لوگو امرداد
یادگویه از نوشین فرامرزیان

خاطره اولین زیارت پیر سبز

photo ۲۰۲۳ ۰۸ ۲۳ ۰۷ ۰۴ ۱۹قسمت اول: در زمان‌های بسیار دور که هنوز وسایل ارتباطی و وسایل نقلیه و راه‌ها وسیله رفاهی بین راهی و خلاصه امکانات سفر اینگونه مجهز و نزدیک نبودند.
در شهر کرمان دختر داستانک‌های ما که حدود چهارسالش شده بود. از اوایل خرداد ماه بادقت به گفت‌وگوهای جدیدی که مابین پدر و مادر انجام می‌شد گوش می‌داد. حرف و تبادل نظرها برسر رفتن و نرفتن و چگونگی رفتن به یزد و جایی به اسم پیرسبز بود.
با توجه به اینکه فرزند اول خانواده که اخیرا به بیماری حصبه دچار شده بود و می‌بایست تا مدت‌ها دارو بخورد و نگه‌داری دارو که می‌بایست در جای خنک نگه داشته‌ شود و نبود امکانات پدر و مادر را دچار دودلی کرده بود از طرفی هم مادر بعداز آوردن سه تا بچه اکنون فراغتی حاصل کرده بود و بدجوری هوای زیارت پیر سبز را داشت. بالاخره به‌قول خودمون و خودشون پیرسبز طلبید و با همه مشکلات با چند خانواده نزدیک دیگر همگی راهی یزد شدیم.
پدر از فلاسک‌هایی که داخلشو ن شیشه بود خرید و یخ داخلش می‌ریخت و شربت خوراکی برادر بزرگم را داخلش نگه‌داری می‌کرد. و مادر چادرشب رختخواب‌پیچ رو آماده می‌کرد و یک دو دست لباس برای هرکدوممون را لابه‌لای پتو و تشک‌ها می‌گذاشت.
خلاصه مطلب در قدیم مسافران می‌بایست روز قبل از سفر وسایل و چمدان‌هایشان را به گاراژ ببرند. تا شاگرد راننده و مامور بار اون‌ها رو روی سقف اتوبوس‌ها جاسازی کنند. (صحبت از شصت و هشت سال پیش است).
بالاخره روز موعود فرا رسید و پدر ماشینی گرفت و وسایل را با خانواده دیگر که منزلشان نزدیک ما بود به اتفاق به گاراژ بردند این مرحله از سفر مثل این بود که اکنون برای یک مسافرت خارجی از گیت رد شوی وارد سالن انتظار برای سوار شدن به هواپیما باشی.
ما هم تا فردا که بخواهیم سوار اتوبوس شویم آروم و قرار نداشتیم. با خواهر بزرگتر از خوشحالی شب خواب بچشمانمان نمی‌اومد. دوساعتی قبل از موعد سوار شدن به اتوبوس از منزل راهی گاراژ شدیم. وقتی رسیدیم یکی دوتا خانواده‌های آشنایان اومده بودند. انگاری هرکس زودتر می‌اومد امتیازبیشتری داشت. حالا کلی تا راننده با شاگردش و گاراژدار سر تعداد مسافران و حساب و کتاب‌های فروش بلیط سروکله بزند و نشاندن مسافران روی صندلی‌های خودشان و جادادن اسباب‌های فراوانی که مسافران باخودشان می‌خواستند به داخل اتوبوس بیاورند. یک‌ساعتی هم از موعد حرکت اتوبوس گذشته بود تا بالاخره اتوبوس در اون گرمای اواخر خرداد ماه از شهر کویری کرمان راه افتاد.

