لوگو امرداد

درددل یک آدم معمولی

بابک شهریاریایران ما کشوری گسترده است، سرزمینی اهورایی که از ارس تا خلیج همیشه فارس امتداد دارد سرزمینی چهار فصل ، ثروتمند و با پیشینه‌ی کهن دارای فرهنگ و تمدنی که فخر جهان است.

این خاک سپند آریوبرزن‌ها را در خود پرورانده، بابک‌ها در دفاع از فرهنگ آن جان نثار کرده‌اند ، اینجا سرزمین یعقوب و ابومسلم  و رستم و گودرز است . شاید برای همه  این فرصت فراهم نباشد تا گستردگی این سرزمین را به درستی احساس کنند . اما گروهی هستند که وجب به وجب این خاک را پیموده‌اند.

اگرچه خدمت در ارتش سختی‌های خاص خود را دارد اما فرصت دیدار از ایران را برای افسران فراهم می‌کند، نه تنها افسران بلکه خانواده‌ی آنان نیز بهتر از هر کسی خاک ایران را لمس میکنند و می‌دانند که هر نقطه از این سرزمین چگونه جایی است . سال‌ها پیش از اینکه پا به این دنیا بگذارم پدرم به جلدیان اعزام شده بود، شاید که شما ندانید جلدیان کجاست اما مادر من به خوبی آنجا را می‌شناخت، آنطور که روانشاد مادرم تعریف می‌کرد سرمای استخوان سوزی داشت. خانواده‌ی ما در یک خانه سازمانی ارتش، مسکن گزیده بودند. لوازم گرمایشی منزل در دو عدد چراغ علاالدین خلاصه می‌شد اولی در سالن گذاشته شده بود تا احتمالا خانه را گرم کند. این چراغ چند سال بعد از تولد من هم هنوز خانه ما را گرم می‌کرد اما اینبار خانه ما در تهران بود و آنچه که من به یاد دارم در آن سال‌های کودکی  همیشه با لباس یقه اسکی که مادرم بافته بود و جوراب و گرمکن ، چسبیده به  همان چراغ علاالدین در حال لرزیدن بودم .

مع الوصف مادرم می‌گفت که چراغ علاالدین دوم در یک اتاق طناب کشی شده قرار داشت ، اتاقی که مخصوص خشک کردن لباس‌های شسته شده بود شاید بشود آن اتاق را به زبان امروزی‌ها لندری نامید. اما چرا این چراغ آنجا گذاشته شده بود خود ماجرایی است، وقتی که مادرم می‌خواست لباس‌ها را روی بند پهن کند برای آخرین بار آن‌ها را به شدت تکان می‌داد و در همین لحظه در اتاق لندری،  لباس کاملا یخ می‌زد و بقه گفته‌ی روانشاد مادرم تبدیل به تخته می‌شد ، ایشان این تخته‌ها را از وسط می‌شکست و روی طناب می‌انداخت و چراغ علاالدین وظیفه داشت تا یخ‌ها را ذوب و لباس را خشک نماید ، خود بخوان حدیث مفصل ……

همان موقع که پدرم جلدیان بود چند نفر از هم‌قطارانش در گرمای توان‌فرسای جنوب ، زیر آفتاب رژه مشق می‌کردند . خوبی زندگی ارتشی به این است که هر از چندی نیروها جابجا میشوند و سرما زدگان جای خود را با گرما زدگان تعویض میکنند و لذا تعادل در ارتش همواره برقرار میشود .

