هر جور که به گذشتهی تهران نگاه کنیم نمیتوانیم دار و دستهی لوطیها و داشمشدیها و باباشملها را نادیده بگیریم. آنها در زندگی مردم و محلههای شهر نقش بسیار داشتند و در رویدادهای سیاسی و اجتماعی ردپایی آشکار از خود بهجا میگذاشتند. این را از کجا میدانیم؟ از گزارش رخدادنگاران یکی دو سدهی پیش و نوشتههای مسافران اروپایی که به ایران میآمدند و سفرنامههایشان بهجا مانده است. از سفرنامههای آنها بسیار بیشتر از نوشتههای رویدادنویسان ایرانی میتوان آگاهیهای تاریخی و اجتماعی بهدست آورد. همهی آنها هم از اثرگذاری لوطیان تهران در زندگی مردم بسیار نوشتهاند. از اینرو، تا آن گروه اجتماعی را نشناسیم به زندگی پایتختنشینان در روزگاران گذشته بهدرستی پی نخواهیم بُرد.
نخست باید بدانیم که گروه اجتماعی لوطیها به چند دسته بخشبندی میشدند. نخست «چغاله مشدیها» بودند که نوچهی لوطی محله بهشمار میرفتند؛ سپس «لوطی» محله بود و آنگاه بزرگ این گروه که «باباشمل» نامیده میشد.
شمل به معنی «سردمدار» است. گویا واژهای است که ریشه در گویش تهرانی دارد. باباشملها پیشرو و بزرگ لوطیهای شهر بودند و حرف، حرف آنها بود. لوطیها گوش به فرمان باباشمل محله بودند و بدون «رخصت» آنها آب هم نمیخوردند!
باباشمل از میان لوطیهای بزرگ محله برگزیده میشد و به آن جایگاه اجتماعی میرسید. شمار آنها اندک بود، چون رسیدن به موقعیت باباشملی کار هر لوطی و داشمشدیای نبود و رنج و اعتبار بسیار میخواست. از همه بیشتر داشتن جربزه و شایستگی باباشملی بود. یک لوطی باید بارها و بارها لیاقت خود را نشان میداد تا شایستهی داشتن عنوان باباشملی شود. باباشمل باید در کار پهلوانی و زورخانهای سرآمد شناخته میشد و باید امانتدار میبود و اهل محله به پاکدستی و چشم پاکی او اطمینان داشتند. اگر باباشملها با این ویژگی شناخته میشدند، مردم دار و ندار و دارایی خود را بیهیچ هراس و مدرک و سندی در اختیار باباشمل محله میگذاشتند و خیالشان آسوده بود که دیناری از آن کم نمیشود. باباشمل باید یک ویژگی دیگر هم میداشت؛ آن ویژگی به بیشیله پیله بودن بازمیگشت. باباشملها ساده و بیآلایش بودند. ساده به معنی دروی از دوز و کلک و آب زیرکاه بودن.
به هر روی، پس از آنکه یکی از لوطیها به جایگاه باباشملی میرسید، همه او را به رسمیت میشناختند و سردستهی لوطیها و داش مشدیهای محلهاش میدانستند. از آن پس سر و سامان دادن به محله و مراقبت از آبروی مردم، بر دوش باباشمل بود. تا آن اندازه که اگر یکی از اهل محل به مسافرت دور و درازی میرفت، زن و بچه و مال و اموالش را به باباشمل محله میسپرد و خیالش آسوده بود که باباشمل با هزار چشم مراقب، از دارایی و آبروی او نگهداری میکند. به همین سبب، باباشملها آن اندازه در چشم لوطیها و مردم مهم بودند که اگر در کشمکش و زدوخوردی کشته میشدند، به پاس کارها و لوطیگریشان، تندیسی از شیر بر سر مزار آنها گذاشته میشد.