قسمت دوم خاطره اولین زیارت پیر سبز

ابتدای راه من که کوچکترین فرزند خانواده بودم و قرار بود روی پاهای پدر و مادر بنشینم آروم و قرار نداشتم و مرتب از پنجره بیرون رو می‌خواستم تماشا کنم مابین پدر و مادر در حال جابه‌جایی بودم و پدر چون‌که می‌بایست با احتیاط هر چه تمام‌تر فلاسک حامل داروی برادرم را هم در کف اتوبوس و مابین پاهایش نگهدارد، عصبانی شد و تشر زد آروم باش من هم که خسته از مناظر بیابانی و یکنواخت و گردوخاک فراوانی که از درزهای اتوبوس به درون میومد (جاده‌ها اینگونه آسفالته نبود. آسفالت سرد و یا شنی و خاکی بود) کلافه شده بودم به آغوش مادر پناه بردم و به خوابی عمیق.
پس از مدتی که نفهمیدم چگونه گذشت، با تکان‌های مادر بیدار شدم و دیدم اتوبوس ایستاده و مسافران در حال پیاده شدن هستند. ساعات پایانی بعدازظهر بود و از شدت گرما ی هوا کاسته شده بود. اما باز هم هوا گرم بود. وارد سالن بزرگی شدیم که پنکه سقفی بزرگی هوای اونجا رو خنک‌تر از بیرون می‌کرد و آبی به دست و صورت زدیم و بزرگترها مشغول چای خوردن و گپ‌وگفت بودند در مورد فاصله رفسنجان تا یزد و اینکه تقریبا ساعت چند می‌رسیم یزد و……..
پس از نیم‌ساعت شاگرد راننده شروع کرد با صدای بلند که مسافران کرمان یزد سوار شوند… مسافران یزد سوار شید اتوبوس داره راه میافته.
ما هم سوار شدیم و دوباره مشغول. تماشای دهات و شهرهای کوچکی که اطراف جاده بودند تاشب فرا رسید.
در همین حین مادر با خوراکی‌هایی که همراه داشت مرتب ازمون پذیرایی می‌کرد تا گرسنه نمانیم.
و مجددا در آغوش مادر بخواب رفتن تا اینکه در دم‌دمای صبح دوباره مادر بیدارم کرد رسیده بودیم یزد و حال نمی‌دونم پدر و خانواده‌های همراه که همگی برای زیارت می‌رفتیم از راننده خواهش کرده بودند که به جای پیاده‌کردن ما با اون همه بار و بندیل در گاراژ ما را مستقیم دم پذیرشگاه یزد پیاده کرده بود.  درب پذیرشگاه رو مردی با بیژامه سیاه و پیراهنی روی آن و جلیقه بر تن و دستمالی روی شانه با قیافه‌ایی خوش و صورتی خندان باز کرد و مارو به داخل راهنمایی کرد.
نمی‌دونم اون پذیرشگاه در کجای کنونی یزد قرار داشت اما مغازه خواروبارفروش کنارش هم زرتشتی بود. در پذیرشگاه پس از ردشدن از دالان کوتاهی به حیاط خاکی بزرگی می‌رسیدیم که سه طرف اون تالار و اتاق داشت. پس از مستقر شدن و باز کردن رختخواب‌ها همگی خوابیدند تا فردای اون روز.
فردا پس از صرف صبحانه و خوردن چای که با سماوری از پذیرشگاه و بصورت مشترک چند خانواده ازش استفاده می‌شد و زیلوهایی که در تالار پهن شده بود پذیرشگاه حال‌وهوای خاصی داشت که ما بچه‌ها توی حیاط خاکی‌اش بازی می‌کردیم.
پدر و مردان خانواده برای پیدا کردن وسیله برای رفتن به پیرسبز از پذیرشگاه بیرون رفتند. اون مو قع ها اینگونه نبود که تاکسی و ماشین بگیریم و راهی پیرسبز شویم هر راننده و ماشینی نمی‌رفت توی جاده‌های خاکی اگر جاده‌ای بود.
فقط افراد خاص زرتشتی و اتوبوس‌ها و مینی‌بوس و کامیون‌ها بودند که راه رو بلد بودند و دل به کویر می‌زدند.
صاحب مغازه بقالی کنار پذیرشگاه که فکر کنم مهربان نامی بود (اگر درست یادم باشد). گفته بود فردا اتوبوس فلان کس راهی پیر سبز است بهش می‌گویم بیاید شما را هم سوار کند.
خلاصه اون روز به گشت‌وگذار در یزد و زیارت آتشکده یزد گذشت.

