امشب بچههای اردوی کانون شب آخرشان بود. امشب بعد از 8 روز بیخبری و البته خوشخبری، همه برگشتهاند به خانههایشان. چشمهای پف کرده باید ویژگی مشترک هر دو گروه شرکتکننده و برگزارکننده باشد. برگزارکنندهها چشمهایشان از بیخوابی و خستگی پف کرده است و شرکتکنندهها، بیخبر از همه جا از بغض و دلتنگی برای دوستان تازهشان.
روزگار غریبی است. هیچ کداممان، فکرش را هم نمیکنیم که همین بیخوابیها و حواس پرتیها هم یک روز خاطره میشوند و مایه خنده و همه چیز را کامل و درست میخواهیم.
از شما چه پنهان شب آخری، دلمان نیامد چشمهای پف کرده را بیخودی نگران و خسته کنیم. رفتیم. گشتیم و یک جفت چشم پیدا کردیم که خوابش نمیآمد. نشستیم پای گفتوگوی فرهنگ ضیاتبری، یکی از کسانی که شاید بیشتر از همه، در کانون، مو سفید کرده باشد، خودش که چنین چیزی را میگوید.
خواستم بپرسم چند سال در اردوی کانون شرکت داشته و او، یک دنیا شماره دو رقمی برایم ردیف کرد. از 58 بگیر تا 70. او گفت: یک درسم بیشتر نمانده بود تا دانشآموخته بشوم که همچون بسیاری از همدورهایهایم خوردم به انقلاب فرهنگی و در کانون ماندگار شدم. بعدها که انقلاب فرهنگی به پایان رسید و توانستم به دانشگاه بروم، دیدم که چند واحد درسی افزوده شده است که باید بگذرانم. تا تِز ارایه بدهم و درسم را تمام کنم، رسیده بودیم به دهه 70.
او که اواخر دهه 50 و اوایل دهه 60 هم در اردوهای کانون شرکت داشته، گفت: با هر عنوانی که فکرش را بکنی، در اردوی کانون شرکت میکردم. یک بار انتظامات میایستادم. یک بار هماهنگکننده میشدم و بار دیگر، آموزگار دینی میشدم. آن زمان، هرکس هر کاری که میتوانست برای کانون میکرد. مهم نبود که دبیر باشی یا هماهنگکننده، همه، هرکاری که لازم بود را میکردیم تا به کسی سخت نگذرد.
فرهنگ ضیاتبری این را هم گفت که، بسیاری از روزهای اردو، روزهای سختی برای برگزارکنندهها بود اما هرچه که بود، کسی نمیگذاشت بچههای شرکتکننده از چیزی، بویی ببرد. بسیاری از آدمهایی که در اردو بودند و اثر کارشان هست را کسی نمیشناسد و هیچ نامی ازشان نیست.
سخن زیاد گفتیم. از هر دری سخن گفتیم. از اینکه یک روزگاری، 60 نفر در اردوی کانون بودهاند و سال دیگر، 90نفر. یاد کیخسرو کیخسروی افتادیم و فرهاد خادم، همان کسانی که چند سال بعد، میان گلولههای عراق، سینه سپر کردند و دیگر هیچگاه به اردوهای کانون نیامدند.
او که چندین سال در برگزاری اردوی کانون دست داشتهاست، گفت: آن روزها که اردوی کانون را در کوشک ورجاوند برگزار میکردیم. جاده کرج، بسیار خلوت و کم آمدوشد بود و برقراری نظم و امنیت دشوارترین کار به شمار میآمد. بارها، بچهها بدون هیچ وسیلهی دفاعی و تنها با یک چراغ قوه، شب را به روز میرساندند و از دیگران دفاع میکردند. وضعمان که خیلی روبهراه میشد، یک چماق هم دستمان میگرفتیم و همه جا را محکم میپاییدیم.
نمیدانم داشتیم از چه سخن میگفتیم که یاد چشمهای پف کرده هم زنده شد. خاطرات پف کرده هم، برای خودش دنیایی دارد. یکی از خاطرات چشمهای پف کرده و حواس پرت، برمیگشت به اردوگاه منظریه و پیکان دو نیمهشدهی بچهها. فرهنگ ضیاتبری، صدایش، گوش را نوازش میدهد و میگوید: یک سال شانس آوردیم و اردویمان در منظریه برگزار شد. آن زمان پیشاهنگها را اردوگاه منظریه راه می دادند و ما هم، توانسته بودیم چند روزی، در اردوگاه بمانیم. یک روز بامداد، خدایش بیامرزد، کیخسرو کیخسروی، با چشمهای خوابآلود، نشست پشت پیکان یکی از بچهها.
فرهنگ ضیاتبری به اینجا که رسید بادی به غبغب انداخت. پشتی صاف کرد. خندهای کرد و ادامه داد: آن زمان، پیکان برای خودش آبرویی داشت و سرش به تنش میارزید. کیخسرو، قرار بود سپیدهدم بلند بشود و برای بچهها، از بیرون اردوگاه خرید کند. اما آنچنان خوابآلود بود که ماشین را درست از میانهاش، کوبید به وسط یکی از درختان بزرگ منظریه و … از خواب پرید.
ضیاتبری در این میان یک سوزن هم به خودش زد و گفت: خودم هم از این بیخوابی ها زیاد کشیدم. یک بار با ماشین پدرم که یک فولکس قورباغهای بود از کوشک به سوی تهران راه افتادم. چراغهای فولکس، از این چراغهای 6 ولتی بود. چشمم به زور جلویم را میدید. خط سفید جاده را گرفتم، پایم را گذاشتم روی پدال گاز و رفتم جلو. چند کیلومتر جلوتر، یک جایی هست که بهش میگویند پل صنایع هوایی. به آنجا که رسیدم. هرچه گاز دادم دیدم ماشین جلو نمیرود. چند دقیقه با خودم ور رفتم و فکر کردم که چطور چنین چیزی ممکن است. از ماشین پیاده شدم و دیدم ای دل غافل، ماشین رفته است روی یک تلماسه و من نفهمیدهام و دارم خوش خیال، گاز میدهم.
عکسهای قدیمی کانون، واپسین چیزهایی بود که نشانم داد. عکسهایی از خودش و همسرش، از آشنایان و دوستانش. برای او، هرکدام از این عکسها، دنیایی خاطره و سخن برای گفتن داشت اما از شما که غریبه نیستید، چه پنهان من از توضیحات و خاطرههای او، چیز زیادی نفهمیدم. چشمم خشک شده بود به عینکهای کلفت و سبیلهای داش مشتی. به شلوارهای لی و دامنهای گلگلی. به جوانان کانونی که آن زمان انگار بزرگتر از کانونیهای این چند سال بودند. نمیدانم اثرات روغن حیوانی بود یا هرچیز دیگر اما، قد و قوارهشان از ما بچههای امروز، یک سر و گردن بیشتر بود.
این گزارش گفتوگو امردادماه 1389 تهیه شده است.