حكیم ابوالقاسم فردوسی از شاعران برجستهی سبك خراسانی است و شاهنامه ـ شاهكار این فرزانه ـ كتابی است كه شناسنامهی ملی ایران تلقی میشود.
شاهنامه منظومهای از شادیها، ناكامیها، اندوهها و موفقیتها ست. او شرایط زمانهاش را در قالب شخصیتهای نمادین مطرح میسازد.
گسترهی این كتاب میدان كارزار دو نیروی خیر و شر و به عبارتی نور و ظلمت با اهورا و اهریمن است. جدالی نابرابر كه سرانجام به پیروزی خیر منتهی میشود.
حكیم طوس این امور انتزاعی را در قالب شخصیتهایش پیكرینه میسازد. رستمی میآفریند كه خواستار بقای نام ایران و نیكی است و در مقابلش لشكری از دیوان و دیو سیرتان قرار میدهد.
«ماكسوبر» در بیان جامعهشناسی قدرت اذعان میدارد كه «اعمال قدرت در جامعه مستلزم رابطهای دوگانه با دستگاه اداری مجری قدرت و یا افراد و گروههایی است كه قدرت دربارهی آنها اجرا میشود. او معتقد است كه برای اطاعت كردن، حداقلی از قبول ارادی و در نتیجه وجود هدفی عینی یا ذهنی (درونی) ضروری است. او براساس مشروعیت، انواع قدرت را در سه رده تقسیم میكند:
1. عقلانی: این نوع قدرت بر اعتقاد به قانونی و منطقی بودن وظیفهی مجریان قدرت مبتنی است، مثل حكومتهای دموكرات جدید.
2. سنتی: این نوع قدرت بر اعتقاد به تقدس سنتها و اعتبار سنتی كسانی كه آن را اعمال میكنند مبتنی است، مثل حكومت شاه.
3. فرههی یا كاریسماتیك: این نوع قدرت بر اعتقاد عمیق به خصلت مقدس یا غیر عادی و استثنایی شخص صاحب قدرت و اطاعت محض از او مبتنی است. «ماكسوبر» در اینجا هم برخلاف ماركس كه دولت را مبتنی بر روابط طبقاتی و ابزاری میداند (كه طبقه حاكم آن را در جهت سركوبی طبقهی محكوم بكار میبرد) دولت را مبتنی بر اعتقادات به مرجعی میداند كه انحصار مشروع كاربرد زور یا اعمال قدرت را در دست دارد»1
شاهان شاهنامه همانند رب النوعهای یونان باستان مظهری از پدیدههای موجودند.
اما فردوسی شخصیتهای نخبهی خود را از بین مردم انتخاب میكند. آنان انسانهایی هستند مثل دیگر آدمیان (اما رب النوعهای یونان در نظام خلقت فراتر از آدمیانند) و آنچه آنها را از دیگران ممتاز میسازد نیرویی است تحت عنوان «فره ایزدی» (نوع سوم قدرت از دیدگاه ماكس و بر قدرت كاریسماتیك) عنصری كه «قدرت» آنان را در سطح «اقتدار» قرار میدهد و مشروعیتی است كه اطاعت بیچونوچرای مردم را در پی خواهد داشت.
شخصیتهای شاهنامه، حاصل عصر تفكر نیمهتجریدی آدمیاناند. با رشد علوم، ذهن انسانها از مرحلهی استدلال لاهوتی به تفكر ناسوتی میرسد.
فرزانهی توس در جامعهای میزیست كه تحرك عمودی در آن به ندرت صورت میگرفت. وی در منظومهاش نظام طبقاتی را حاصل عملكرد پادشاه كه مظهر قدرت كارگزاری است میداند و اذعان میدارد كه:
«جمشید قهرمان بزرگ استورهای به نرم كردن آهن افزار دست برد و از كتان و ابریشم و موجامه، دوخت و طرز شستن آن را آموزاند.»
آنگاه مردم را به طبقاتی چند تقسیم كرد:
نخستین طبقه، «اصحاب دین» بودند كه به پرستش خدا اشتغال داشتند.
اعضای این طبقه در معبدهایی كه در دل كوهها بنیاد شدند گرد آمدند و به اقامهی شعائر دینی پرداختند.
طبقهی دوم «جنگاوران» بودند كه عهدهدار دفاع از آب و خاك شدند و مقامی بس مهم بههم رسانیدند.