به هر روی سال‌ها گذشت و پدرم به افتخار بازنشستگی نائل شد، مدت‌ها است که دیگر آن سرماها و آن برف‌ها را که درب منازل را مسدود می‌کرد کسی ندیده  است. سال‌ها گذشته و زمانه پشت پدرم را دوتا کرده و دیگر از آن توان و نیروی جوانی در او خبری نیست. چند روز پیش بسیار بدحال شده بود و پزشک بر بالینش آوردیم و بنا شد ایشان را به بیمارستان منتقل کنیم. با وضعی که داشت امکان نشستن در اتومبیل برایش فراهم نبود از این‌رو با بیمارستان ارتش تماس گرفتم و درخواست آمبولانس کردم . به نظرم کاملا بدیهی بود که اگر بیمارستان شرکت نفت یا بانک ملی یا … برای انتقال بیماران بدحال آمبولانس بفرستند بیمارستان‌های ارتش با این سابقه طولانی در زمان و مکان، حتما باید که مجهزترین آمبولانس‌ها را در اختیار داشته باشند. به هر روی در تماس تلفنی که با بیمارستان گرفتم مشخص شد این تصور من به کلی اشتباه بوده و می‌بایست خودمان بیمار را منتقل کنیم لذا با 115 تماس گرفتم و پس از رسیدن آمبولانس از ایشان درخواست کردم تا پدرم را به بیمارستان ارتش منتقل کنند که با پاسخ منفی مواجه شدم ، ظاهرا آمبولانس‌های این مجموعه فقط بیمار را به بیمارستان‌های دولتی منتقل می‌کنند.  مجددا با یک شرکت آمبولانس خصوصی تماس گرفتم، به راستی که آدم‌های دلسوزی بودند اما در مقابل درخواست ما بیان داشتند که امکان اینکه بیمار را به بیمارستان ارتش منتقل کنند برایشان وجود ندارد . حتی اذعان داشتند که در صورتی که این کار را بکنند آمبولانس آن‌ها توقیف میشود و از آن جالب تر اینکه اگر بیمارستان متوجه بشود که پدرم را با آمبولانس خصوصی منتقل کرده‌ایم ایشان را پذیرش نخواهند کرد . و تنها راه حل در این است که آمبولانس ، ایشان را به نزدیکی بیمارستان رسانده و از آنجا به نحوی که کسی متوجه نشود پدرم را بصورت پنهانی با وسیله‌ای مانند ویلچر به داخل ببریم. حس عجیبی داشتم، احتمالا شبیه به حسی که قاچاقچیان مواد مخدر دارند با این تفاوت که من قاچاقچی نیستم، من فرزند آریوبرزن مرزبان ایران‌زمینم من فرزند مادری هستم که جسم نحیفش تحمل این همه سختی‌های زندگی آوارگی را نداشت و بر اثر فشارهای جسمی که متحمل شده بود با تنی رنجور و بیمار خیلی زود از میان ما رفت نام من برگرفته از نام آن سردار غیوری است که برای نام ایران ایستاد و قطعه قطعه شد اما خم به ابرو نیاورد، من قاچاقچی نیستم.

دوباره با 115 تماس گرفتیم …….. ، چند روزی است که پدر را از بیمارستان شریعتی به منزل آورده‌ایم و اکنون که این متن را می‌نویسند نظاره گر پیرمردی رنجور هستم که بر  تخت دراز کشیده ، آخرین نفس‌های او را به شماره نشسته‌ام و یک پرسش ذهن من را به خود مشغول داشته، از فرماندهی محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران میپرسم  که آیا بیمارستان‌های ارتش برای هیچ یک از پرسنل بازنشسته آمبولانس ارسال نمی‌کنند یا برای بعضی می‌کنند و برای بعضی نمی‌کنند . خداوند سایه شما را بر سر فرزندانتان مستدام بدارد ، امیدوارم روزهایی که به سالمندی می‌رسید فرزند برومند شما مشکل من را  تجربه نکند.

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

5 پاسخ

  1. جناب بابک شهریاری، سلام بر شما*
    زیبا و بی ریا چنان نوشته اید که اشک در چشمانم حلقه زد. متن نویسنده ای را ماند که دقیق می داند چه می نویسد. حتی یک جمله زیادی ندارد؛ کم اما دارد – متنی دقیق و خلاصه شده.
    بژی ایران! جاوید بژی!

