در دو بخش پیشین خاطرههایی از رفتن به ستی پیر و سپس در مورد سفر پیر سبز نوشتم. باز یادآور میشوم بسته به اینکه در چه سن و سال و با چه شرایط ذهنی، روحی و جسمانی به این دیدارها (یا هر گونه مسافرتی) پا گذارید ممکن است که بازخوردهای گوناگونی برایتان داشته و خاطرههای دیگری برای شما بماند. این است که بین یادمانهای احساسی از دورههای کودکی، نوجوانی و جوانی و پس از آن، حتی از یک مکان و یا در برخورد با یک رسم و آیین، واکنشهای متفاوتی در ذهن میماند. این نهتنها به این شوند است که ما در حال دگرگونگی هستیم بلکه از سویی به این خاطر است که واقعیت یا موضوع بیرونی (در اینجا پیرسبز) هم در درازای زمان یکسان بر جای نمانده و نمیماند. آنچه برای من به عنوان خاطره باقی مانده بیشتر از دورهی کودکی-نوجوانی و جوانی است به ویژه هنگامی که نخستین بار با رویدادی آیینی یا سنتی یا جایگاهی دیدنی مانند زیارتگاههای خودمان روبهرو میگشتم. باز هم ناچارم در اینجا سه نکته را یادآور شوم که شوربختانه و از روی کم آگاهی، در بسیاری از سایتهای خبری-گردشگری فراوان موجود در اینترنت تکرار شده است. نخست اینکه این دیدارگاه های زرتشتیان در یزد، به هیچ وجه آتشکده و آتشگاه نیستند و نبودهاند. دوم اینکه، در این مکانها، حتی اگر دختران یا بانوانی هم ناپدید شده باشند، هیچکس دفن نشده است. و سوم اینکه، این دیدارها (زیارتها) جزو بنیادهای (اصول) دینی زرتشت نبوده و نیستند و حتی شاخهای از بنیادهای دینی زرتشتی نیز به شمار نمیآید. این دیدارها یا زیارتها در واقع گونهای سنت و آیین تاریخی-اجتماعی به شمار میروند که باید بیشتر بر روی سرگذشت و پیشینهی آنها با نگاهی علمی-پژوهشی کار شود. نوشتن این خاطرهها نیز به شوند یک خویشکاری (وظیفه) در واگذاری بخشی از یادمان های پیشین خویش به نسلهای جوان پسین است. آرزومندم در این باره سایر همکیشان نیز هم سو و همراه گردند.در نوشتهی پیشین به نام “در راه پیرسبز” آوردم که راه این پیرانگاه، خاکی و شنی، پر و پیچ و خم و گاه به شوند سیلابها بریده شده و پر دستانداز بود. با این همه خواستاران دیدار پیر پیاده و سواره به هر گونه که بود و با هر سختی و زحمت روانه میشدند. آنها پس از ساعتها و گاه بیش از ده ساعت پیادهروی و آفتاب و خاک خوردن به شوق دیدن پیر مغان به مقصد میرسیدند و به قول حافظ : «در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور». در حقیقت با رسیدن به نزدیک پیر و پای دامنه کوه انگار پاداشی بس شیرین در انتظارمان بود که آن هم با بالا رفتن از دامنه کوه، دست یافتنی میشد. انگار که رسیدن به پای پیر خود پاداش ما بود.
این نگاه که «رسیدن به پای کوه به معنای تمام شدن راه» بود، به راستی، دید من به عنوان یک کودک یازده دوازده ساله و در نخستین برخوردهای من با مکان این دیدارگاه سپندینه بود. همهی این احساس با داستانهایی وابسته بود که پیش از سفر در انگاره من (ذهن یک کودک) نقش بسته بود. این انگارهها (ذهنیات) از داستان گریز یک بانو یا دختر شریف، به نام نیکبانو، از خانوادهی یزدگرد سوم- برخی میگفتند دختر این پادشاه بوده- به دامنه کوه، از دست پیگردکنندگانی نشان دارد. این پیگردکنندگان بنا بر این گفتهها یا نوشتهها(1)، در سه گروه دستهبندی میشوند. اینها یا حملهکنندگان تازی بودهاند، یا مخالفان داخلی خانواده ساسانی، و یا یاغیان و راهزنانی که برای دست یافتن به جواهرات و نیز خود این بانو در تلاش بودهاند. بنا بر این گفتهها و نوشتهها نیک بانو (یا هر بانو یا دختری که بود) در پایان به کوه و اورمزد یکتا پناه میبرد و به نیروی طبیعت یا نیرویی فراطبیعت شکافی در کوه باز شده و او در آن پنهان میشود و شکاف دوباره بسته میشود. این ماجرا در مورد همه زیارتگاه های زرتشتی به شکل و حالتهای گوناگون تکرار گشته است. کوتاه آن که با رسیدن به پای کوه، پیش از پلی که دو سوی رودخانه خشکی را به هم میپیوست، بار و وسایل را پیاده میکردند و کمی استراحت مینمودند. در نزدیکی این ایستگاه پای کوه، شماری آغل گوسفند یا بوکند هم دوروبر و بالای رودخانه به چشم میخورد که برای من کودک یا نوجوان جالب مینمود و این است که هنوز در کدونبهام (مغز و ذهنم) مانده است. در این ایستگاه، خرکچیان یا باربران همراه با الاغ هایشان منتظر بودند که زحمت بالا بردن بارهای جور و واجور را تا پای پلهها هموار کنند. البته یادم هست به غیر از بخش پلهرو، یک یا دو راه هم بود که با شیب اما بدون پله به نزدیکی خیلهها در قسمت خاوریتر یا شمالیتر محدودهی خیلهها میرفت و به این ترتیب بارها را بالاتر هم میبردند.