طبقه سوم شامل «كشتكاران» میشدند كه در پرتو مساعی خویش عمر میگذراندند و مردمی سخت آزاده محسوب میشدند و كشور نیز به بركت كار آنان آباد بود. همواره خاطری اندیشناك داشتند و برای تأمین معیشت خود تلاش میكردند. در چنین جامعهای است كه كاوه آهنگر انقلاب میكند، اما فریدون شاهزاده زمام امور را بهدست میگیرد، زیرا كاوه پایبند به طبقه اجتماعی خویش است. و در همین جامعه است كه سی و پنج سال تلاش فرهنگی شاعر نادیده انگاشته میشود.
سی و پنج سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلی سی و پنج مرا
دبیران كه قشر روشنفكر جامعهاند، ارزشهای گروهی را زیر پا نهاده، به بدگویی حكیم توس نزد شاه میپردازند:
حسد برد بدگویی بر كار من
تبه شد بر شاه بازار من
فردوسی نمودی از روشفنكران انقلابی است. او خواستار تحقق جامعهای است كه رستمهایش سر دیوان را دیهیم خویش میسازند و از این روست كه خطاب به سلطان میگوید:
«ایا شاه محمود كشور گشای
ز من گر نترسی بترس از خدای
گرایدون كه شاه به گیتی تر است
بگویی كه این خیره گفتن چراست
ندیدی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
و در جریان همین مبارزهی فرهنگی است كه ایدئولوژی را عنصر اساسی حركت خویش تلقی میكند:
منم بندهی اهل بیت نبی
ستایندهی خاك پای ولی
و از آنجا كه آدمی تحت تأثیر شرایط زمانهی خویش واقع میشود، نوعی بدبینی بر اشعار حكیم سایه میافكند.
دكتر جواد یوسفیان در مقالهای با عنوان «نگاه به فردوسی» در این باره میگوید:
«از مطالعه شاهنامه چنین برمیآید كه فردوسی حكیمی است بدبین، بدین معنی كه زندگی انسانی را از شر و درد سرشار میبیند. جهان و امور آن پوچ و بیهوده است و انسان مستمند كه در چنین ورطهای گرفتار آمده است تنها میتواند از راه مرگ به دولت آزادی میل كند. از این لحاظ فردوسی به كسانی چون ابوالعلای معری، شوپنها ور، فونها رتسان و هایدگر و افراد بسیار دیگر ماننده است.
بی گمان آنچه این مرد خردمند را به بدبینی كشانیده، یكی از حوادثی است كه پیش از او بر كشور گذشته است و دیگر شرایط اجتماعی عصر اوست. وی به بركت اطلاعات تاریخی خود دریافته است كه سرزمین او خطهی بیخبری است و از اینرو به ندرت روی آرامش دیده است. جنگهای ویرانگر خارجی و تهاجمات اقوام بیگانه و استبداد داخلی یك لحظه قوم ایرانی را رها نكرده و دستاوردهای او را بر باد داده است. در نتیجه، انباشت فرهنگی كه نتیجهی تكامل مستمر یك نظام فرهنگی است صورت نگرفته و جامعه همچنان دستخوش فقر و بلیات بیشمار دیگر باقی مانده است.»2
استوره پردازی
(رستم و اسفندیار)
داستان رستم و اسفندیار تراژدیای است كه از دو شخصیت مثبت تكوین یافته و همین امر قضاوت را بر شنونده دشوار میكند كه رستم كشته شود یا اسفندیار.
اسفندیار غسیل دست زرتشت پیامبر است. پهلوانی است كه خونش بلای جان قاتل خواهد شد و رستم دلیری است كه اگر كشته شود زابلستان و دودمانش بر باد خواهد رفت.
رستم تمامیت اراضی یك تمدن است و اسفندیار وسیلهای نیكوست كه برای هدفی شوم قربانی میشود.
فرزانهی توس داستان را با توصیفی از بهار(كه مظهر رستخیزی طبیعی است) میآغازد، اما بهاری كه غم از شاخ و برگش میریزد. بهاری كه بیانگر وقوع حادثهای خونین است.
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالهی او ببالد همی
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از یاد و باران نجنبد همی
من از ابر بینم همی باد و نم
ندانم كه نرگس چرا شد دژم
ندانم كه عاشق گل آمد گر ابر
كه از ابر بینم خروش هژبر
سرشك هوا بر زمین شد گوا
به نزدیك خورشید فرمانروا
كه داند كه بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه بوید همی
نگه كن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخت گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرّد دل پیل و جنگ و هژبر
اسفندیار فرزند گشتاسب پادشاه است. پدرش مردی است ظالم و او برای تصاحب حكومت هفتخوان بلا را پشت سر میگذارد، اما با خلاف وعدهی پدر مواجه میشود. اسفندیار حكومت را برای برقراری عدل میخواهد و سرانجام بر سر این سودا جان خویش را قربانی میسازد، زیرا گشتاسب او را به جنگ كسی میفرستد كه طبق گفتهی پیشگویان مرگش به دست اوست و او كسی جز رستم نیست.
