آن زمانها، یعنی در دوران مدرسه، میان کتابهایم مینشستم و از بوی کتابها مست میشدم. این خوشبختی را داشتیم که پدر روزنامهخوان بود و گاهی هم مجلههایی میخرید. هر کسی در آن زمان توان یا عادت این کارها را نداشت! از حدود هشت سالگی شروع کردم به خواندن مجلههای کودکانه. در اواخر سالهای دههی سی خورشیدی، از مجلات ویژه بچهها یکی اطلاعات کودکان بود و دیگری کیهان بچهها که به گونه هفتگی در میآمدند. تا آنجا که یادم هست و اگر اشتباه نکنم اطلاعات کودکان سهشنبهها و کیهان بچهها یکشنبهها منتشر میشدند. پدرم هنگامی که برای خرید به بازار میرفت، معمولاً یکی از اینها را هم به پنج ریال برای ما میخرید. پدر هنگامی که با دوچرخه سر کوچه ما میرسید شروع به زنگ زدن میکرد و به این ترتیب رسیدن خود را اعلام مینمود و ما بچهها هم که گوش به زنگ بودیم هایوهویکنان از خانه بیرون میدویدیم و کیف و زنبیلهای آویزان بر دوچرخه را میرفتیم. هر وقت که پدرم مجلهای برای ما خریده بود بسیار خوشحال میشدیم و اول از همه من که بزرگتر بودم و سمت ارشدیت را داشتم(!) مجله را میگرفتم و شروع میکردم به خواندن. نمیدانم چرا هیچوقت فکر نمیکردیم که دو نفری یا سه نفری هم میشود مچله خواند! و چرا این را کسی به ما نیآموخت.
این مجلهها روی جلدشان رنگی بود ولی صفحات داخلی سفید و سیاه بود. درون آنها هم همه گونه مطالبی به ویژه داستانهای تخیلی و عجیب و غریب ویژه کودکان موج میزد. وقتی که به دو سه نمونه از مجلههای کیهان بچهها که باقی مانده است نگاه میکنم تعجب میکنم که ما در چه حال و هوایی زندگی میکردهایم. در این مجلهها، هم از اخبار مربوط به دبستانها و مراسم دانشآموزی و جشنهای فصلی مدرسهها مطالبی دیده میشد و هم قصه و داستانهای کودکانه که بیشتر ترجمهای از قصههای خارجی بود یافت میشد. در دورههایی هم به قصههای اسطورهای ایرانی مثل داستانهای شاهنامه و یا قصههایی از کلیله و دمنه و سایر داستانهای ارزشمند و پندآموز پرداخته میشد که برای ما بچهها بس جالب مینمود.
تصویری از روی جلد کیهان بچهها امرداد 1351
اما نخستین کتابخانه شخصی من یا بهتر بگویم قفسه کتاب من، کمدی بود در اتاق پذیرایی ما در زمانی که در آبادان به سر میبردیم. در این اتاق پذیرایی که شاید چیزی در حد شش متر در پنج متر (؟) میشد، در یک گوشه یک کمد چوبی ساخت انگلستان قرار داشت. بیشتر وسایل کارمندان شرکت ملی نفت در آن زمان (دهههای سی و چهل خورشیدی) مستقیماً از انگلستان میرسید و حتماً هزینههایش هم به حساب شرکت نفت میرفت!
نمونه کمد کشودار دو طبقه چوبی
این کمدی نسبتاً بزرگ و محکم بود به رنگ قهوهای سوخته به بلندی یک متر و پهنای هشتاد سانتی متر و درازای حدود یک مترونیم که بر روی آن یک تلویزیون سیاه و سفید انگلیسی پای 1(Pye) قرار داشت. بخش بالای آن دو کشو قرینه داشت و بخش زیرین آن با حجم بیشتر به دو قسمت با درهای چوبی قفلداری تقسیم میشد که درون آنها با دو ردیف قفسههایی چوبی در دو سمت طبقهبندی شده بود. از حدود کلاس سوم دبستان که نخستین کتابم را پدرم برایم خرید شروع کردم به چیدن کتابها و مجلههای کودکان در این کمد. نخستین کتابی هم که پدرم خرید یادم هست اسمش بود «در باره تعلیم و تربیت کودکان» با جلدی نارنجی رنگ ولی هیچ وقت متوجه نشدم چرا آن را برای من خریداری کرده بود!