در آن زمان خیلهها بیشتر از خشت و گل یا گل و لاشه سنگ ساخته شده بودند و اگر هم خیله آجر و تیرآهنی بوده است من چیزی به یادم نیست. خیله به فضاهای سرپوشیدهای گفته میشد که به شکل اتاقهایی به سبک ضربی (سقف گرد) ساخته شده بود و روبهروی فضای اتاقها هم حیاط (فضای باز) آن خیله به شمار میآمد که این حیاط کم وسعت هم کموبیش سقف خیله پایینتر حساب میشد. هر محله یا روستا و شهر خیله ویژه خویش را داشتند. مسافرانی که از شهری مثل تهران میآمدند نمیدانم یک خیلهی ویژه داشتند یا خیر ولی بعدها یک خیله بزرگ و گسترده سه طبقه به دهش روانشاد ارباب رستم گیو و پیگیری و تلاش روانشاد بهمن رییس پارسی در سال 1350 ساخته شد. فشرده بگویم در نهایت ما وسایل و بار خویش را به خیلهای رساندیم و هر کس دنبال خویشکاری (وظیفه) خویش رفت. هر چه بود یادم نیست بعد از این مرحله، تکلیف ما بچهها چه بود؟ تنها چیزی که یادم هست شوق و کشش دیدن پیر و چشمه آب و جایی بود که آن بانو در دل کوه پنهان شده بود. راستش را بگویم، از اینکه بدانم آیا من در ابتدای رسیدن و در عالم کودکی دنبال نیایش یا دعایی بودم یا نبودم (!) چیزی در کدونبه یا انگاره (ذهن) خود ندارم ولی از بازیها و شیطنتها و برخی موارد خجسته یا ناهنجار، خوبتر و بیشتر به یاد دارم.
در نمونه خجسته آن، موردی از سدرهپوشی را به یاد دارم که با حضور یک موبد و خانوادهی کودک سدره پوش شونده همراه بود. یادم هست که بانوان و دختران وابسته کودک در آشپزخانه خیله محلتی ها (به گمانم هنوز خیله سه طبقه نبود) به پختن نان و سوروگ و حلوا و آش و خوراکیهای دیگر مشغول بودند و ما کودکان هم از پله و راهروها و فضاهای بین خیلهها، بالا و پایین رفته و بازی میکردیم. شوربختانه در یکی از دنبال هم دویدنها، یکی از بچهها افتاد و سرش زخمی شد و بقیه هم هر یک به سویی گریزان شدیم. اینجا بود که من برای نخستین بار به دامان پیر سبز پناه بردم!
فضای پیر به هیچوجه با آنچه امروز است همانند نبود. یک غار کوچک بود که البته برای ما بچهها به اندازهی کافی بزرگ بود ولی این گستره و فضای امروزی را نداشت. عدهای که بیشتر فقط از آنها، مکنای (یا مکنوی) رنگین و زیبای زنان و دختران، به یادم مانده است در محیط پر از دود عود و کندر و آتش مشغول راز و نیاز با خداوند و اوستاخوانی بودند. یک درختی هم از یک گوشه بیرون آمده بود که به شاخهای از آن بند و پارچه بسته بودند و امروزه این را در این پیر ندیدهام. (3) میگفتند با بستن ریسمان یا پارچه به شاخه درخت در مکانی سپندینه، کمک میشود که بخت دختران یا بانوان گشوده شود. یادم نیست دیده باشم که مردان برای گشودن بختشان این روش را در پیش گرفته باشند، اگرچه در زیارتگاههای برخی ادیان دیگر دیده یا شنیدهام که مردان در پیشگاه گورهای مورد اعتقاد خویش رفتارهایی ویژه از خود بروز میدهند.
