خوردادماه 1403 خورشیدی پس از چند سال که توانست به ایران بیاید، چندین دیدار داشتیم و گفتوگو کردیم. در یکی از آخرین دیدارها تصمیم گرفتیم که به موضوعهای مختلف بپردازیم و نوعی گفتوگوی خاطرهگونه باشد و اجازه ضبط گرفتم.
بخش نخست گفتوگویمان درباره نامش بود چون او را همیشه «آذر» صدا می زدم و گفت که پدر و مادرش او را «آزرمیدخت» نامیدهاند که «دختر با شرم و حیا» باشد اما فردی که شناسنامه را نوشته به اشتباه نام او را به «آذرمیدخت» نوشته و پدر و مادرش گفته اند که اشکالی ندارد؛ او «دختر گرما و شعله» نیز شده.
بخش دوم صحبتش درباره شجرهنامه خانواده پدریاش بود که دینیارِ خدارحمِ اورمزدیارِ بهرامِ بهمنِ جمشید-بَگ خراسانی برمیشمرد. آنطورکه میگفت جمشید که لقب بَگ داشته در دربار نادرشاه بوده که در نهایت هم کشته شده. خدارحم هرمزان فرد دیگری بود که در این شجرهنامه بسیار از او صحبت میکرد. فردی که دوران کودکی خود را کوتاه با او گذرانده، اما به نظرم بر زندگیاش بسیار تاثیر گذاشته بود و او را مانند الگویی برای خودش میدانست. میگفت که چگونه بخش عمده دوران کودکیاش را در دو خانه اربابی پدر و پدربزرگ خود در محله یزد با خواهران و خانواده گذرانده. حدود 80 سال پیش تعریف میکرد که زندگیشان و رفتار و منش پدربزرگش چگونه بوده. میگفت که پدربزرگش پس از تحصیل در رشته حقوق از انگلیس به یزد آمده بوده و در میان زرتشتیان و سایر اهالی یزد بسیار مورد احترام و برای مدت طولانی رییس انجمن ناصری یزد بوده. سعی میکرد که روایتی از زندگی و حوادث آن زمان را با برخی برداشتها و تفسیرهایش نقل کند.
بخش بعدی گفتوگویمان درباره زندگی و فعالیتهای خودش بود. این که هرچند که زندگی نسبتا مرفهی داشته اما در آن سالها ادامه تحصیل داده و بهعنوان آموزگار در روستاهای اطراف یزد شروع به کار کرده است. در این قسمت از خاطراتش به آشنایی مادرم (دولت گهر بهرام دینیاریان) و خواهر کوچکترش (فیروزه هرمزان) پرداخت. مادرم و فیروزه پس از او دوره آموزگاری را شروع کرده بودند و هر دو در روستاهای تُوران پشت و بُندرآباد یزد و روستاهای دیگر در چند سال اول همکار بودند و بعد به نقاط دیگر منتقل شدند. او میدانست که مادرم و خواهرش فیروزه تا سالها با یکدیگر در تماس بودند و در سفرهایشان به یزد یا تهران نیز دیدار تازه میکردند و دو دوست بسیار خوب بودند.
من هم در این مرحله خاطرهایی را برایش نقل کردم که در نوجوانی یک روز مادرم خواست که همراه او شوم و گفت که به خانه هرمزان میرویم. با مادرم به «محله یزد» رفتیم؛ در سفرهای قبلی فیروزه هرمزان را دیده بودم و با مادرم به دیدنی او رفته بودیم اما آن روز به خوبی به یاد دارم که مادرم هم بسیار ناراحت بود و آذرمیدخت هرمزان را دید و درگذشت دخترش را آرامش باد گفت. بعدها متوجه شدم که زمان درگذشت دخترش بوده و به این مناسبت آنها به یزد آمده بودند و آن روز با مادرم که دوست خانوادگی آنها بود به دیدنی آنها رفته بودیم.
در ادامه گفتوگویش به این پرداخت که پس از دورهای به تهران انتقال یافت و آموزگاری را آنجا ادامه داد و همینطور برخی فعالیتهای اجتماعی در سازمان زنان، فروهر و انجمن تهران و … بخشهای دیگر فعالیتهایش بودند. یکی از غمانگیزترین خاطرات زندگی اش هم درگذشت دختر جوانش، آناهیتا ورجاوند، در سال 1370 خورشیدی و طبیعتا بعدتر همسرش، رشید ورجاوند بود. تمامی عکسها و یادگارهای در خانهاش نشان میداد که از آن به بعد زمان متوقف شده. اما به نظرم آذرمیدخت یک دگرگونی عمده کرد و آن این که علاوهبر همه فعالیتها یا خیراندیشیهای قبلیاش، از این پس خود را «وقف خیراندیشی» به یاد و خاطره دخترش، آناهیتا ورجاوند، میکند. بزرگداشت هر ساله و نیز بسیاری کارهای فرهنگی و خیراندیشی فهرست کلی فعالیتهای او ظرف سیوسه سال پس از درگذشت دخترش هستند. از جمله بخشهایی از این خیراندیشیها، کمک به نشر و چاپ کتابهای مختلف، برخی فعالیت های ورزشی، کمک به موسسات آموزشی برای خردسالان تا تخصیص بودجه برای ایجاد بخش ترمیم نسخه در کتابخانه یگانگی و … را می توان یاد کرد.
در تمامی گفتوگوها و برنامههایش یاد و خاطره دخترش را زنده نگه میداشت و در این راه از هیچ کار خیری دریغ نداشت. فرد خوشصحبتی بود و به خاطر تجربه شخصی و اجتماعی پرباری که داشت میدانست از چه صحبت میکند و در صحبتهایش رُک و راست بود. اگر برنامهای برایش جالب بود و به فرد نیز اعتماد میکرد در قرار دادن هیچ نوع امکاناتی دریغ نمیکرد و بسیار همکاری میکرد. در حدود پنج سال گذشته برای برنامههایی امکان گفتوگو با تلفن و واتساپ و خوشبختانه در ایران هم امکان چند دیدار داشتیم و بسیار از بزرگواری، اعتماد و باز بودن او آموختم. آذرمیدخت جان، یادت گرامی و راهت ادامه داشته باشد.