شادروان استاد مرتضی ثاقبفر در جستاری که در سال 1370 خورشیدی انتشار یافت به بررسی فلسفهی تاریخ ایران و شاهنامهی فردوسی پرداخت که بخشی از این جستار پیش روی شما خوانندگان گرامی است.
این نویسنده به تعریف هگل از فلسفهی تاریخ که آن را والاترین پایه خودآگاهی قومی میشمارد باور دارد و فلسفهی تاریخ را همان بررسی اندیشهگرانه تاریخ میداند. درواقع فلسفهی تاریخ پژوهشی است که میخواهد در پس رویدادهای پراکنده و گونهگون تاریخ، نظمی منطقی و هماهنگ و یگانه بیابد؛ یعنی همان کاری که یک دستگاه نظری در سایر رشتههای علوم انجام میدهد.
در مورد حماسه نیز، گذشته از تمرینهای رایج امروزی، از بزرگان کلاسیک هیچ یک به دقت ارستو در کتاب « فن شعر» در این باره سخن نگفتهاند و پس از او نیز یکی از کاملترین بحثها شاید متعلق به هگل باشد. به هر حال با بررسی اندیشههای این دو متفکر بزرگ درمییابیم که یک حماسهی ملّی مانند شاهنامهی فردوسی، از آنجا که از سرگذشت قوم سخن میگوید نوعی تاریخ است، اما از سوی دیگر چون بازتابنده هدفها و آرمانهای جمعی جامعه است از تاریخ فراتر میرود و به فلسفهی تاریخ نزدیک میشود، زیرا راست آن است که فلسفهی تاریخ به معنای دقیق آن نیز به هر روی فراتر از یک تاریخ ساده میکوشد تا گذشته را از دریچهی چشم اکنونی و حتی آینده، یعنی آرزوها و آرمانهای فیلسوف تاریخ، بنگرد. بدین گونهی فلسفهی تاریخ و حماسهی ملی بهویژه از نوعی که فردوسی پرورانده است بیش از همیشه به یکدیگر نزدیک میشوند.
ارستو با دقت همیشگی و حیرتانگیزش در تفاوت میان حماسه و تاریخ مینویسد:
«حماسه فلسفیتر از تاریخ و مقامش بالاتر از آن است. چون با کلیات سروکار دارد و یگانگی کلّی رویدادها و پیوند میان آنها بنا به ضرورت در آن وجود دارد حال آنکه تاریخ از چنین وحدت و پیوندی بیبهره است.»
بنابراین، هم حماسه و هم فلسفهی تاریخ میکوشند تا از دیدگاهی کلّی و به هم پیوسته و یگانه و همبافت به تاریخ نگاه کنند اما در این میان چنین مینماید که فلسفهی تاریخ میکوشد تا نگرشی اندیشیده و خردمندانه در برابر تاریخ داشته باشد، در صورتی که حماسه جز از دید آشکار آرمان و جز با شور و شیدایی و احساس به گذشته و حال و آینده قوم نمینگرد.
بدین ترتیب، به هر حال فرق است میان فلسفهی تاریخ که به دست فیلسوفی تدوین میشود و هدف خود را آشکارا یافتن منطق و خردی برای تاریخ اعلام میکند، با حماسهی ملّی که در مقام هنر آشکارا چنین داعیهای ندارد، اما ناچار است در پس خود چنین هدفی را نهفته داشته باشد. زیرا اگر چنین نکند، چه چیز دیگری برای گفتن و چه پیام دیگری برای رساندن خواهد داشت؟ در پس بازگویی شیداگون و دلاورمنشانهی رنجها و پیکارهای گذشته برای تحقق مینوها و آرمانهای خویش جز بیان یک دستگاه اندیشهای منطقی و هماهنگ از مجموعهای از هدفها و آرزوها، چه چیزی میتواند وجود داشته باشد؟ امروز، چهبسا برخی از جامعهشناسان و مردمشناسان تیزنگر، این ویژگی را برای استورهها و دینها نیز یافتهاند. بدینگونه، درونهی هر یک از تجلیات و پدیدههای فکری اجتماعی همواره همگون ولی با شکلها و گونههای گوناگون از یک سو و با کارکردهای مختلف از سوی دیگر پدیدار میشود. و البته کارکرد حماسهی ملّی چنانکه دیدیم در بازگویی و بازیابی فلسفهی تاریخ و فرهنگ قومی خویش، چیزی بهجز دانش و سوای فلسفهی تاریخ، است همانگونه که زبان و چارچوب بیانی آن نیز تفاوت دارد. بدینسان همهجا در تحلیل نهایی آنچه در کار است آرمانها و مینوهای جمعی است اما به هر حال هر لحظه این بتِ عیار به شکلی جلوه میکند. انواع دانشها، دینها، استورهها و هنرها نیز چیزی جز تجلی آرمانهای بشری نیست، گرچه هر یک قلمرو و کارکردهای ویژهی خود را دارند و هر یک شکل مشخصی هستند برای پاسخگویی به این نیاز کلّی، اما در شرایط و حال و روزی معین و قلمروی خاص.
از این رو، از آنجا که شاهنامهی فردوسی یک حماسهی ملّی است و نه فلسفهی تاریخ، پس هیچجا از فلسفهی تاریخ ویژهای آشکارا سخن نمیگوید و نباید بگوید. این ما هستیم که چنین فلسفهای را باید در درونش بشناسیم و آنگاه به بیرون کشیدن و آشکارسازی آن بپردازیم.