    * واژه ی تالشی، پهلوی «بابک» به معنی پدر است. آن حرف ک آخر چون حرف ک yak = یَک، و Aainak = آیینک = آیینَه یا آینَه ی پهلوی در معنی تأثیری ندارد؛ علامت تصغیر نیز نیست.
    آیا این نام، نام واقعی قهرمان ملی ایران است؟ به نظر من لقب است و بعد ها چنان جا افتاده که دیگر شده نام اصلی. ایرانیان در آن لحظه ویژه ی تاریخ او را پدر نامیدند. ما در ایران دو فرد داریم. یکی پدر خودمان است و دیگری پدری که همگان پدرش(باب – تالشی) می نامیدند. زرتشت یک پدر است و نام او نیز مانند بابک و کوروش(تالشی – او که بالای کوه می زید) می تواند لقب باشد. می تواند تلفظ آن در ایران زمین به مرور کمی دیگر شده باشد. شنیده ام مردم شریف افغانستان عزیز گاه مرد را زَرتَشت نیز می نامند. همین به من جرئت داد تا فکر قدیمی خود را در نام وبگاهی تثبیت کنم. باری، می تواند اصل آن نام زرتشت = تششتِ زرین آسمان = آفتاب، خورشید باشد. تَشت(پهلوی) که در میهن ما غلط یعنی طشت هم نوشته می شود.
    به همین خاطر نام وبگاهی که اندوه بیکران در آن آوردم را «زَرتَشت» نامیدم تا از جوهر و توان و نور زیبایش به قلم ریزم تا شاید از نابودی هستی خود به وسیله ی اندوهی عظیم بگریزم.
    آیا این نظر نهایی من است در باب زَرتَشت ایرانیان(روشنکده ی زمین، آفتاب گونه)؟
    خیر، ولی تا این لحظه از زاویه ی تحقیق و تدقیق حرفی برای رد کردن آن سخن خود نیز ندارم. بحثی بلند است، بمانَد.
    باری، نظر من این است که بابک(تالشی، پهلوی) نام اصلی نیست و لقبی ست – پدر – که مردم کوچه و بازار در اندوه و آزار به او دادند. همینک تنها گور هایی که بطور مشخص از سرداران بابک در ایران است و زیارتگاه مردم تالش می باشد، گور سادات خرمی ست در اَنبَرُون(تالش نشین) در استان اردبیل. البته آن واژه ی تالشی را به غلط عَنبَران می نویسند که ربطی، هیچ ربطی به اصل واژه ندارد. اَنبَرُون = اَنبَران = امرودزاران، سرزمین گلابی ها.
    پس چرا خود تالش های انبرانی به زادگاهِ خود اَنبو گویند؟ زیرا در تالشی شمالی، مانند آلمانی حرف رِ یا اِر خورده می شود. به همین خاطر سَر وَرَه لُون(تالشی ماسالی، جنوبی) = کوهی که بالای سرش لانه ی برف است، شده سَوَلُون = سَوَلان = سَبَلان و یا به لفظ مرم آذربایجان ساوالان.
    در شمال تالش زمین مانند مردم آذربایجان اَ، آ تلفظ می شود و همین مرا سال در باب دو واژه ی تالشی(ایرانی) آستارا و آستارا خان(در بالای تالش دولاو = دریای تالش) به اشتباه انداخت. تفسیر سَر لانه برف از آنِ قلمزن این سطور نیست؛ ولی دقیق و درست است. آن تفسیر از آنِ آقای دکتر رضایتی است.

    جناب بابک، بنویسید. ایران به شما ها احتیاج بسیار دارد. فقط یک شرط دارد؛ همیشه همین گونه صادق باشید. اساس انسانیت وجود ما صداقت و زلالیت وجود ما می باشد. صداقت و زلالیت را از دست دادیم؛ پوچ و لوچ شده ایم؛ کَژ رو و کَژ نگریم. هودگی وجود ما حفظ زیبایی وجود است – مهربان، دلیر و خردمند بودن را می گویم – سه اصل تربیتی تالش ها.
    باید پای نوشته ی جناب مرادیان محترم نوشتن را ادامه می دادم، که «درد دل یک آدم معمولی»(یعنی بزرگ) نظر مرا به خود جلب کرد.
    من آواره ی وطن ام، به “انسان” هایی احترام خاص می گذاشتم؛ اگر جشن تولدشان بود با مثنوی ای که درجا می سرودم به آن ها تبریک می گفتم. دیر نپایید، آن آدم های غیر معمولی(اندک اندیشه، بی ریشه، به شدت خودخواه، و در طول گذر زمان از خودخواهی در دانشگاهِ خودشیفتگی دکترا گرفته، خود را چنان نمودند، که هَزاران هَزار دریچه به روی اَهریمن شناسی بر من گشودند.) وبگاهِ زَرتَشت zartasht.blogfa.com در همین باب زده شده.
    پس همیشه معمولی(بزرگ) بمان و بدان همیشه کسانی هستند که ترا و چون ترا کشف کنند و بزرگی شما ها به دیگران بنمایند. هر چند زهری که “غیر معمولی ها” ریخته اند، شستن اش هَزار سپیدرود و ولگا(تالشی = گلگاه می خواهد.) ول(به سکون اول) یا وُول با اوی بلند ایرانی واژه ای ست تالشی. البته این نام از گلگاهِ عظیم دلتای آن رود گرفته شده. چرا ولگا و نه ولگاه؟ زیرا در زبان های آریایی مادی های ملفوظ نیست. بحثی دیگر است بمانَد.
    ول(تالشی) = گُل = گُول.

