این سخن یك رویگرزاده است كه در سیستان به دنیا آمد و با سه برادرش شغل پدر را ادامه دادند.
یعقوب به خاطر علاقه زیادی كه به ایران داشت دست از مسگری كشید و به «عیاران» پیوست.
«عیاران» ورزشكاران و زورخانه بروهایی بودند كه قافلهها را همراهی میكردند تا راهزنان آنها را غارت نكنند و وقتیكه به مقصد میرسیدند مزدشان را میگرفتند و میرفتند.
یعقوب از اینكه باید در ایران عربی صحبت كنند و به خلیفه باج بدهند رنج میبرد و نمیتوانست باور كند كه حاصل زحمات او و سایر هموطنانش را به كشور دیگری بفرستند.
یعقوب برعلیه خلیفه عباسی قیام كرد و شهرهای زیادی را گرفت و تا خراسان پیش رفت. پس از گرفتن چند شهر دیگر، زمانی كه به اهواز رسید خلیفه معتمد و مردم بغداد از لشكركشی یعقوب به آن ناحیه وحشت كردند. یعقوب در این اندیشه بود كه بساط خلافت عباسی را برچیند و چون میدانست استقلال سیاسی بدون استقلال فرهنگی امكان ندارد به سربازان و اطرافیانش دستور داده بود پارسی صحبت كنند.
زمانی كه یعقوب در جندیشاپور مشغول تهیه سپاه بود تا بسوی عراق روانه شود دچار درد قولنج شد. خلیفه فرستادهای نزد وی فرستاد تا او را تشویق كند به خراسان و فارس باز گردد. زمانیكه یعقوب این را شنید چون در بستر بیماری بود دستور داد كمی نان خشك و تره و پیاز در طبقی چوبی بگذارند و پیش آورند. رو به فرستادهی خلیفه كرد و گفت: به خلیفه بگو تا تو و خاندانت را برنیاندازم از پای نخواهم نشست. من رویگر زادهام خوراك من نان و پیازه و تره است و شهرهایی كه گرفتم به نیروی بازو و شمشیرم بوده و از كسی به من ارث نرسیده. اگر من از این درد مردم خیال شما از سوی من آسوده خواهد شد ولی اگر زنده ماندم با شما میجنگم. اگر شكست خوردم به سیستان باز میگردم و به این نان خشك و پیاز قناعت میكنم.
اجل مهلت نداد كه یعقوب لیث زنده بماند و به وعدهاش عمل كند. در تاریخ بیستم شوال 265 هجری در جندیشاپور درگذشت و در همان جا به خاك سپرده شد.
یعقوب شعرا را تشویق به سرودن شعر فارسی میكرد. گویند روزی شاعری شعری كه به زبان تازی در مدح او سروده بود خواند. یعقوب لیث گفت: چیزی را كه من اندر نیابم چرا باید گفت؟
یک پاسخ
خدایش بیامرزاد و روانش شاد باد