وای به روز کسی که به «ببریخان»، گربهی کاخ گلستان، چپ چپ نگاه میکرد؛ آن وقت سر و کارش با داغ و درفش ناصرالدینشاه میافتاد و گرفتاریای گریبانش را میگرفت که از دست آن رهایی نداشت. ببریخان خوشی و شادی شاه قاجار بود. یک روز هم نمیتوانست از کنار این گربهی درشت چشم و ملوس دور بشود. کشته مردهاش بود، اما دیگران از دست گربهی او دیوانه شده بودند. نه به خاطر اینکه ببری خان آزار داشت یا چنگ میانداخت؛ بلکه ذِله شده بودند به سبب احترامی که باید به او میگذاشتند! انگار ببریخان یکی از بلندپایگان دولتی بود، یا از شاهزادهها. مگر کسی جرات میکرد ببریخان را تحویل نگیرد یا از کنارش بیاعتنا رد بشود! داستان ببریخان، تاریخیترین گربهی ایران، کم خواندنی نیست!
سر و کلهی ببری خان زمانی در کاخ گلستان پیدا شد که ملیجک، پسرک زردنبو و لوس کاخ، عاشق بازی با گربههای ولگرد بیرون کاخ شد و آنها همبازیاش بودند. تا اینکه روزی یکی از گربهها را به اندرونی کاخ آورد. ناصرالدینشاه از بس ملیجک را دوست داشت هر کاری که او میکرد میپسندید و دیگران نیز ناچار بودند به خواست بچه نُنُر کاخ گردن بگذارند. شاه قاجار هم مهربانیاش را از ببریخان دریغ نکرد و پا را از این هم فراتر گذاشت و چنان گربهی کاخ در چشمش عزیز و دُردانه شد که جایگاه و احترامش از خیلی از درباریان و بزرگان کشور هم بالاتر رفت!
با آنکه گربهی ملیجک ماده بود، اسمش را ببری خان گذاشتند؛ گاهی هم او را «خانوم ببری» صدا میکردند. ببریخان چشمهای درشت و بیاندازه قشنگی داشت. عکسهای بسیاری از او در دست هست و میتوان دید که چه گربهی ملوس و زیبایی بوده است؛ با دُم و موهای پُرپشت و جثهی اندکی تنومند. همین بود که شاه این گربه را مانند ببر میدید و چنین لقب عجیبی را به او داد. اما کار به همینجا پایان نپذیرفت و آمدن ببریخان به اندرونی کاخ همان و خُرده فرمایشهای هر روز شاه و دردسرهای تازه برای کاخنشینان، همان!
گربهای شاهانه
ببریخان لهلِه و پرستار داشت و کسی به نام مشدی رحیم بیست و چهار ساعته از او نگهداری میکرد. مشدی رحیم وظیفه داشت هر روز ببری خان را سوار کالسکهی ویژهاش کند و به گردش ببرد. زمانی که ببری خان سوار بر کالسکهی دربار در خیابانهای پیرامون کاخ گردش میکرد، کسی حق نگاه کردن به او را نداشت و مردم ناچار بودند با شنیدن صدای دور شو، کور شوِ فراشها، سرها را پایین بیندازند تا گربهی شاه رد بشود! یک بار مردی روستایی و از همهجا بیخبر، ببری خان را با انگشت نشان داد و از شگفتی لبخند زد. فراشهای ببریخان، مرد بختبرگشتهی روستایی را گرفتند و چنان درس عبرتی به او دادند که تا زنده است فراموش نکند.
اما ببریخان همین طور ساده بیرون نمیرفت. لباس زیبایی بر تَنش میکردند و قلاده و زنجیری طلایی به گردنش میآویختند و غرق در جواهر، او را به گردش میفرستادند.
ببریخان تشک اطلسی داشت و هر بار که اراده میکرد در بستری ابریشمی، نرم و گرم به خواب میرفت. خوراکش هم هر روز یک دست جوجه کباب بود که در ظرفی ویژه، جلو او گذاشته میشد. باور کردنی نیست که گربهای ولگرد تا به آنجا برسد که چنین شکوه و احترامی داشته باشد و یک رقم از آویزههای او گردنبندی الماسنشان باشد که ناصرالدین شاه به او بخشیده بود. ببریخان بیچاره! از کجا باید میدانست که این رفتارهای دیوانهوار برای چیست و چرا آدم بزرگهای خُل و چِل دربار چنین کارهایی میکنند؟ نگهداری از حیوانات یک چیز است، گردنبند الماس به گردنش آویختن و تشک اطلسی زیر او پهن کردن یک چیز دیگر. ببریخان با این آراستگی و جواهرنشانی، هر روز ناهارش را کنار سفرهی شاهانهی ناصرالدین شاه میل میکرد!
گرمابه رفتن و شستوشوی ببریخان هم ماجراها داشت. هفتهای یک بار او را به گرمابه میبردند. یک روز پیش از گرمابه رفتن ببریخان، به همه خبر میدادند که فردا زمان شستوشوی گربهی شاه است. دیگران باید مراقب میبودند زمانی که ببری از کنارشان میگذرد کاری نکنند که سبب ترس و وحشت او بشود. اگر چنین میشد، خبرش به گوش شاه میرسید و دمار از روزگار کسی درمیآورد که ببریخان را ترسانده است. برای همین، درباریان تا ببری خان را میدیدند خود را کنار میکشیدند و گوشهای میایستادند تا او رد بشود و شَرش را کم کند!