    و یک پیشنهاد: از شما نویسنده ای شریف و صادق و مهربان و دلیر و خردمند در می آید. پس هر چیز که در جان آتش پاکند، بر صفحه نشانید تا ماندگار شود. من حرف هوایی نمی زنم؛ می دانم چه می گویم. نترسید؛ بنویسید. بی هیچ تردیدی بنویسید. ولی هر وقت آن زیبا(زلالیت وجود و هودگی وجود) را از دست دادید، و به بیهودگی روی آوردید، بدانید که ایزد سخن، قلم از شما بستاند و این در خطه یبزرگان، مجازاتی بزرگ را مانَد. همیشه همین باشید(معمولی = بزرگ) که هستید. و همین بمانید.

    روزی سیاوش کسرای شاعر لطف کرده به کلبه ی من آمده بود. لباسی نیمداشت بر تن داشت. یک فرد خارجی بسیار شریف اما نه چندان واقف هم حضور داشت، به او گفتم: این مرد شاعر است و از بیست تای اول کشور ماست. نگاهی به لباس نیمداشت او کرد و گفت: خیلی شبیه بیست تای اول کشور ایران(کشور شعر) نیست.
    زنده باد همه ی معمولی های جهان!
    بژی ایران! جاوید بژی!

  2. از قلم افتاده؛ ببخشید.
    با(تالشی) یکی از نام های پدر است. به همین خاطر تالش به پدر بزرگ می گوید «بابا» = پدرِ پدر. البته اصل معنی همین پدرِ پدر است. ولی اصطلاحن به پدرِ مادر نیز بابا(پدرِ پدر) گویند.
    پس آن رسم که مردم ایران امروزه به پدر خود «بابا» می گویند، غلط است. بی هیچ تردیدی غلط است. ولی اِشکالی اساسی ندارد؛ پدر پدر بجای پدر جا افتاده.
    چگونه اینگونه اسامی جا می افتند؟ واقعه ای باعث چنان امری می شود.

    مثال: دایی کوچک ما(زنده یاد سید یوسف صفوی میر محله) هنوز فرزند نداشت. دیگر دایی ما(دای بزرگ، زنده یاد سید جلال صفوی میر محله) دو پسر داشت. دایی کوچک پسر دومی را آورد و در خانه ی خود بزرگ کرد. ولی آن بچه می دانست که در خانه ی عموی خود می زید. پس او را عمو صدا کرد. بعد ها تمامی بچه هایی که در آن خانه زاده شدند، همه به پدر گفتند عمو. هنوز هم وقتی یادی از پدر خود می کنند، عمو را بکار می برند.

    پع نام دیگر پدر است در تالش زمین. پسَر = پع سَر = مانند پدر، از جنس پدر = مذکر.

  3. سلام مجدد
    جناب بابک شهریاری محترم، من با کمال مهر و دوستی و نیک اندیشی به شما پیشنهاد بسیار بسیار خطرناکی دادم. پس موظف ام این منگفت را هم اضافه کنم. آنچه در زیر می آید، حدس من نیست؛ حقیقتی وحشتناک است. پس به این سخن توجه خاص داشته باشید.

    اگر نویسنده شدید و حتی کمی مشهور شدید، هیچ شکی نداشته باشید که غیر ایرانیان به سراغ شما خواهند آمد(می توانند بیایند) و از شما خواهند خواست که به میهن خود خیانت کنید. نکنید. – با یک کلمه جمله درست کردن را از محمود اعتمادزاده(م. الف. بِه آذین) آموختم. گیلمردی که با یک دست، آرشی ها کرد و مرام خود را «بِه آذین» = «بِه آیین» = زَرتَشتی، نامید. و تا آخرین لظحه ی عمر ایران دوستی چنان پیشه کرد، که جز پاکیزه خویی به اندیشه نکرد.

