واپسین بار در جشنوارهی سینما حقیقت او را دیدم. کاملا ناشناس و بدون این که کسی دور و برش را گرفته باشد باسادگی تمام آمد و احوال پرسی کردیم. انگار نه انگار که کارگردان یکی از خاطره انگیزترین سریالهای تلویزیونی است.
دو سال پیش برای صداگذاری آخرین فیلمش به نام «زیر نور آفتاب هیچ چیز تازه نیست» به خانهی من آمد. از دیدار و همکاری با چنین هنرمند بزرگی خوشحال بودم. بهویژه این که سریال دلیران تنگستان یکی از محبوبترین برنامههای تلویزیونی من در نوجوانی بود. چه ساعتها که با الگو برداری از حوادث تاریخی و قهرمانان سریال دلیران تنگستان و خیال پردازیهای کودکانه خودم را سرگرم کردم. از سادگی رفتار و نوع نگاهش روشن بود دلی به بزرگی آبهای نیلگون خلیج فارس دارد.
درست همان حال و هوای مردم خونگرم جنوب و بهویژه مردم تنگستان و بوشهر را داشت. به دور از تکبر و غرور و قلبی سرشار از عشق به میهن.
واپسین فیلمش هم به همان سرزمینی تعلق داشت که میشناختیم. گنبد نمک جاشک در نزدیکی خورموج استان بوشهر.
فیلم یک داکیودرامای شاعرانه بود. زندگی یک بانوی ایرانی که در عصر مدرن لباسی با طرح پوشش سربازان پارتی باستان به تن کرده بود و برای کشف راز خاطرات دوران کودکی اش به کوه کمر زده بود .
در این سفر خیالین یک بزمجه راهنمای راه او بود. و فیلم سکانس به سکانس از گذشته به حال میآمد و باز میگشت. به هر روی حضور همایون شهنواز برای من هم مایه ی خوشحالی بود و هم نگرانی.
کهولت سن دردسرهای فراوانی به دنبال داشت. گوشش سنگین بود و کمی اختلال حواس داشت. در چنین شرایطی کار کردن با او بسیار دشوار بود.
گاهی برای انجام یک ویرایش (:اصلاح) ساده دو هفته کار عقب میافتاد. برای پیدا کردن یک فایل چندین مرتبه مسیر
دور و پرترافیک تهران پارس تا پارک وی را رفت و آمد و هر بار هارد اکسترنال حاوی راشها را با خودش میبرد و میآورد. به دلیل سنگینی گوشش توضیحات فنی من را متوجه نمیشد .
حتی یکی از دوستانش که یک بار به خانهی من آمده بود در این مورد اظهار نگرانی میکرد. کم حواسی سرانجام کار دستش داد و اطلاعات هارد به طور کلی پرید. در نگهداری اطلاعات بی دقت بود و یادآوری مرا زود فراموش میکرد. آوردن و بردن اطلاعات
اصلی بر روی یک هارد اکسترنال آن هم با شرایط نامناسب حمل و نقل باعث شد که پروژه به همراه کلیه راشها نابود شود و تنها چیزی که برجا مانده بود یک نسخه دی وی دی بود .
شهنوازپس از مدتی به کانادا رفت و تا زمان برگزاری جشنواره سینما حقیقت دیگر او را ندیدم.
پس از آن بارها در مورد شخصیت شهنواز با خودم فکر کردم. همیشه احساس می کردم ته ذهنم یک چیز شبیه علامت پرسش هست. یا چیزی شبیه نگرانی. شهنواز مردی ساده و مهربان بود. خونگرم و صمیمی. در عین حال از ریسک کردن پروایی نداشت. با آن سن و سال همچنان در تکاپو بود. اصالتا بلوچ بود و همواره افق ذهنش ایران بود. کم حرف میزد ولی از زوایای برخی از حرفهایش روشن بود تاریخ و مردم ایران را خیلی خوب میشناسد.
افزون بر همهی اینها نکته بسیار شگفتی که در شخصیت او بود وسواسش در پرداخت دستمزد من بود. با توجه به رخدادهایی که افتاده بود من قید واپسین قسط از دستمزدم را زده بودم. یعنی گمان می کردم کار قشنگی نیست که من با این شرایط تماس بگیرم و تقاضای تسویه حساب بکنم. در واقع اصلا اهمیتی برایم نداشت چون نتیجه کار خوب از آب درآمده بود. من از حال و هوای سورئال فیلم که در لوکشینهای کاملا طبیعی ثبت شده بود واقعا لذت میبردم و پول واقعا مطرح نبود. اما پیر مرد با وجود این همه فراموشکاری و حواسپرتی پس از مدتی از کانادا با یکی از آشنایانش در تهران تماس گرفت و سفارش کرد که واپسین قسط دستمزد مرا پرداخت کنند.
واپسین باری که او را دیدم واقعا خوشحال شدم هر چند به نظر میآمد پریشانتر از گذشته است. دلم می خواست فیلم مستندی درباره او بسازم اما امان از بی پولی. ای کاش در آن جشنواره دست کم کسی پیدا میشد که این کار را انجام دهد.
یک پاسخ
درود بیکران