قسمت سوم خاطره اولین زیارت

روز بعد اتوبوسی اومده بود دم پذیرشگاه که چندتایی مسافر هم قبلا سوارش شده بودند و راننده که به زبان دری صحبت می‌کرد و مشغول جادادن اسباب و رختخواب‌پیچ‌های مسافران در داخل اتوبوس بود. بالاخره مسافران و اسباب‌ها همه بارگیری شد و به جرات می‌توانم بگویم وسایل بیشتر از مسافران بود. خود راننده هم از قبل مقداری وسیله داشت. مردان بعلت کمبود جا روی رختخواب‌پیچ‌ها نشستند و راه افتادیم.
ابتدا هوا بسیار گرم بود اما کم‌کم وقتی به کویر رسیدیم بادهای کویری که همراه شن از پنجره‌های باز اتوبوس قدری از گرما را کاسته بود و قابل تحمل.
تا اینکه مسافرانی که خود ساکن یزد بودند اربونه‌ها رو بیرون آوردند و شروع به اربونه زدن و خواندن اشعار به زبان دری نموند (مادرم بیشتر از همه لذت می‌برد برای اینکه خودش از اهالی یزد بود و مدت‌ها از نعمت شنیدن زبان دری با لهجه شیرین یزدی دور مانده بود و اکنون به مام وطنش برگشته بود.)
و با گذر از پیچ‌های فراوان که به نظر من چهارساله مثل پیچ‌های جاده چالوس می‌اومد، بعداز پیچ آخر صدای شادی و هلهله شوق‌انگیزی از مسافران بلند شد و با گفتن کُرپون (قربون) پیرسبز و یا پیرسبز مراد و مطلبم رو اَته (بِده) و…… مژده رسیدن به پیرسبز را دادند. ابتدا من که گیج بودم که چه اتفاقی افتاده است بعداز چندی پدر از شیشه جلوی اتوبوس منظره بسیار قشنگی رو نشونم داد و گفت ببین اونجاست پیرسبز و برای اولین دفعه باشگفتی در دل کوه درختان سبز و چندساختمان رو به طرز زیبایی در کنار هم چیدمان شده بودند را دیدم وقتی نزدیکتر رسیدیم پله‌های طولانی را دیدم که منتهی به ساختمان‌ها می‌شد و پس‌از پیاده شدن از اتوبوس تعدادی الاغ با صاحبان‌شان منتطر بودند که بار و وسایل‌مان را بالا ببرند و تعدادی هم بارها رو بر دوش خودشان می‌گذاشتند و زائران هم با گفت‌وگو و شوخی و خندان از پله‌ها شروع با بالارفتن…
کم‌کم پسین شده  و هوا خنک شده بود تا ما به بالا رسیدیم. مستقر و مشغول تماشای غروب زیبای پیر سبز. مادر که سر از پا نشناخته بعداز شستن دست‌ورو به زیارت شتافت و به ما وعده رفتن به پای پیر رابه فردا داد. پدر هم کم کمک با مردان خیله‌های اطراف مشغول احوالپرسی و آشنایی شد و وعده و قول قرار که شب را در فلان خیله دور هم جمع می‌شویم بیایید.
و ما هم که خسته و مونده شده بودیم برایمان رختخواب مختصری پهن کردند و به خواب رفتیم اما در نیمه‌های شب هراز گاهی باصدای اربونه و آوازهای زیبایی بیدار اما مجددا خواب می‌رفتیم. فردای اون روز پس از خوردن صبحانه (اصلا متاسفانه یادم نیست خوراک‌های صبحانه و ناهار و شام چه بودند) مادر لباس‌های نو و تمیز رو به ما پوشاند و دسته‌جمعی به آخرین خیله‌های پیر سبز و پای پیر رفتیم.
اما تا جایی یادمه اصلا اینگونه نبود. محل زیارت و چک‌چک اگر درست یادم مونده باشد اتاق نداشت و سر پوشیده نبود.
به هر حال پدر مرا بغل کرد و روی لبه استخری که چکه‌چکه‌ها و قطره‌های آب به داخل اون می‌ریخت نشاند و گفت اشم وهو بخون و به آب نگاه کن ماهی قرمز می‌بینی.
منکه با زبان الکن و با اشم وهو ایی که از مادر بزرگ به طور ناقص و درهم یاد گرفته بودم، هر چندتا اشم وهو خواندم چیزی ندیدم.
و تا اکنون فکر می‌کنم چون اشم وهو رو درست نخوندم ماهی رو ندیدم و یا اصلا ماهی ایی وجود نداشت که من ببینم!!! ؟؟؟؟؟
در تمام این مدت هر روز تصمیم می‌گرفتم که امشب بیدار می‌مانم و در گردهمایی بزرگترها که هرشب صدای اربونه زدن و آوازهای زیباشون و همین‌طور قهقهه زدن‌هاشون رو می‌شنیدیم شرکت می‌کنم. اما همینکه شب فرا می‌رسید و خوردن شام مختصر خواب غلبه می‌کرد تنها در نیمه‌های شب لحظاتی بیدار می‌شدم و صداهای شادشون رو می‌فهمیدم  و باخودم می‌گفتم فرداشب حتما من هم بیدار می‌مونم. اما اون فرداشب نرسید که نرسید.
به هر حال پنج روز تمام بدین منوال گذشت و از اونجا و اون زیارت هیچ چیزی بجز قیافه‌های شاد و خندان که از دیدار یکدیگر به وجد می‌آمدند یادم نمونده. اما در مسیر برگشت یزد به کرمان مرتب به صورت مادر نگاه می‌کردم که حالت محزونی داشت. یک جور آرامش توام با غم و شادی.
شادی از دیدار اقوام و همشهریان و همین‌که برادرم دوران نقاهت بیماریش را به سرعت پشت سر گذاشته (در راه برگشت به کرمان شیشه اون فلاسک شکست) و هم غمی که پس از جدایی از خانواده مادریش و اقوامش داشت.
این اولین زیارت پیر سبز من بود و خاطره حسرت دیدن ماهی قرمز در استخر و خنکای آب انبار پیر سبز  هنوز پس از این همه سال قلقلکم می‌دهد.
یادش بخیر اون زمان‌ها با وجودی که امکانات رفاهی مثل حالا نبود اما با شادی و خندیدن برمشکلات اینگونه زیارت می‌رفتند. اونم پنج روز پای پیر حتما می‌خوابیدند.
چه زود در غبار زمان گم شدیم.