شاهزادهی تهرانی و باباشملیهای او
یکی از نوادگان فتحعلی شاه قاجار شاهزادهای به نام تهماسب میرزا مویدالدوله بود. این شازده پسری داشت که او را عزیزآقا نامیده بودند. عزیزآقا، وارون دیگر شاهزادههای قاجاری، به دنبال مال و منال و ثروتاندوزی و هایوهوی شازدگی نبود و سینه چاک و دلباختهی لوطیگری شناخته میشد. تا بدان اندازه که در زمان ناصرالدین شاه، دست از عنوان شازدگی کشید و به گروه لوطیان شهر پیوست و آن اندازه در این کار پیش رفت که باباشمل محلهی پامنار شد. عزیزآقا کلاهی نمدی بر سر میگذاشت و گیوه به پا میکرد و قداره میبست. میگویند بسیار هم بیباک و نترس بود و مردانگیهای بسیاری از او دیده بودند. یکبار عزیزآقا با دار و دستهی لوطیهای قاطرخانهی دیوانی رودررو میشود. نوچههای پامناری همراهش از هیبت و شمار زیاد لوطیهای قاطرخانه فرار میکنند و عزیزآقا را تنها میگذارند. اما شازده ترس به دل راه نمیدهد و یکتنه به میدان میزند و چند تَن از آنها را از پا میاندازد. تا آنکه دیگران از ترس قدارهکشیهای او، میگریزند.
همین دلاوریها بود که عزیزآقا را به جایگاهی رساند که لوطیهای پامنار او را به باباشملی شناختند و بیش از پیش احترام اش را نگهداشتند. تهرانیهای یکی دو سده پیش، خاطرهی دلاوریهای این شاهزادهی قاجاری و باباشملیهای او را تا سالها به یاد داشتند. این را هم بگوییم که عزیزآقا چند لوطی رقیب و دشمن داشت. یکی از آنها «علی قره»ی پاچناری بود و دیگری «حسین ببری»، لوطی محلهی قاجار!
رخت و پَخت لوطیها و باباشملها
رخت و لباس لوطیها تا اندازهای با جامهی مردم فرق داشت. آنها کلاهی نمدی را یک بَری بَر سر میگذاشتند؛ دشنه و قمهای بر کمرگاه خود میبستند و به نشانهی بیباکی دکمهی پیراهن خود را باز میگذاشتند. موقع راه رفتن هم دست از قبضهی قمهی خود برنمیداشتند، در حالی که نوچهها یک گام عقبتر به دنبال آنها راه میرفتند.
لباس لوطیها و باباشملهای تهران باید «هفت وصله» میداشت: یکی زنجیر یزدی بود که با همهی بلندی در مشت جا میگرفت؛ دیگری جام برنجی کرمانی بود؛ سومی دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی بود که با همهی نازکی محکم بود؛ چهارم چاقوی اصفهانی بود که از همهی چاقوهای دیگر بُرندهتر دانسته میشد؛ پنجم چپق چوب عنابی بود؛ ششم گیوهی نازک بود و سرانجام شال «لام الف لام»؛ این نام از آنجا میآمد که لوطیها و باباشملها شال را دور کمر میپیچیدند و در جلو شکم از هم میگذراندند. این شیوه از شال بستن به گونهای بود که شکل حرفهای لام و الف را پیدا میکرد. از اینرو به آن شال لوطیگری لام الف لام میگفتند.
لوطیها بیسواد بودند و به بیسوادی خود افتخار میکردند! حوصله حرف زدن دربارهی «معقولات» را نداشتند. به محلهی خود تعصب داشتند و بردباری شنیدن حرف ناروایی دربارهی اهل محل خود را نداشتند. آنها به خوشنامی محله اهمیت میدادند. شنیدن حرف زور را تاب نمیآوردند و شنیدن حرف ناحساب از دیگران و دَم برنیاوردن را بیآبرویی گمان میبردند. بنابراین شرط لوطیگری آن بود که حرف ناروا را بیپاسخ نگذارند. لوطیها باید نوچه میداشتند. این شرط مهم لوطیگری بود. با همین نوچهها بود که از درماندگان و بیسرپرستان پشتیبانی میکردند و «هوای» آنها را داشتند.
اما همهی لوطیها خوب و مردمدار نبودند. شمار لوطیهای زورگو و مردمآزار تهران قدیم، کم نبود. آنها از اهل محل به زور و آبروبَری باج میگرفتند و در اصطلاح خود به آن «باج سبیل» میگفتند. گاه نیز عربدهکشی میکردند و آبروی دیگران را میبردند. در این زمان، مردم از ترس آنها و نوچههایشان، توان نفسکشیدن نداشتند. یکی از آن لوطیهای مردمآزار تهران «صنیع حضرت» نام داشت که در زمان پادشاهی مظفرالدین شاه و رویدادهای مشروطیت، به مردم آزارها رساند و با همدستی نوچههای محلهی چال میدان و هم راهی مقتدرنظام، باباشمل محلهی سنگلج، آبروریزیهای بسیار کرد. تا آنکه پس از فتح تهران به دست آزادیخواهان و مشروطهطلبان، او را در میدان توپخانه بهدار کشیدند.
