-الو زرتشتیان؟
-به قول امروزیها هنگ کردم و با تاخیر پاسخ دادم: بفرمایید با کجا کار داشتید؟
-ببخشید شما با علوم غریبه آشنایی دارید؟
-چی فرمودید؟
-علوم غریبه، عرض کردم علوم غریبه.
حسابی گیج شدم، تابهحال همچین اصطلاحی نشنیده بودم. راستش را بخواهید اون سالهایی که دانشجوی ترم یک و دو مهندسی بودم همواره با مفاهیم جدیدی روبهرو میشدم که کاملا غریب بودند اما به مرور برایم آشنا شدند و امروز بعد از چند دهه که از اون روزها میگذرد اصلا هم غریبه نیستند اتفاقا از خیلی از آدمهای دوروبرم اونها را بهتر میشناسم. به هر تقدیر با خودم فکر کردم احتمالا این بنده خدا هم با یک همچین مشکلی روبهرو شده و لازمه که به یک شخصی مراجعه کند تا مفاهمی مثل تنش و کرنش و ممان اینرسی و ….. از این حرفها را براش جا بندازه و از این غریبگی نجاتش بده بهش گفتم: دقیقا نمیدونم چه کاری از دستم بر میآد بههرحال در خدمتم.
انگار که خیلی حرفم به دلش نشست با یک حالت ذوقزده گفت: هر جور که بفرمایید در خدمتم، الهی که خیر از زندگیت ببینی و ….. همینطور یک ریز داشت برام دعای خیر میکرد، بهش گفتم: آقا چه فرمایشی میکنی بنده که کاری نکردم، راستش را بخواهی اصلا نمیدونم چه کاری از دستم بر میآد، یککم لعابش را هم زیاد کردم و گفتم: همهی ما وظیفه داریم که به همنوع خودمون کمک کنیم و بنده فقط انجام وظیفه میکنم.
زیاد بهم فرصت نداد که به تعارفاتم ادامه بدم و همینطور که استاد استاد به من میبست ازم پرسید چه موقع میرم آرامگاه، بیاد پیشم و مشکلش را مطرح کنه. هر چقدر هم اصرار کردم تا بهم بگه موضوع چیه قبول نکرد، میگفت که نباید پشت تلفن راجع بهش حرف بزنه. سرتون را درد نیارم بالاخره یک روز چهارشنبه باهاش قرار گذاشتم که بیاد آرامگاه.
مرد موقری بود با خانمش دوتایی تنگ غروب پیداشون شد، دعوتشان کردم روی صندلی نشستیم. همینطور بیمقدمه پیشنهادات مالی را شروع کردند! رقمها خیلی درشت بود و من هم اصلا سر در نمیآوردم چیچی میخواهند و همینطور بِروبِر نگاهشان میکردم، یک حدسهایی میزدم: از آنجایی که کار تدریس را دوست دارم ، بعضیها شماره تلفن من را پیدا میکنند تا بهشون درس بدم. اما اولا اون آدمها با شماره خصوصی من تماس میگیرند (نه خط آرامگاه) و ثانیا کسی همچین پولهایی نمیده. به خودم نهیب زدم که این چه حرفیه مگه از علم با ارزشتر هم چیزی داریم؟ هرچند که معلمان با حقوقی که دریافت میکنند به سختی زندگی میگذرانند اما ارزش علم که جایی نرفته و حالا یک آدمی پیدا شده که میخواد حق مطلب را ادا کنه، چرا نباید ازش پول بگیرم؟ به گفتوگوی ذهنی با خودم ادامه دادم: عجب بدبختی شده اینقدر تو سرمون زدند که خودمون هم باور نمیکنیم علم ارزش داره و بعضیها بابتش پول (درشت) میدهند و …. خلاصه تو این فکرها بودم که درد دلشون وا شد …….