برای کم گویی باز گردم به باشندگی در پیشگاه پیر. در آنجا من هم در حد اشم وهو و یتااهو، اوستا خواندم و این شد دعا و نیایش من! بعد هم کمی یک گوشه ایستادم چون به شوند جمعیت زیاد نمی شد در آن هنگام جایی نشست. آن بوی دود و عود و کندر در نخستین بار باشندگی در پیر همچنان در انگاره و مغز من بازتاب دارد. درست مثل بوی خوش برخاسته از آبی که بر روی خاک و کاهگل کوچهی خالهام (ایراندخت جمشید دمهری) (4) در محلهی پشت خانعلی یزد، هر بامدادان با آب پاش میریختیم و پس از آن بوی خوش عود و اسپند صبحگاهی که ما را به اوستاخوانی میخواند. فضای پر دود و دم و گرم پیر سبز آن زمان به همراه بوی خوش و گیرای عود و کندر، یک حال و هوای پر رمز و راز فرازمینی در انگارهی من کودک بر میانگیخت و در آن دود و گرما به یاد فرار بانوی نیکی میافتادم که از دست تازیان یا دشمنان پلید دیگر در حال گریختن بود و در آن اوج گرما یا سرما و تنهایی و ناامیدی، در اوج گریز از دست نامردی، از گذشته و حال هم گریخت و در دل شکاف کوه ناپدید و در آینده جاودانه شد!
من پس از این دعا و نیایش کوتاه بیرون آمدم و به دلیل گشنگی و تشنگی به خیلهی خود (خیله محلتی ها در این سفر) باز گشتم تا با کمک خالهام خوراکی بخورم و به ویژه در آیین سدره پوشی شرکت کنم. بچهی سرشکسته نیز با پانسمان سر بازگشته بود و چندان بد نبود. بعد از سدره پوشی آن کودک نخست لرک و کیک یزدی گرفتیم و پس از آن مقداری سوروگ و حلوا و نیز آش و نان به ما دادند و شکمی سیر کردیم و البته آخرش هم دوباره شیرینی حاجخلیفه پخش شد. بیشتر از این چیزی یادم نیست به جز پناه بردن دوباره من به دامن پیر! این مطلب را کمی پایین تر باز مینمایم.
در یک شبی که در پیرسبز بودیم، تا آنجا که یادم هست پر بود از شادی و شادخواری و شادنوشی و دست و پا افشانی با شوخی و خنده و قصه و متلگویی. زیبایی این جایگاه سپندینه به ویژه در پاسداشت ارزش شادی و خشنودی مردمان بود تا گریه و زاری و غم و اندوه پراکندن. اما بیشتر هدف مردم، به همراه دعا و نیایش، دیدار همگانی دوست و فامیل با سرگرمی و داشتن اوقات خوشی دور هم بود. از آنجا که برقی وجود نداشت نداشت و حتی موتور برقی هم نبود، هر گروهی چراغ نفتی یا چراغ گازی خودش را داشت که این چراغ گازی با تلمبه زدن آماده میشد و بعد از روشن شدن نور مناسبی داشت که بیشتر از انواع چراغهای پیهسوز و نفتی (چراغ بادی) بود.
شبها هم هوا خنکتر و دلچسبتر میشد و خیلی هم به درازا نمیکشید. شاید حدود ساعت یازده شب همه میخوابیدند. البته یک دلیلش این بود که شاید عادت زود خوابیدن و زود بیدار شدن هنوز چیره بود. شب با نبود نور های آلودهکننده امروزین و صافی هوا، یک آسمان سیاه که از ستاره فرش شده بود روبروی چشمانت بود تا برای نجات نیک بانو بروی به اوج کهکشان خیال تا شاید بتوانی به او کمک کنی تا از دست دشمنان و دژمتان بگریزد و آسایش یابد. دیواره کوه چک چک (پیرسبز) هم که بر یک گسل جوان پایه گرفته است انگار داشت به روی ما میافتاد و در دید ما کودکان بر نیم دیگر آسمان چیرگی داشت. یک سمت آسمان پرستاره خیالانگیز بود و یک سو دیواری تاریک و سیاه که سرکشیده بود به آسمان و به سوی سرزمین خیال میرفت. هیچگاه در درازای عمر خویش این منظرهی زیبا را فراموش نمیکنم و تنها میتوانم آن را با زمانی که زیر آسمان شب پرستاره بیابان کالاهاری (آفریقا) خوابیده بودم همتا کنم.
