با کتاب‌هایی که از صلیب‌سرخ می‎گرفتند یاد بگیرند. ما روزنامه به انگلیسی در اختیار داشتیم که البته فهمیدن جملات و تفسیرهای روزنامه با کتاب فرق می‎کرد. از این‌رو از یکی از دوستان که انگلیسی را به صورت کامل می‎دانست به‌عنوان معلم استفاده کردیم و او هر روز طرز خواندن روزنامه و مجلات و تفسیرهای آن را به خوبی به ما آموزش داد. به‌راستی که دوران اسیری بسیار سخت و عذاب‌آور بود ولی باز هم توانستیم از فرصت‌های که بعد از آمدن صلیب‌سرخ به‌وجود آمد، تحصیلات خود را در هر زمینه‌ای که دوست داشتیم ادامه دهیم. من زبان انگلیسی را انتخاب کردم که خیلی هم برای آینده‌ی کاری و زندگی‌ام مفید بود.
بعضی از خاطرات مانند قهوه می‌ماند با گذشت زمان سرد می‌شود اما تلخی آن از بین نمی‌رود.
برگرفته از: جلد اول یاد سرو ایستاده، چاپ اول ۱۳۹۶، انتشارات بهجت

آزاده مهربان نوشیروانی؛ ۶ مهر ۱۳۴۶ ۲ شهریور ۱۴۰۳
آزاده مهربان نوشیروانی؛ ۶ مهر ۱۳۴۶- ۲ شهریور ۱۴۰۳
54
ایستاده از راست نفر سوم: مهربان نوشیروانی
به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

8 پاسخ

  1. روانش در جایگاه خوبان ونیکان بدرخشد و در سرای مینوی ارامش باشد. واقعا در این نوشته هر کلامی خودش زندگی است و حتی زندگی ساز است. هرچند که جنگ و اسارت و حتی مجروحیت و…. بالاخره همه چیز امید و تداوم زندگی میباشد. 🙏🏻🌼

  2. روحش شاد نامشان جاویدان باد.
    دیر با ایشون آشنا شدم.سپاس ویژه از آقای پرخیده

  3. روان مهربان نوشیروانی شاد و یادش همواره گرامی باد.
    به یقین یادآوری از جان گذشتگی این عزیزان در تداوم همبستگی و همازوری نقش مهمی دارد. جوانانی که آن دوره را ندیده اند نیازمند بازخوانی تاریخ و آشنایی با اتفاقاتی هستند که در آن دوره بر مردم ایران گذشته است. چه سروهای سبز بلند قامتی که به خاطر ایران پا در مسیر بی بازگشت گذاشتند، تا ما بمانیم، تا ایران بماند…

  4. عجب برگزیده ای، با اشتیاق تا آخرش را خواندم. روحشان شاد و روانشان به جای نیکان

  5. در تک تک واژه های خاطرات ایشان مهر و فروتنی موج میزند. چه بی ادعا و فروتن بودند.روحشون شاد و در آرامش باد.

  6. با درود
    چه قدر یک آدم می تواند حسابی باشد.
    فقط یک جمله:شش ماه تونل کتک.
    و ما چه قدر نالان و گریانیم از هر مشکل پیش پا افتاده ای…

  7. روانش شاد ولی چرا تا کنون اسمی از ایشان در جایی برده نمیشد الان که خدابیامرز شده همه به یاد ایشان افتاده اند ای کاش زمانی که زنده بود از ایشان یاد میکردیم نه الان 😔😔😔😔😔😔😔😔

  8. درود بر شما جناب پرخیده گرامی. بسیار خواندنی و آموختنی بود. نکته های بسیار ارزشمندی در این نوشتار دیده می شود هم برای شناخت بهتر آن درگذشته آزاده و بزرگداشت یاد او، هم برای آموزش و پرورش آنها که مانده اند و هم سرمشقی برای آیندگان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-07-18