حال ببریخان خوب است، قبلهی عالم نگران نباشد!
زنان حرمسرا برای این که خود را در نزد ناصرالدینشاه عزیز کنند وانمود میکردند که چهار چشمی مراقب ببریخان هستند، مبادا به او خوش نگذرد. زمانی که ناصرالدینشاه به سفر فرنگ رفت، برخی از زنان حرمسرا به او نامه مینوشتند و از حال و روز ببریخان به شاه خبر میدادند. یکی از آنها امینه اقدس، همسر سوگلی ناصرالدینشاه بود. از او نامهای در دست هست که به شاه، زمانی که در سفر فرنگ بود، نوشته است: «تصدق وجود مبارکت شوم! از احوالات کمینه بخواهید بعد از لطف خداوند و از تصدق فرق همایون، سلامت هستم. روزی باشد به سلامت موکب همایون تشریففرما شود، به دیدن خاک پای همایون مُشرف شوم. غصهی ببریخان را زیاد میخورم! یک روز دستش باد کرد. نشستم، گریه کردم. دوا درمان کردم. خوب شد. دفعهی دیگر یک دانه دندانش افتاد. باز گریه کردم. هوای تهران خیلی گرم است. هر گوشهای که خنک باشد ببریخان را بغل کرده میبرم. مبادا از گرما صدمه بخورد. حالا خوب چاق شده است»!
امینه اقدس در تلگرافی دیگر دربارهی ببریخان به شاهِ فرنگ رفته چنین گزارش میدهد: «از التفات اقدس شهریاری احوالم بسیار خوب است. ببریخان عرض بندگی میرساند. امینه اقدس»! این بود حال و روز دربار ناصرالدینشاه و روزگاری که بر مردم میگذشت!
وای به روزی که ببریخان بیمار میشد. آن وقت دکتر طولوزان فرانسوی، پزشک ناصرالدینشاه را به بالین ببریخان میآوردند تا او را درمان کند. یکبار نیز ببریخان گم شد. همان لحظه اعتمادالسلطنه، از مردان سرشناس آن روزگار، به دربار میرود و ناصرالدینشاه را آشفته و سراسیمه میبیند. اعتمادالسلطنه در یادداشتهای روزانهاش مینویسد: «به درب خانه که رسیدم خاطر همایونی را پریشان دیدم. جرات سوال نداشتم. نوک سبیل قبلهی عالم میلرزید. نگاهی به چاکر فرمودند. از ترس چیزی نمانده بود رعشه بر من بیفتد! فرمودند: ببریخان از صبح گم شده. تمام قشون را برای یافتن او فرستادهام»! اعتمادالسلطنه در ادامه مینویسد: «قبلهی عالم چند سیخ کباب میل فرمودند. قدری اخمهای مبارک باز شد. عرض کردم: به شکار تشریف ببرید، بد نیست. فرمودند: بدون ببریخان چه فایده دارد؟»!
تا اینکه سرانجام ببریخان، گربهی ملوس و عزیزکردهی دربار ناصرالدینشاه، مُرد. میگویند در سفر جاجرود، ببریخان مانند همیشه همراه شاه بود. هوای سرد و نمناک جاجرود به ببریخان نساخت و بیمار شد. دکتر طولوزان و حکیمالممالک را به بالین او آوردند. آنها گفتند که باید گربه را به تهران رساند، هوای جاجرود به او نمیسازد. ببریخان را سوار بر کالسکهی دربار کردند و به کاخ گلستان رساندند. اما ببریخان خوب نشد و چیزی زمان نبرد که مُرد. او را در پارچهای ابریشمی پیچیدند و در باغ نزدیک کاخ دفن کردند. تا 10 روز کسی جرات نداشت خبر مرگ ببریخان را به ناصرالدینشاه بدهد. سرانجام شاه قاجار باخبر شد. غم و غصه و گریه و زاریاش پایانی نداشت!
یک سخن دیگر هم دربارهی مرگ ببریخان نقل کردهاند. میگویند علاقهی ناصرالدینشاه به این گربه به جایی رسیده بود که سبب رشک و حسادت زنان حرمسرا شد! چند تَن از آنها دسیسهای چیدند و پنهانی ببریخان را کشتند تا از دست او و خواستههای بیپایان شاه آسوده بشوند.
گربههای تهران در آن روزگار، مانند همهی زمانهای دیگر، پُرشمار بودند. در این میان تنها یک گربه بود که چشم و چراغ دربار قاجار شد و خوشبخت و آسوده و بیدردسر زندگی کرد: ببریخان، گربهی ملوس ناصرالدینشاه قاجار. خدا شانس بدهد!
*با بهرهجویی از: نوشتهی آریا شیروانی در تارنمای «مجله ویستا»؛ تارنماهای «افکار نیوز»؛ «کافه تاریخ»؛ و کتاب «13 حکایت شیرین از طهران» نوشتهی فرزانهی نیکروح متین (1393).