اما داستان پناه بردن دوباره من به غار نیایشگاه پیر که وعده دادم. این قصه چنین بود که بعد از پایان سدره پوشی و خوردن خوراکیها، من در پرسه زدنهای خویش در دور و بر، بچهای را دیدم که در محیط آشپزخانه محلتیها که محل پخت سوروگ و حلوا بود مرتب رفتوآمد داشت و مرتب سوروگ و پشمک بر میداشت ولی به من چنین موهبتی داده نمیشد! من بدون آنکه بدانم این بچه همان کودک سدره پوش شده بوده است و مادر و مادر بزرگ او هم همان دو بانویی بودند که در آن گاه در آشپزخانه بودند به آن کودک اعتراض کردم که: “چقدر میخوری شکمو؟!” که ناگاه دو بانوی گرامی مانند عقاب بر سر من ریختند و شروع کردند به داد زدن که: «به تو چه مربوطه؟ مگه تو پولش را دادی؟ بچهی بیتربیت! نوش جونش که میخوره و …» وشا بیادب و پر ری (برو بی ادب پر رو!). من که با دانستن ماجرا و شناختن رابطه افراد، بسیار شرمنده خاطر گشته بودم، دیدم هیچ راهی بهتر از گریز نیست و دوباره به پیشگاه پیر گریختم و خود را در پناه مکنا و چارقد دیدارکنندگان مخفی کردم. در عالم خیال خودم را آن بانو میدیدم که به کوه پناه برده است!! راستش از گفتهی خود به آن کودک همسن و سال خود، به ویژه هنگامی که دانستم خود او مایه اصلی این خیر و بخشش بعد از سدره پوشی بوده است، بسیار پشیمان شدم و درس خوبی گرفتم که به خورد و نخورد مردم کاری نداشته باشم.
بعد از آن که بیرون آمدم این صحنه بانوان و دختران با مکنا (مکنو یا همان پوشش بلند رنگین زنان زرتشتی) در هاله دود و دم و بوی خوش با آوای ترنم دلنشین اوستا، همواره در یاد و خاطرم باقی مانده است. جایی که در نخستین بار باشندگی در مکان سپندینه پیر سبز دو بار پناهگاه من در دنیای کودکانهام شد! هنوز هم این یادبودها همچنان با من است و به من گرما میبخشد. با آرزوی اینکه در کمال آرامش بیرونی و درونی به دیدار پیر سبز برسیم و گرمایی تازه یابیم. ایدون باد! دکتر داریوش مهرشاهی خردادماه 1399
[1] پرستشگاه زرتشتیان، رشید شهمردان، 1346، بمبئی. و تاریخ زرتشتیان پس از ساسانیان، رشید شهمردان، نشر راستی، 1360، تهران. و گفتههایی که به گذشت زمان در عمر خویش از روانشادها خالهام ایراندخت دمهری (رییس)، بهمن رییسپارسی، پریبرز نسیمی و موبد رستم شهزادی شنیدم. گفتهها و شیوهی بیان کردن داستانها به گونهای بود که به ویژه خالهام به عنوان یک زن، همراه با رسیدن به پایان آن بسیار دل آزرده (متاثر) شده بود و مرا هم بسیار برانگیخته و دگرگون میکرد.
[2] روانشاد مادر داماد دایی خداداد من (به نام شیرین هیربد از اهالی مبارکه) به نقل از مادرشان (وهبیز؟) زبانزدی را میآوردند که: “کدونبه یا عقل نگه میداره یا مو” اگرچه این زبانزدی جالب است ولی نمیدانم این گفته تا چه میزان با واقعیت علمی جور در بیاید!!
[3] البته در آخرین سفرهایم به پیر سرو چم (روستای چم) پیرامون پنج شش سال پیش دیدم که ریسمان و پارچه هایی به شاخه های درخت سرو بسته شده بود.
[4] روانشاد ایراندخت دمهری خاله ام زنی پارسا و نیک اندیش و مهربان بود. من و برادرم که به شوند بیماری ناگهانی و شدید مادر، ناچار شدیم مدتی خانه مان را در آبادان ترک کنیم و نزد خاله و شوهر خاله خود در یزد به سر ببریم درس های نیکو و به یاد ماندنی از خاله و شوهر خاله آموختیم. یکی از این درس ها، هر صبح زود، آب ریختن بر آجرفرش حیاط منزل و در کوچه بیرون خانه و نیز اوستا خوانی بود. به این درس ها و به این موضوع در جایی دیگر باید بپردازم.
3 پاسخ
چقدر این خاطرات از ستی پیر تا پیر سبز بسیار شیرین و دلنشین بودند. یاد آن ایام بخیر
خیلی خیلی این خاطرات دلنشین بود و از خواندن آن لذت بردم بخصوص در این ایام که نتوانستیم برویم امیدوارم مراد دل همه را بدهد
با درود. سپاسگزارم از نظرات شما عزیزان. شاید بهتر باشد سایر همکیشان علاقمند، البته آنها که شور و شوق و حوصله دارند یادمان های خویش را از زیارت پیرانگاه هایمان بنویسند و سازمانی مانند سازمان فروهر یا انجمن زرتشتیان هر شهری آنها را جمع آوری نموده و به صورت یک مجموعه منتشر نماید. امیدوارم این پیشنهاد مورد توجه قرار گیرد.