کمتر از بیست سال پیش با هم ازدواج کرده بودند و خدا بهشون سه تا پسر داده بود، و زندگی شاد و خوبی داشتند تا اینکه پسر بزرگشون به سن 12 سالگی رسید و دچار یکجور ناهنجاری حرکتی شد و بعد از یک مدت کاملا فلج شد و متاسفانه از دنیا رفت. دو سال بعد نوبت به پسر دوم رسید و و داغ سنگینی روی دل این پدر و مادر گذاشت. دقیقا همان اتفاق موبهمو تکرار شده بود و بدون اینکه کسی بتواند کاری بکند، پسرک جلوی چشم پدر و مادر آب شده و از دنیا رفته بود. واقعا وحشتناک بود حتا تصورش هم مو به تن آدم سیخ میکرد شوهره هیچی نمیگفت و موقعی که همسرش حرف میزد فقط سیگار میکشید، نه اینجوری که بقیه سیگار میکشند، با هر پک نصف سیگار تبدیل به خاکستر میشد. همسرش دست کرد تو کیف، آلبوم عکس خانوادگی را درآورد و بهم نشون داد پدر، مادر و سه تا بچه قدونیم قد در ساحل دریا کنار هم نشسته بودند اما این پدری که کنار من نشسته بود انگار هزار سال با اون پدری که توی عکس بود فاصله داشت، هیچی ازش باقی نمانده بود، دردی که کشیده بود کوه را آب میکرد. با ورقزدن آلبوم،کنترل عضلات صورتم را از دست میدادم مادر با دیدن چهرهی من زد زیر گریه، دیگه تحمل نداشتم از روی صندلی بلند شدم چند قدم رفتم به چپ، چند قدم جلو، چند قدم عقب، پدر با دست راست، پاکت سیگار را چند مرتبه زد روی دست چپش یک سیگار کشید بیرون و با آتیش قبلی روشنش کرد، هوا داشت حسابی تاریک میشد و فضای قبرستان وهمانگیز شده بود. به آتیش سیگارش خیره شدم و پرسیدم: من چه کاری از دستم بر میآد؟ مادره گفت: من پسر سومم را از تو میخوام. سر جام میخکوب شدم و با حیرت پرسیدم: از من میخوای؟
آره تنها کسی که میتونه به ما کمک کنه شما هستی.
آخه من چه کار میتونم بکنم؟
ما تمام راهها را رفتیم، این چیزی که ما گرفتارش شدیم یک طلسمه، طلسم. تو این دنیا هیچی کم نداریم از مال و ثروت دنیا آنقدر خدا بهمون بخشیده که بینیاز هستیم اما اسیر بد طلسمی شدیم، تمام بیمارستانهای ایران و اروپا را زیر پا گذاشتیم و نتیجه نگرفتیم. برای نجات پسر آخرمان یک دعانویس پیدا کردیم، برامون دعا نوشته، و طبق دستور باید این دعا را شبانه توی قبرستان زرتشتیها خاک کنیم تا اون طلسم باطل بشه.
حرفش که به اینجا رسید احساسات عجیب و غربی سراغم آمد: فوران خشم، یککم مضحکه، یککم تعجب و از همه بیشتر تاسف، تاسف و تاسف. توی بد مخمصهای گیر کرده بودم و اصلا نمیفهمیدم چی باید بگم برای همین سکوت کردم اونها هم ساکت شده بودند صدای باد توی درختهای آرامگاه میپیچید، چند قدم به سمت پاکشورخانه برداشتم چراغ خاموش بود، وهم برم داشت برگشتم سمت زن و شوهر و خیلی محکم گفتم: نمیشه.
پس از این پاسخ، اون دونفر تمام توان خود را برای قانع کردن من به کار بستند. از قدرت طلسم و توانایی اون دعانویس میگفتند و از ناممکنهایی که ممکن کرده. با خودم فکر کردم: خدا میدونه که اون دعانویس از خدا بیخبر چقدر پول از این پدر و مادر داغدیده گرفت و آنها را فرستاده سراغ من. لابد با خودش فکر کرده من هم یک پولی از اینا میگیرم و از این به بعد با هم میشیم شریک تجاری و ….. با هجوم این افکار به شدت خشمگین شدم اما چارهای جز فروخوردن این خشم (برای رعایت حال این پدر و مادر داغدیده) نداشتم.
درحالیکه سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم، با هر منطقی که بلد بودم حرف زدم شاید که پی به بیهودگی این کار ببرند. دلیل اصلی مخالفت من این بود که خوب میدانستم، این چیزی که اونها در دست دارند فقط یک تیکه کاغذ مرکبیشده نیست که بخواهیم زیر خاک پنهانش کنیم بلکه، درخت زهرآگین خرافات است که در خاک ریشه خواهد کرد و اگر من مجوز کاشتش را بدهم از این درخت، جنگلی خواهد رویید که فرهنگ را بیابان میکند.