نمونه یک تلویزیون سیاه و سفید در دهه چهل خورشیدی
زمانی که راهی دبیرستان شدم یعنی مهرماه سال ۱۳۴۴ کمد کتاب من که البته برای استفاده همه خانواده (یعنی برادر و خواهرها) بود شاید حداکثر ده جلد کتاب داشت یا کمتر! در این سال کلاس هفتم یا همان سال اول دوره اول متوسطه را در دبیرستان رازی آبادان شروع کردم. آن زمان دوره دبیرستان به دو دوره سه ساله، دوره اول و دوره دوم متوسطه بخش میشد. دوره اول متوسطه، امروزه معادل دوره راهنمایی است. خوشبختانه ما دبیر ادبیاتی داشتیم کمنظیر به نام آقای شریفی که بسیار مرد شریفی هم بود. بسیار خوشتیپ و مانند اکثر دبیران آن دوران همواره اصلاح کرده و تمیز و مرتب و با کت و شلوار و کراوات. قدی بلند داشت و زنخدانی برجسته با یک تو رفتگی مشخص. آقای شریفی در نخستین جلسه ای که وارد کلاس شد پس از معرفی خود از دانشآموزان پرسید که آیا کتاب میخوانند که فقط تعداد اندکی پاسخ مثبت دادند. من هم یکی از آنها بودم که خود را کتابخوان معرفی کرده بودم! آنگاه آقای شریفی یک حرکت شطرنجی کرد که همه مات شدیم. ایشان بر روی تخته سیاه به خط درشت و زیبا نوشتند: نیما یوشیج! و بعد از آن از دانشآموزان پرسیدند آیا شما این شخص را میشناسید که چه کاره و اهل کدام کشور است؟ این پرسش عین کیش کردن و پاسخهای ما فراتر از مات شدن بود. در جواب این پرسش یادم هست که یکی گفت این شخص، یعنی نیما یوشیج، نقاش ژاپنی است؛ دومی گفت او یک هنرپیشه چینی است و سومی گفت یک نویسنده ژاپنی! من هم بعد از چند تن که هیچکدام درست نگفتند پاسخ دادم که او یک شاعر هندی باید باشد. آقای شریفی فقط لبخند میزد و گوش میداد. پرسید که آیا از این شاعر یا نویسنده ژاپنی یا چینی یا هندی هیچ کتابی دیده یا خواندهاید. همهی ما در بدترین حالت مثل شتر در گل مانده بودیم و در بهترین حالت مات شده!! بعد از مدتی مکث و قدم زدن در عرض کلاس، آقای شریفی رفتند بالای سکو و پای تخته سیاه و یک مساوی جلوی نام نیما یوشیج گذاشته و بعد نوشتند: علی اسفندیاری یوشی متولد روستای یوش مازندران و پدر شعر نو پارسی.