    اگر نویسنده شدید، اگر حتی انسانی فنی و متخصص ولی بزرگ و کاردان شدید، شکی، هیچ شکی نداشته باشید که به سراغ تان خواهند آمد. دون ریزان می آیند؛ تهدید کنان می آیند. ولی می آیند. و آن، چنان است که گاه سال ها دو ده سال در پی شما می آیند تا بالاخره به میهن خود خیانت کنید. نکنید. نکردم. فرقی ندارد چه رژیمی در ایران حاکم باشد، خیانت به میهن، مانند خیانت به مادر است.
    بیایید ایران را چو مادر خود دوست بداریم، و مهر او را چنان در دل بکاریم که هیچ ثروت و امتیازی نتواند دستان استوار ما را بلرزانَد. یکی از دلایل اصلی بی توجهی ملت کبیر ایران به به اصطلاح اپوزیسیون همین خائن بودن است. در بین شان فراوان خود فروخته و ناکس شده است. اهل تهمت نیستم؛ تهمت زننده موجودی پلید است و من او را انسان نمی شناسم. در آفریقا نیز نیستم. مخفی نیز نیستم. در کشور آلمان در آپارتمانی دو اتاقه بیستمین سال است به جرم خیانت نکردن به مادرم، به میهنم بندی شده ام. البته کلید خانه را من هم دارم. یعنی می توانم به بیرون بروم. ولی کسی حق آمدن به این خانه ی نیمه ویران را ندارد. آپارتمانی که چهل سال پیش تعمیر شده و کف پوش پلاستیکی آن تکه تکه کنده شده. بار ها پایم در این چاله ها گیر کرده و کم مانده بیفتم. ولی هنوز از آن انرژی تالش زمین چیزی در من باقی ست؛ گرچه در عرض بیست سال شکنجه های شبانه روزی روانی و جسمی از مردی جوان که به کشور خود دعوت کرده بودند، یک شبه پیر زالی ساختند تا من باور کنم آن فراز مشهور ایرانیان را: «فلانی یک شبه پیر شد!»
    پس هر کس به من اعتراض دارد، آماده ام در دادگاهی علنی به اثبات برسانم که به میهن خود خائن اند. طبیعی ست که اینجا انسان های معمولی شریف فراوان اند. اشاره ی من به صاحبان احزاب، گروه ها، افراد به اصطلاح “سیاسی”، “هنری”، “حقوق بشرچی”، رادیو و تلویزیون داران و سایت داران است در خارج از کشور. «این گوی و این میدان»، «تا سیه روی شود، هر که در او غش باشد!»

    برگردیم به اصل سخن:
    «در این میدان مِحنت رند عالم سوز می باید
    کسی کو در نبرد عشق شد پیروز می باید»(احسان الله طبری ساروی)

    آیا آن مقامات آلمانی که زمانی لیثی حبیبی – م. تلنگر را با دعوت نامه، رسمن به این کشور دعوت کردند، می دانستند، شاید ناچار شوند یک شبه از جوانی بلوتی و استوار پیر مردی وحشتناک بسازند؟
    بی هیچ تردید می دانستند. ولی وقتی دعوت کردند، من به عنوان دوست به این سرزمین آمدم. و بار ها گفتم: از من آن که شما می خواهید بر نمی آید. بیایید دوستی بزرگ برای این کشور شوم.
    ولی متأسفانه در اینگونه موارد سازندگان «ب ام و» و بنز(مهندسین شریف و لایق و دانشمند و خردمند) اینجا تصمیم نمی گیرند؛ آن ها در این سر زمین هیچ کاره اند.

    من بیگانه ستیز نیستم. بیگانه ستیزی گمراهی و کار مردم بی خرد است. همه ی مردم جهان شریف و عزیز اند، و ما ایرانیان هیچ برتری بر دیگران نداریم. ولی کمتر از دیگران نیز نیستیم – این است حرف من که چهل سال است دارم فریاد می زنم. زمانی آقای دکتر محمد جواد ظریف سخنی زیبا گفت؛ گفت: «هرگز یک ایرانی را تهدید نکنید!» ولی متأسفانه حرف او فقط حرف بود و دیگر هیچ. بار ها برایشان نامه نوشتم؛ خود را به ندیدن و نشنیدن زد.

    کوتاه: در هر حالی که باشیم، اصل میهن است؛ مادر است، پَلَه است.*

    * پَلَه(تالشی) = پَهلَه = تکه، تکه ای از چیزی = اِران = ایران = تکه ای از خشکی زمین که نامش ایران زمین است.
    آرش یک پَلَه بان یا پهلَه بان = پهلوان = نگهبان پهلَه = نگهبان ایران بود.