نوشین فرامرزيان – خرداد 1403

با خاطرات رسیده به امرداد همراه شوید.

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

5 پاسخ

  1. خانم فرامرزیان گرامی با خواندن این خاطره از لحظه به لحظه ی همراهی با شما در اولین سفر به پیر سبز لذت بردم. واقعا در زمانهای قدیم اینقدر امکانات نبود ولی اراده و خواستن برای رسیدن بیشتر بود. دلها به هم نزدیک تر بود برای همین، آدمها قدرت و توانایی عاطفی بیشتری داشتند و زندگی سهل تر پیش می رفت. خیلی زیبا و دلنشین خاطره را به پایان رساندید بخش پایانی آن ماهی ندیده و آن خنکای آب انبار پیر سبز آن صورت محزون مادر در عین حال با آرامش و شاد و حتی فلاسک شکسته و برادری که دوره نقاهت را گذراند همگی حس خیلی خوبی به من خواننده داد. یاد گذشته ها به خیر و گرامی

  2. بادرود وقت شما بخیر و شادی زنده شدن خاطرات بسیار شیرین و جذاب است امید است که از همه امور زندگی خاطرات خوشی داشته باشیم خیلی جالب بود

  3. با درود بانو فرامرزیان گرامی. خاطرات بسیار جالبی بود. به ویژه نکات تاریخی از گذشته یزد و زرتشتیان و پیرسبز در آن دیده میشود که بسیار جالب است. مکان پذیرشگاه زرتشتیان یزد در حاشیه رو به جنوب خیابان دهم فروردین (کرمان قدیم) بین میدان مارکار و چهارراه بسیج امروزی بوده است ولی به گمانم به دلیل احداث بلوار بسیج و منتظر قایم این مکان ناپدید شده است. شخصی که صاحب مغارزه خواربار فروشی بودند روانشاد مهربان سروش خسروی بود و پدرشان دایی مادر من، سروش خسروی (بلبل) نام داشت که ایشان هم در محل مغازه و پذیرشگاه حاصر بوده اند.
    سپاس از یادآوری این خاطرات بسیار زیبا

  4. خاطرات = یادمان ، یادواره
    اَوَّلین = یِکُمین
    زیارَت = آستان بوسی ،آستان دیداری
    زائر = آستان بوس ، آستان دیدارگَر
    قسمت = بخش
    اول = یِکُم
    وسایل ارتباطی = ابزارهای وَندِشی یا پِی وَندشی
    وسایل نقلیه = افزارهای بَرِشی ( بَرِش از بُردن )
    وسیله رفاهی = آساک ، آسایاک ، آسایه ( آسا یا آسای از آسودن )
    خلاصه = چکیده
    اِمکانات = شَوَندها ، شُدَنی ها
    سَفَر = رهسپاری ، رهنوردی ، سِپار ، سِپارِش
    مجهز = زینِشمند، جَهیزمند ( گویا ریشه ی جَهَزَ اَرَبی و واژه های برساخته ی : جهاز ، جهیزیه ، مجهز ، تجهیز ،… از جَه + پسوند -ایز پارسی باشد ، به این مونه ( معنی) که برای انجام کاری از جا جهیدن یا برخاستن یا بلند شدن باشد و پسوند نامساز – ایز ابزار انجام آن کار می باشد ، ، می توان اِنگاشت که واژه سازان ایرانی و اَرَبی از جَهیز ریشه ی سه تایی ” جَهَزَ” را برساخته اند و از روی آن در ریختارهای ویژه ی زبان اَرَبی ، لغت های دیگری را برگرفته باشند.)

  5. درود. منم برا اولین بار بهمن ماه ۱۴۰۲ موفق به دیدار و زیارت از پیرسبز یا چک چک شدم که حس و حال زیبایی به من داد و دوس داشتم آنجا بیشتر بمانم یا اینکه شب مانی داشته باشم واز شب این زیارتگاه هم استفاده کنم که متاسفانه بنا به دلایلی که از طرف یه زرتشتی عزیز ارائه شد نتوانستم بمانم و موقع برگشت تا آخرین لحظه نگاهم به این مکان روحانی و دوس داشتنی بود و امیدوارم بازهم در آینده ای نه چندان دور موفق شوم خاطراتم را زنده کنم و به زیارت پیر سبز بروم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-09-14