پوزش خواست از اینکه برای کم شنواییاش ناچار است بلند بلند سخن بگوید. گفت: اینهم یکی از صدها آفت جنگ است. روزهایی که بارها و بارها هواپیماهای عراقی، راکت و موشک و بمب بر سر شهر میریختند، از موج انفجار، پردهی گوشهای من و بسیاری از همشهریهایم، آسیب دید. واپسین ماه تابستان بود؛ زرتشتیان اهواز هم در آمادهسازی کلاسهای دینی و جشن «مهرگان» بودند. زمزمههایی از جنگ به گوش میرسید. تا آن روز جنگ را تنها در فیلمها دیده بودیم، همچنین آوارگیها، دربهدریها و ویرانگریهایش را. با همهی شنیدههای دردناکمان از جنگ، دل کندن از خانه و کاشانه و دادن آن به بیگانه در باور ما نبود. نخستین روز مهرماه ۱۳۵۹ خورشیدی زمانی که بچهها در تکاپوی رفتن به مدرسه بودند هواپیماهای عراقی همزمان با بمباران شهرهای آبادان و خرمشهر، فرودگاه و پادگان اهواز را هم بمباران کردند. آنها آن اندازه به زمین نزدیک شده بودند که حتا خلبان هواپیما هم دیده میشد. آن اندازه نزدیک بودند که ارتشیهایی که اسلحهی کمری داشتند با همان سلاح کوچک، هواپیماها را نشانه میرفتند تا شاید بتوانند جلوی ریختن بمب بر سر هممیهنانشان را بگیرند. هرج و مرج شگفتی بود؛ همه در رفتوآمد بودند. با هر وسیلهای که بود زن و بچهها را از شهر خارج کردند و مردها ماندند تا از شهر دفاع کنند. سربازان عراقی تا نزدیکی شرکت لولهسازی «سپنتا» که ٥ کیلومتری اهواز است، رسیده بودند. جنگ تن به تن شدهبود. گلوله، راکت و بمب، دین و مذهب نمیشناخت و بر سر همه فرود میآمد. تنها صداهایی که در شهر شنیده میشد آژیر آمبولانسها یا اعلام وضعیت قرمز بود. گفته بودند؛ هنگام بمباران زیر درخت و کنار دیوار پناه بگیریم. بیشتر خانهها، خالی از خانوادهها شده بود. ستون پنجم، در شهر هم رخنه کرده بود و از درون شهر هم خمپاره میزدند. همهجا سنگربندی شدهبود. شبها تا بامداد نگهبانی میدادیم و روز به خانه میرفتیم. هرچند روز و شب تفاوتی نداشت و هر دم امکان حمله هوایی بود. سوم مهرماه بود، از نگهبانی شبانه به خانه برمیگشتم که صدای آژیر قرمز، هشدار حملهی هوایی و پناه گرفتن در جاهای امن را داد. نزدیک خانه بودم؛ به سفارش دکاندار محله، کنار دیوار ایستادم تا وضعیت سفید شود. صدای مهیب انفجار همراه با خاکی که به هوا رفت، نشان از نزدیکی جای بمباران داشت. ناگهان درختی از آسمان به زمین افتاد و آمبولانس آژیرکشان به سوی خانهی ما رفت. همهی اینها، چند دقیقهای بیشتر نبود. همان درخت و دیواری که در دو روز گذشته مکان امن خانهی ما و پناهگاه من بود، توپ خورده بود. درخت انجیرمان ریشهکن شدهبود همانی که جلوی پایم برزمین افتاد. خانهی ما دیگر دیواری نداشت، درهای بهم پیچیده، شیشههای شکسته و لاشه متلاشی شده کبوترانی که سالها همدم من بودند، دلم را بهدرد آورد. اوج روزهای جنگ بود؛ چند ماهی میشد که هنوز خانهمان دیوار نداشت. شبها بههمراه چند همکیش دیگر درون سنگر نگهبانی میدادیم و روز برمیگشتم خانه. هواپیماها همچنان بمب بر سر شهر میریختند؛ صحنههایی که پیش از این در فیلمهای جنگ جهانی دیده بودم اما این دیگر فیلم نبود. چند سالی از آغاز جنگ گذشته بود؛ عراقیها را از پیرامون اهواز راندیم و خرمشهر و آبادان را پس گرفتیم. همکیشانی که با آغاز جنگ به دیگر شهرها رفتهبودند و همراه با آوارگی و دربهدری بار حرفهای سنگینی مانند: چرا فرار کردید؟ جنگ که ترس ندارد، را هم بردوش داشتند، تنها شماری به اهواز بازگشتند. جنگ هنوز هم ادامه داشت. شماری از جوانان زرتشتی همچون دیگر هممیهنانشان در جبههها جان باختند. باران موشک و راکت هنوز هم بر سر جنوبیها میبارید. آوای مرگ آژیر قرمز، دیگر بخشی از زندگیمان شدهبود. همسرش هم در این گفتوگو به ما پیوست و گفت: من و کودک ششماههام در خانه بودیم، حملهی هوایی شد و رادیو وضعیت قرمز اعلام کرد. کودکم را در آغوش گرفتم و در آشپزخانه کنار دیوار پناه گرفتم. صدای انفجار به دیوار میخم کرد، شیشهها، قفل و پنجرهها شکست و برزمین آمد، ترسیده بودم. سروصدا که فروکش کرد، تازه به خودم آمدم و دیدم که کنار کپسول گاز پناه گرفتهام. سراسیمه به خیابان دویدم همه در حال دویدن بودند. نمیدانستم به کجا بروم. در هر خانهای را که میکوبیدم یا کسی نبود یا در را باز نمیکرد. یکی از همسایگان که خود دنبال خانوادهاش میگشت به من گفت: برو پیش «ننه خسرو». خیالم آسوده شد به سوی خانهی «ننه خسرو» دویدم و در زدم، محکم و محکمتر و صدایش کردم: «ننه خسرو». عراقیها دستبردار نبودند و همچنان حملهی هوایی ادامه داشت. اما ناگهان یادم آمد که «ننه خسرو» یک سالی هست که مردهاست. جنگ برای آدم حواس نمیگذارد. جنگ است دیگر، بمب خبر نمیکند که بر سر تو میبارد یا همسایهات، تفاوتی ندارد. مرد که خاطرات جنگ، پشتسر هم به یادش میآید گفت: یک روز در راه بازگشت به خانه بودم که هواپیماهای عراقی حمله کردند؛ بمب میریختند و میرفتند. همه میدویدند تا بمب بر سرشان نیافتد. مردی را دیدم که مقوایی بر سرش گذاشتهبود و میدوید. انگار که تگرگ از آسمان میبارد و مقوا سدی میشود در برابر برخورد آنها با سرش. به او گفتم جایی پناه بگیر تا بمباران تمام شود اما نگران خانوادهاش بود که تنها بودند و با آن مقوا بر سر، همچنان دوید و دور شد. همسرش صدایش کرد اما او باز هم صدای همسرش را نشنید، اشاره کردم و گفتم، صدایتان میکنند. پوزش خواست و گفت: گاهی بچهها میگویند:« مگه کری که نمیشنوی.» نمیخواهم از جنگخانمان برانداز برایشان بگویم. آنها نمیدانند کمشنواییام، لکهای روی بدنم که تاب دیدنش را ندارند، لکهایی که با هر بمبی که فروآمد، نقشی روی تنم انداخت و دیگر درمان نشد، همه ارمغان جنگ است. نه؛ جنگ تلخ است، ویرانگر جسم و روح است، نمیخواهم آنها بدانند.
آنچه خواندید گوشهای از خاطرات تنها یکی از زرتشتیان اهواز است که از نخستین روز تا پایان جنگ پابهپای دیگر هممیهنانش در اهواز ماند و از شهردفاع کرد، از خاکش دفاع کرد، از سرزمینش دفاع کرد.
** چاپشده در هفتهنامهی امرداد، شمارهی ۲۸۴