اسفندیار رویینتنی است كه تنها از ناحیهی چشم آسیبپذیر است، زیرا هنگای كه زرتشت غسلش میداد بنا به غریزهی كودكی چشمان خود را بسته بود.
فردوسی با ترسیم این حالت به خوانندهی خویش میفهماند كه اسفندیار نمودی از یك ایدئولوژی است كه برخلاف پاكیاش فاقد چشم بصیرت است و تنها هدف را میكاود و یك راه برمیگزیند و مكتبی آسیب پذیر است.
هنگامی كه لشكر اسفندیار به زابلستان میرسد رستم او را از كارزار نهی میكند و به صلح فرامیخواند:
نشینیم و گفتار فرخ نهیم
و از آن پس یكی خوب پاسخ دهیم
اما شاهزادهی جوان سرباز میزند.
توین بی در نظریهی «كشاكش و پاسخ» میگوید:
«هر جامعه در مسیر خود همواره با رشتهای از حوادث روبهرو میشود. این حوادث ممكن است طبیعی باشند مانند زلزله، سیل، خشكسالی، آتشفشان و غیره و یا ممكن است ماهتی اجتماعی داشته باشد چون جنگ و بحران اجتماعی.»3
«توینبی» میافزاید: «اگر در شرایط بحرانی، یك تمدن بتواند به این بحران پاسخی مقتضی و كافی بدهد نه تنها از خطر دور میماند بلكه گامی هم در جهت تكامل برمیدارد و اگر قادر به چنین كاری نباشد راه قهقرا پیش میگیرد.»4
رستم در صدد آن است كه به بحران موجود پاسخی مناسب دهد اما اسفندیار سركشی میكند. حتی آنجا كه رستم به او میگوید: اگر تشنه خون ریختنی، بیا تا لشكریان هر دو سوی با هم بجنگند و ما نظاره كنیم:
بگو تا سوار آورم زابلی
برزمند با جوشن كابلی
و اسفندیار پاسخ میدهد:
مبادا چنین هرگز آیین من
سزا نیست این كار در دین من
كه ایرانیان را به كشتن دهیم
خود اندر جهان تاج بر سر نهیم
رستم پاسخی دیگر به بحران میدهد، اما تیرش به سنگ میخورد. او خواهان بقای اصل و اصلاح در فرع است و به عبارتی رفرم را میطلبد، اما اسفندیار خواستار خود رستم است. او میخواهد بنیاد را به تسخیر خویش در آورد و به عبارتی اصلاح ساختاری كند و از آنجا كه هر انقلابی با خونریزی همراه است، رستم خویش را برای كارزاری نابرابر مهیا میسازد.
اسفندیار نمودی از جامعهای است كه هرگونه تعامل و مبادله بین جوامع را نفی میكند و جامعهای كه در آن مبادله مردود شمره شود، جامعهای است ایستا كه فاقد پویایی لازم است:
به ایوان رستم مرا كار نیست
ورا نزد من نیز دیدار نیست
حال دو سوار رویاروی هم قرار گرفتهاند.
رستم برای آخرین بار اسفندیار را از جنگ نهی میكند. ترفند او رجزخوانی است. او افتخارات ملیاش را به رخ اسفندیار میكشد تا به او بفهماند كه وی نیز ایرانی است و برای حفظ این آب و خاك كوشیده است:
زمین را همه سر به سر كشتهام
بسی شاه بیدادگر گشتهام
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب
ز توران به چین رفت افراسیاب
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگهای گران
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید
نه سنجه نه اولاد غندی نه بید
همان از پی شاه فرزند را
بكشتم دلیر خردمند را
كه گردی چو سهراب دیگر نبود
به روز و به مردی و رزم آزمون
ز ششصد همانا فزون است سال
كه تا من جدا گشتم از پشت زال
همی پهلوان بودم اندر جهان
یكی بود با آشكارم نهان
رستم اذعان میدارد كه در راه وطن پسر خویش را كشته است و نیز میگوید كه ششصد سال بر وی میگذرد. او نمایندهی تمدنی كهن است كه در راه آرمانش فرزندانش را قربانی میكند.
