لوگو امرداد

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

نرم نرمک می‌رسد اینک بهارباران به شیشه می‌زند، آرام و ریز ریز، دیگر از باران تند زمستانی خبری نیست، بهار می‌بارد، نسیم خنكی از گوشه‌ی باز پنجره، از كنار صورتم می‌گذرد، دیگر از باد سرد زمستانی خبری نیست، بهار می‌وزد.

پلك‌هایم سنگین شده، در خواب و بیداری‌ام، ماشین تكان نمی‌خورد، راننده هم بیرون را نگاه می‌كند. چند ساعتی است كه در خیابانم. دستی به شیشه می‌كوبد، شاید دست‌فروش است، نه! صدایی می‌‌آید، صدای سازی آشنا، یكی دایره‌ی زنگی می‌زند، آواز می‌خواند، انگار كنار گوشم می‌خواند:

 ارباب خودم سرتو بالا كن

ارباب خودم چشماتو وا كن

ارباب خودم بزبز قندی

ارباب خودم چرا نمی‌خندی

نكند با من است، سرم پایین است و چشمانم همچنان بسته، باز یكی به شیشه می‌كوبد، چشم می‌گشایم، حاجی فیروز است، لباس و كلاه قرمز با دست و صورتی سیاه. سرخی شادابی بهار، سرمای زمستان را روسیاه كرده، حاجی فیروز با من است، خم شده و به‌من نگاه می‌كند، وقتی چشم باز می‌كنم، می‌خندد و بازدایره‌ی‌زنگی می‌زند. این‌بار جور دیگری می‌خواند:

ارباب خودم چشماشو وا كرد

ارباب خودم سرشو بالا كرد

خندان و رقصان دور می‌شود. به سراغ ماشین دیگری می‌رود، باید همه را خبر كند، بهار می‌آید. این چهره و این لباس و این آهنگ را چقدر دوست دارم.

ماشین كمی حركت می‌كند و جلوتر می‌رود، نمی‌دانم این راه چند دقیقه‌ای را چند ساعت است كه در راهم. این روزها پیاده‌ها از سواره‌ها پیشی گرفته‌اند. هیاهوی بیرون مرا به سوی خود می‌كشاند. قدم زدن شاید بهتر باشد.

آن‌سوی خیابان قرمزی پولك‌های ماهی‌های كوچك برق می‌زند، لحظه‌ای آرام و قرار ندارند، سرزنده و شادند. برای شادابی و زندگی در سال جدید چند ماهی می‌خرم.

كمی جلوتر سبزه می‌فروشند، سبزه‌های پیچ‌خورده به دور كوزه‌های گلی، سبزه‌های سبز تازگی، زندگی. برای خرمی و سرسبزی سرزمینم در سال جدید، یك كوزه‌ی سبزه می‌خرم.

از آن‌سو یكی داد می‌زند «روسری بخر»، «پیراهن ببر». اما پسری نوجوان تندیس(:مجسمه) به دست و با چند تابلو بر‌روی زمین در گوشه‌ی دیگری ایستاده است، هیچ نمی‌گوید، به سویش می‌روم، تندیس‌هایی از نقش و نگار تخت‌جمشید است، تابلوهای فروهر. پسرك خاموش ایستاده و به تابلوهای روی زمین چشم دوخته.   تندیس‌هایش بوی تاریخ، ریشه و پیشینه می‌دهد. به یاد نوروز جمشیدی، این آیین به‌یاد‌مانده از     گذشته‌های دور، برای زنده نگه‌داشتن تاریخ پابرجا و استوار میهنم، نقشی از یك سرباز هخامنشی می‌خرم.

از گوشه‌ی چشمم جرقه و نوری می‌بینم، مردی فشفشه و منور می‌فروشد، فشفشه‌ی چهارشنبه‌سوری، سورِ پرشور آخرین چهارشنبه‌ی سال، برای سرخی و گرمای آتش كه در این روزهای پایان سال راهنمای فروهر درگذشتگان‌اند، چند بسته فشفشه می‌خرم.

كمی جلوتر زنی نشسته و هفت‌سین می‌فروشد. هفت‌سینش همه چیز دارد، سیر و سماغ و سركه، سنجد و سنبل و سمنو اما سیب ندارد. می‌گوید سیبش باید سرخ باشد، سیب سرخ ندارم. برای گستردن هفت سینی نوروزی به یاد هفت امشاسپندان، هفت سینش را می‌خرم و راه می‌افتم. دستانم لبریز از خرید نوروزی است. هر كه را می‌بینی یا چیزی می‌فروشد یا می‌خرد، همه در شتابند، در شتاب گذر از سال كهنه، در شتاب برای به پیشواز رفتن نوروز. در شتاب برای رسیدن به روزِ نو، روزِ تازگی. زمین و زمان در جوش و خروش است. حتا شاخه‌های درختان، تا همین چند روز پیش پوشیده از برف بودند و اینك رشد لحظه به لحظه‌ی جوانه‌هاشان را می‌توان دید. آنها هم در جست‌وجوی تازگی‌اند، تازگی از ژرفای وجود، تازگی از درون.

پیرزن همسایه چند روزی است كه چشم به‌راه است، برای خانه‌تكانی به یاری‌اش می‌روم، اینك خانه‌اش برای نوروز، برای هفت‌سین برای میهمان، برای زندگی آماده است. سیب سرخی به دستم می‌دهد، می‌گوید: این سیب سرخ دوستی است، سال نو مبارك.

 

 

 

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-08-22