به هر روی، لوطیها خوب و بد داشتند. بدهای آنها برای نشان دادن بیباکی و بیپروایی خود، دست به دزدی و آدمکشی و هزار کار ناروای دیگر میزدند. از اینروست که برخی میان لوطیها فرق میگذارند و آنها را که بی سر و پا و رذل بودند «لات» مینامیدند و دستهای را که جوانمرد و مردمدار بودند «لوطی» میخواندند.
ویژگیهای دیگر لوطیهای تهران قدیم
لوطیها یا بیکار بودند و روزها را میخوابیدند و شبها با نوچههایشان در محلهها میچرخیدند و ولگردی میکردند و سر از قهوهخانهها درمیآوردند؛ یا کاری برای خود دست و پا میکردند و سرگرم میشدند. اما نه هر کاری. لوطیهای تهران هرگز به کار حلاجی و دلاکی و مقنیگری دست نمیزدند و این شغلها را شایستهی لوطیها نمیدانستند. از آنرو که به گمان آنها یک لوطی نباید خدمتکار دیگران باشد. شغل آنها کارهایی مانند میوه فروشی، فرنیفروشی، آجیلفروشی و از ایندست بود. در این پیشهها، آقا بالاسر نداشتند و به اختیار خود کار میکردند نه به دستور دیگران.
لوطیها به ناجوانمردان «پنطی» میگفتند. آنها پنطی را بیآبرو و بیعرضه میدانستند و هرگز در برابر آنها کوتاه نمیآمدند و جلوی آنها دست به خواهش و تمنایی دراز نمیکردند. پنطی کسی بود که ویژگی لوطیگری در او نبود و آدمفروش و «نامرد» دانسته میشد.
لوطیهای تهران به لهجهی ویژهی خود حرف میزدند. شیوهی حرفزدن آنها کنایهای بود. برای نمونه، اگر لوطیای تهرانی به چغاله مشدیای می گفت: «بیغیرت، دُمت کو؟» یعنی: «شالی که داشتی چکارش کردی؟». او هم پاسخ میداد: «پرید!». یعنی: «به قمار باختم». لوطیها خیلی از واژه ها را به شیوهی دیگری ادا میکردند. برای نمونه، به دیوار «دیفال» میگفتند و اتومبیل را «هتلمبین» به زبان میآوردند!
شماری از بازیها نیز ویژهی لوطیها بود؛ مانند کفتربازی، سِهرهبازی، بلبلبازی و بهویژه خروسجنگی. آنها خروسهای خود را به جان هم میانداختند و با این کار شرطبندی میکردند؛ یا میبُردند، یا میباختند و «دماغشان میسوخت»!
داستان لوطیگری در تهران قدیم، پُر و پیمان است. همین اندازه بگوییم که آنها گوش به زنگ حادثهای بودند تا میدانداری کنند و با عربدهکشی و باجگیری، به نان و نوای بیشتری برسند. در سال 1277 مهی (:قمری)، زمانی که ناصرالدینشاه برای شکار به بیرون از شهر رفته بود، بهناگاه در میان لوطیهای بازار تهران خبری پخش شد و دهان به دهان گشت که میگفت شاه به دره افتاده و مُرده است! به یکباره لوطیها و نوچههایشان خیابانها و کوچهها را «قُرق» کردند و دست به چپاول مردم زدند. زمان بسیاری بُرد تا ماموران نظمیهی تهران توانستند آنها را سر جای خود بنشانند. تهرانِ دو سه سده پیش، گاه چنان حالوهوایی داشت!
*با بهرهجویی از: جستار «لوطیگری در عصر قاجار» نوشتهی نادره جلالی (مجلهی پیام بهارستان، بهار 1390)؛ و نیز تارنماهای «قدس آنلاین»؛ «جام جم آنلاین» و «ویکی پدیا».