عدهای از ما به تعجب و عدهای به خنده افتادند. من هم متعجب شدم و هم شرمنده و هم به خنده افتادم! اما شرمندگی بیشتر مرا میآزرد. در نتیجه بعد از اتمام یک ساعت کلاس ادبیات فارسی به در اتاق استراحت دبیران رفتم و اجازه گرفتم که با آقای شریفی صحبت کنم. او مشغول چای خوردن و سیگار دود کردن بود ولی مرا با مهربانی پذیرفت. پرسیدم آقا معلم ببخشید چطور میشود مشخصات شاعرها و نویسندگان و دانشمندان را پیدا کرد. او به من فرهنگها و دائرهالمعارفها راه نمود و هنگامی که یکی از آنها را به طور مشخص خواستم به من دائرهالمعارف یا اطلاعات عمومی اثر عنایتالله شکیباپور را معرفی کرد. آن کتاب آن زمان چیزی در حدود ۲۰۰ ریال یا ۲۲۵ ریال بود که برای من گران مینمود ولی با حمایت مادرم این پول را در دو وعده از پدر گرفتم و با دوچرخه دهاور ژاپنی خود رفتم کتابفروشی ابنسینا (نزدیک سینمای رکس) از آقای حقیقی (؟؟) صاحب و گرداننده کتابفروشی این کتاب را خریدم. بعد از به تدریج ماهی یک یا دو کتاب می خریدم یا از کتابخانه مدرسه یا کتابخانه شهر قرض میکردم و میخواندم و بسیاری از همکلاسیهای من در آن کلاس هم کتابخوان شدند و کتابخوان ماندند.
این چنین شد که در اواخر دوره دبیرستان آن کمد کتاب بیش از یک صد جلد کتاب داشت. عید که میآمد و زمان تعطیلی دو هفتهای ما واقعاً چه عیدی بود برای ما. یکی از خوشیهای من، باز کردن در کمد و در آوردن کتابها و گردگیری همه آنها بود و بوی کتاب را کشیدن و مست شدن از بوی کتاب!! بعدها وقتی که دوره دانشگاهم تمام شده بود تعداد کتابهای موجود در خانه ما از یک هزار هم گذشته بود که هر گاه تعطیلی دانشگاه یا عیدنوروز میرسید و به آبادان باز میگشتم دیدن آنها و بوی آنها باز مرا مست و خوشحال میکرد. بسیار زیاد!! شاید یک نوع دیوانگی در برخورد با کتاب داشتم. کتاب برایم همه چیز بود و جای خالی بسیاری از چیزهایی که نداشتیم یا عقلم نمیرسید که چگونه میتوان آنها را به دست آورد برایم پر میکرد.
حالا که نگاه میکنم نمیدانم جای آن پدر دوچرخه سوار بازگشته از بازار با دو زنبیل پر از میوه و گوشت و نان و خرما و مجلههای بچهها را چه گرفته است؟ یا بچهها آیا با شنیدن صدای زنگ یا بوق به سر کوچه میدوند یا نه؟ یا آیا دلشان با یک مجله چهل پنجاه صفحهای با داستانها و قصههای خیالی خوش میشود یا نه؟ ولی دنیای جالبی بود برای آنها که دستشان به دهنشان میرسید آن روزها و پدری داشتند که روزنامه و مجله میخواند.
و امروز جوانان بسیاری که درون دیوارهای تاریک به اجبار محبوسند. به جای عید و شادکامی هم عزا و ناکامی نشسته است. ما را چه می گذرد و چه میشود؟ چگونه یک جامعه را تا این حد به سیاهروزی و بدکامگی منحرف کرده اند؟ آقای شریفی و معلمهای شریف ما کجا هستید؟ در میان کدام دیوارها؟
و حالا که این سالها افسوس که دیوارهای جهل بالا رفته است و ستم همه جا را فرا گرفته است. آیا خود من هم گاهی برای خودم ستمگری کوچک نبوده ام؟
د. مهرشاهی
۱۱.آذر.۱۴۰۱ (دوم دسامبر ۲۰۲۲)
[1] پای (Pye) نام شرکتی بود که سازنده وسایل الکتریکی بود و سابقه آن به اواخر قرن نوزدهم در کمبریج انگلستان باز می گشت. این شرکت تا حدود دهه نود میلادی هنوز فعال بود.
3 پاسخ
عالی
نوشته های استاد داریوش مهرشاهی همیشه خواندنی و خاطره انگیز است .حیف که کم نویس هستند
چقدر قشنگ بود. معرکه