اما اسفندیار نیز چونان رستم به رجزخوانی میپردازد:
هر آنكس كه برگشت از راه دین
بكشتم به میدان توران و چین
گریزان شد ارجاسب از پیش من
بدان سان یكی نامدار انجمن
به مردی ببستم كمر بر میان
همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی كه در هفتخوان پیش من
چه آمد ز شیران و آن اهرمن
به چاره به رویین دژ اندر شدم
جهانی بر آنگونه بر هم زدم
رجز خوانی در حقیقت تبلیغاتی است كه برای تضعیف روحیهی حریف به كار میرفت، زیرا گاه آثار روانی ناشی از رجز كارسازتر از تیغ میشد.
اسفندیار همچنین تصمیم به جنگ دارد و رستم نیز ناگزیر سوار رخش آمادهی مصافی خونین میشود.
در این قسمت از داستان، فردوسی به پیشبینی حادثه میپردازد. پیشتر گفتیم كه ساختار داستان به گونهای است كه قضاوت بین رستم و اسفندیار را بر خواننده دشوار میسازد، اما در این قسمت شاعر ناخودآگاه از رستم جانبداری میكند آنجا كه میگوید:
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بیسوار
و یا بارهی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بیخداوند روی
با یك مقایسهی سطحی بین این دو بیت خواهم دید كه حكیم توس در روایت استوره (كه باید جانب بیطرفی را رعایت كند) به برشمردن امتیازهای رستم نسبت به اسفندیار مقدس میپردازد:
ویژگی شخصیت ابزار مكان صفت
رستم جنگجو باره ایوان خداوند
اسفندیار اسب آخور سوار
فردوسی نمیتواند ششصد سال خدمت پهلوانش را نادیده انگارد. جنگ آغاز میشود. جنگی نابرابر، جنگ مشت و سندان، نبرد پهلوانی پیر با جوانی رویینتن، دلیر زابلی درمانده میشود، از اینجاست كه از سیمرغ یاری میطلبد و او رستم را به ترفندی رهنمون میسازد. ترفندی كه سرانجامش مرگ اسفندیار است.
سیمرغ نمودی از یك تفكر عقلایی است. اندیشهای كه جدا از ارزشها هدف را برمیگزیند و رستم نمایندهی جامعهای است كه رایزنی در آن معمول است.
جامعهای با تعاملات وسیع، و اسفندیار تفكری اهورایی است كه لاهوتی میاندیشد، اندیشهای كه مكانی در عالم خارج ندارد.
رستم بعد از آنكه اسفندیار را كور میسازد بر سر جسدش میگرید:
سواری ندیدم چو اسفندیار
زره دار با جوشن كارزار
چو بیچاره برگشتم از جنگ اوی
بدیدم كمان و بر و چنگ اوی
سوی چاره گشتم ز بیچارگی
ندادم بدو سر به یكبارگی
زمانه ورا در كمان ساختن
چو روزش سرآمد بینداختم
و اعتراف میكند كه با ترفند بر اسفندیار غالب شده است و این بیانگر بلند همتی رستم است.
اسفندیار در آستانهی مرگ خردمندی بیناست. فارغ از تعصب، شهوت و شهریاری. گویی آنگاه كه چشمهایش جاودانه فرو بسته میشود درست در همان دم چشم دلش گشوده میشود.
با دیدگانی باطنبین چگونگی زندگی گذشتهاش را كه در كار گذشته است میبیند. آنچه را كه میدانست و نمیتوانست اینك میبیند. در آفتابی كه خود پرتوی از آن است نظر میكند و میبیند از كجا آمده و با چه دستی به كجا رانده شده است و دست ستمكار گشتاسب را میشناسد:
چنین گفت با رستم اسفندیار
كه از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود آنچه بود
نداند كسی راز چرخ كبود
نه رستم نه مرغ و نه تیر كمان
به رزم از تن من نبرید جان
كه این كرد گشتاسب با من چنین
برو بر نخواهم به جان آفرین
بلای جوامع بسته این است كه همواره بعد از تجربه به نتیجه میرسند و در پی آن نیستند كه علاج واقعه را پیش از وقوع بكنند.
راههای رفته را دوباره میروند و هنگامی كه به نتیجه نرسیدند دوباره باز میگردند. اما تفكر عقلایی بینشی است آنفورماتیك كه به تبادل اطلاعات در جهت رسیدن به كمال مطلوب معتقد است.
پینوشتها:
1. عبداللهی، محمد، نظریههای جامعه شناسی، دانشكدهی علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی،تهران، 1368، ص 5.
2. یوسفیان، جواد، نگاهی به فردوسی، رونق، سال اول، شمارهی 7.
3. همان منبع.
آورده شده از تارنمای ادبستان