اونها در وضعیتی نبودند که بخواهند حرفهای من را بشنوند، مادر مثل ابر بهار اشک میریخت و التماس میکرد، پدر مرتب سیگار میکشید و اصرار داشت از یک زاویه عجیبی که اصلا برای من قابل فهم نبود به موضوع نگاه کنم و بپذیرم که دفنکردن این کاغذ با بهبود آن پسر ارتباط مستقیم دارد. در واقع دعانویس هم هیچ دلیل موجهی ارایه نکرده بود که این دلایل به من منتقل شوند بلکه دستور داده بود که چنین بشود. سرچشمه اختلاف نظر ما از آنجا بود که: برای من چرایی چنین دستوری اهمیت داشت اما آنها (پدر و مادر) به چگونگی انجام دستور میاندیشیدند بیآنکه در چرایی آن کوچکترین شکی داشته باشند.
تجربه بیش از نیم قرن زندگانی به من میگفت: خاک کردن این کاغذ هیچ تاثیری در سرنوشت آخرین پسر ندارد، در واقع هیچ تاثیری در هیچ چیزی ندارد. میدانستم که اول خواست خدا و دوم ساحت علم باید به داد این پدر و مادر برسند.
احتیاج نداشت خیلی باهوش باشم تا بفهمم که : اگر کاغذ را خاک بکنند و خدای نکرده این پسر از دنیا برود، نه تنها پدر و مادر به اون دعا و دعا نویس شک نمیکنند بلکه هنوز باور خواهند داشت که خاک کردن دعا تو قبرستان زرتشتی ها میتونه یک کارهائی بکنه لیکن در مورد پسر اونها زورش نرسیده (طلسم خیلی قوی بوده) شایدم جای مناسبی خاک نشده یا ساعتش مناسب نبوده و …..
اگر هم اراده خداوندی بر سلامت این پسر قرار بگیرد (که با همه وجودم چنین میخواهم)، به همه دنیا خواهند گفت که دعا نویسها قادر به حل مشکلاتی هستند که دانش پاسخی برای آنها ندارد و به این ترتیب نه تنها کسبوکار اون دعانویس بلکه کاسبی همهی اینجور دغلبازها رونق خواهد گرفت.
بیچاره من که چنین فهمیدنی ناچارم میکرد در آن لحظات سنگدل ترین مرد روی زمین باشم.
ساعتهای متوالی با درد و رنج بر هر سه نفر ما گذشت بیآنکه هیچکدام قادر به قانعکردن طرف مقابل باشیم. شب از نیمه گذشته بود که جهت بدرقهی ایشان در آرامگاه را باز کردم، از پشت شیشه اتومبیل پسرکی را دیدم در آغوش بانویی کهنسال آرمیده، حتما نوه در آغوش مادربزرگ بود. با دیدن این منظره دوباره، دهباره بلکه هزارباره دلم شکست، قدرت تکلم نداشتم فقط نظاره کردم تا پدر با یک کوه اندوه پشت فرمان قرار گرفت و مادر درحالیکه به پهنای صورت اشک میریخت کنار دست نشست، اتومبیل استارت خورد.
دور شدنشان را از پشت ششهی بارانزده چشمانم نظارهگر شدم، داد کشیدم ای ی ی ی خدددددا. همانطور ایستاده با خواندن اوستای تندرستی بدرقهگرشان شدم، امید که پژواک این نوای اهورایی در پهنهی گیتی گرهگشای این پدر و مادر دلشکسته باشد ” تندرستی نیکنامی- تندرستی زندگانی -…….”. لحظاتی بعد آخرین نور چراغهای عقب خودرو پشت پیچ گم شد.
بیش از این قادر به تحمل نبودم، رنجی که در این چند ساعت بر من رفته بود همهی توانم را مصروف کرده بود همچون درختی طوفانزده بر زمین افتاده و بر زانو نشستم. اندیشیدم که زرتشت بزرگ چه میزان رنج میکشید تا با خرافات آن دوران مبارزه کند و با چه ارادهی وصفناپذیری گاتها را به جهانیان عرضه داشته تا با خرافات همهی دورانها مبارزه کرده باشد. زرتشت از نگریستن با چشمان روشن به جهان میگفت و کاویها و کرپانها خواستار اطاعت چشمبستهی مردمان بودند (و هستند) تا بر جهل و خرافه دکانداری کنند. افسوس که چندهزاره پس از زرتشت، سخن کرپانها هنوز هم شنونده دارد و هنوز هم باید در راه مبارزه با خرافات رنج کشید.
خداوندا ، هرچند که هزینهی رهائی جهانیان از خرافات در گرو رنج دانایان باشد، از پرتوی وجودت نور دانایی میطلبم. ای مزدا اهورا ، وجود همه انسانها را روشنایی بخش.
بابک شهریاری – اسفند 1402