    کارم نوشتن داستان و رمان و سرودن و تحقیق است. با تمام وجود از نوشتن آنگونه مطالب که در بالا آمد بیزارم. ول وقتی مجبورت می کنند؛ چکار می توانی بکنی؟

    انسان دوستان و ایران دوستانی که می خواهند بیشتر بدانند لطفن به وبگاهِ پیامبر ایرانی(زَرتَشت = تشت زرین = آفتاب، خورشید) رجوع فرمایند.
    در ضمن نام آرشِ تاریخی و افسانه ای تالش ها «لِدو» و نام خواهرش که ایران زمین را نجات داد، خورشید است.
    چگونه خورشید ایران را نجات داد؟
    لِدو در کرانه ای دیکر از پهلَه = اِران = ایران، با یاران خود پاسبانی می کرد. در همین هنگام دشمنان ایران از فرصت سود جستند و به بخشی از ایرانیان حمله ور شدند. بعد از غارت کشتار، عده ای را نیز با خود به اسارت بردند؛ از جمله خورشید خواهر لِدو را. وقتی دشمنان ایران اسیران را به بلندایی عظیم رساندند و خواستند سرازید شده از ایران خارج شوند، خورشید گفت: حد اقل اجازه دهید آخرین بار در میهنم ایران نی نوازی کنم. و آنگاه نی هفت بند تالشی را که با خود داشت بر لب نهاد و شروع کرد به نواختن. لِدو لِه بِه، لِدو جان بِه(این ترانه حماسی و ملی تالش را همینک همه ی تالش زمین دو سوی مرز می دانند و می خوانند)

    خورشید با شعری که در جا می سرود و با صدای نی آوازش می ساخت(چون خود ترانه را نمی توانست بخواند) به برادر و یاران او فهماند که در اسارت گرفتارند و دشمن امریمنی هر لحظه می تواند آن ها را به بیرون از مرز های ایران ببَرد. که لِدو و یاران سر می رسند و ایرانیان را از دست دشمنان رها می سازند و دشمن را تار و مار می کنند با «فتح المبین» خود.1

    1 – وقتی بچه های ایران در مقابله با بخش عظیمی از قدرتمندان اهریمنی جهان در مرز ایران و عراق درگیر بودند و در یکی از آن جنگ ها دشمنان را تار و مار کردند، منظومه ای بلند برایشان سرودم به تالشی.

    تلاش می کنم اندکی را به یاد آورم و به یاد و احترام آن عزیزان اینجا بگذارم.

    فتح المبین

    بَرقَه دَمی
    دَم بَه دَمی گینِه
    تع ویر دَرا؟
    تع ویر درا؟
    پیلَّه ربار کع دئو کَری
    اَی را خال و چو نِداری
    دشت و دمن، کُو نِداری

    ایرانی خردنُون هَجُور
    دتارندَه؛ ویتارندَه
    دئو شُون دَپشتَه دشبِندی.

    برگردان: دیده ای رعد و برق وقتی دم به دم می غرد. به یاد داری، به یاد داری، پیل رود(بزرگ رود ماسال) وقتی طغیان می کرد دیگر برایش کوه و دشت و درخت و دمن نداشت، به همه سو می غرید. … بچه های ایران همانطور تاختند بر دشمنان، تار و مارشان کردند، به دود و آتش بستند دشمنان ایران را. …

  4. درود بر شما و پدر گرامیتان. امید که سایه سرهنگ شهریاری سالها بر سر شما و جامعه بماند. زمانی درمانگاه یگانگی آمبولانس داشت که در خدمت همکیشان بود. بیمارستان فیروزگر از طرف خیراندیش زرتشتی ایجاد شد و وظایفی در قبال جامعه دارد. اتفاق همیشه می‌افتد و انجمن باید تدابیر احتیاطی برای رفاه بیماران زرتشتی بیاندیشد.

    1. جناب سپهری درود فقط خواستم بگویم انجمن اطلاع رسانی برای بیمارستان فیروزگر نمیکند تازه همکیشان به ادم طعنه هم میزنند که چرا بیمار خود را بیمارستان فیروزگر بردی چون رسیدگی نمیشود. اما وقتی ناچار باشی و در مشکلاتی بسر ببری. حتما بیمار خود را به این مکان خوب خواهی برد. متاسفانه یک عده از همکیشان خود را در جایگاه بالایی میبینند و بیمار خود را به این بیمارستان دولتی نمیبرند. اما در بیماری و نداری فخر فروشی دیگران جایزنیست. از اتفاق باید ما همکیشان اینجا همازوری را بجا بیاوریم و الویت برای بستری بیمارخود نسبت به بیمارغیر همکیش داشته باشیم. اونهم مکانی که وقف شده ی همکیش زرتشتی میباشد. امیدوارم همه تندرست و سلامت باشند.چون بیماری و نداری برای همه در پیش رو میباشد. سپاس از شما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-09-14