میدانیم که فردوسی در نقل و بازگویی داستانهای پیشین همهجا درستکاری و امانت را به دیده گرفته است، با اینهمه همهجا نیز شاهنامه نه تنها انگ و نشانهی روح شاعر و هنر او را بر خود دارد، بلکه مهمتر از آن، مُهر و نشانهی روح زمانه و روزگار وی را بر خود نشانده است. زمانهای که پس از چهار سده پیکار و شور و جنبشهای تبآلود میخواهد با یادآوری گذشته، اکنون و آینده را بسازد؛ همچنانکه با بردن ناآگاهانهی اکنون به درون گذشته، درواقع گذشته را از غربال اکنون عبور میدهد و در قالب اکنون میریزد و با عینک حال میبیند. اما جامعهی سدهی چهارم ایران چه خواهشها و نیازهایی دارد؟ چرا میخواهد گذشته را به گفتهی هگل «به یاد آورد»؟ چرا میخواهد قهرمانی بسازد که باز به گفته هگل عصارهی روح قوم باشد تا «او را نماینده روزگار و دیار خود گرداند»؟ چرا میخواهد «رفتار گذشتهی خویش را توجیه کند تا ارادهی یکایک افراد جامعه را برانگیزد و بر شیوهی تصور آنان از خویش تأثیر گذارد»؟ چه دشواری پیش آمده است که جامعه چنین نیازی را حس میکند؟ و مگر افراد جامعه دچار چه وضعی شدهاند که باید تصور آنان از خویشتن را دگرگون ساخت؟ دشواریها هیچگاه پایانیافتنی نیستند و هر جامعه در هر دوره از تاریخ خود پیوسته در کار پیکار با این دشواریها و یا پاسخگویی به پرسشها و فروگشودن گرههای درهم پیچیده است. اما همیشه حماسه پدیدار نمیشود، جامعه همواره به گذشته نمینگرد تا آن را به یاد آورد و بر بنیاد آن اکنون و آیندهای نوین بسازد.
اینکه جامعه میخواهد یگانگی فکری خود را بازیابد به معنای آشکار آن است که این یگانگی را از دست داده است؛ اینکه میخواهد هویتش را بازشناسد یعنی کیستی خود را از یاد برده است اینکه میخواهد باور به ارزشهایش را در خود زنده کند، معنایش آن است که باور به این ارزشها یا دیگر وجود ندارد و یا بسیار سستی گرفته است و ارزشهای نوین با درد و رنج فراوان در زُهدان جامعه در حال شکلگیری و زاییدهشدن هستند و این همه از آن روست که جامعه تنها با یک شکست جنگی ساده روبرو نشده است. یک شکست جنگی هرگز نمیتواند لزوماً یگانگی، هویت و کیستی، ارزشها و مجموعاً دستگاه مینوشناسی جامعه را دستخوش تزلزل و چهبسا ویرانی سازد تا برای بازیابی و بازسازی آنها نیاز به آفرینش حماسهی ملّی باشد. این به معنای آن است که جامعه نه تنها دچار شکستی جنگی، بلکه گرفتار شکست در ارزشها و تردید در باورهای خود شده است. و این نیز جدا از اینکه معلول ناتوانی دستگاه مینوی پیشین و توانایی دستگاه مینوی جدید باشد یا نباشد، در عین حال به معنای آن است که جامعه نمیخواهد و یا نمیتواند دستگاه مینوشناختی نوین را دربست بپذیرد، چراکه لابد از یک سو این دستگاه در تضاد با دستگاه پیشین قرار دارد. و از سوی دیگر جامعه هنوز به برخی مینوهای پیشین باور دارد و به برخی مینوهای نوین باور ندارد. یعنی نه میتواند گذشته را یکسره به دور ریزد و نه قادر است اکنون را دربست بپذیرد، زیرا اگر میتوانست دیگر به وجود حماسه چهبسا نیازی نبود. در اینجاست که نقش حماسه تنها به یادآوری مینوهای پیشین کرانمند نمیشود، بلکه ناچار است همکرد یا همنهاد یا سنتزی نو بسازد، ناچار است در جریان شناسایی و یادآوری گذشته، ترکیبی نو بیافریند.
اما از آنجا که حماسه، حماسه است، نه کارکرد فلسفهی تاریخ را دارد و نه خویشکاری دینی نوین را و داوکار هیچ کدام هم نیست؛ پس بیان این ترکیب نوین و این فلسفهی تازه همواره به زبان هنری و به شکلهای گوناگون بیان میشود که تودهی مردم باید خود آن را دریابند و رفتهرفته در روح خود هضم کنند و حماسهشناس نیز باید آن را از درون چندگانگی و نهفتگی بیرون کشد و آشکار سازد.
یک پاسخ
دوستان گرامی از نوشتار خوبتان سپاسگزارم. اما خوب بود که به احترام استاد ثاقب فر دست به ویرایش رایج در امرداد نمیزدید. گاهی ویرایش شما فهم نوشتار را دچار مشکل میکند و باعث می شود مفهوم مورد نظر نویسنده آنطور که باید انتقال نیابد. به هر ترتیب باز هم از توجه شما به فرهنگ و تاریخ ایران سپاسگزارم.