یک لحظه پلکهامان را ببندیم و شهری را تصور کنیم که پرندهای ندارد و حیوانی اهلی و رام در جایی از شهر پیدا نمیشود. این شهر خیالی چگونه جایی میتواند باشد؟ شهری دلمرده، رنگ پریده، یکنواخت و ملالآور. ترسناک نیست؟ با این حساب، چرا رفتار بیمارگونهی برخی از ما آدمها آزار دادن پرندگان و جانوران است؟ تهرانی که اکنون بیقواره و از ریخت افتاده شده است، زمانی پُر از صدای پرندهها بود. قُمریها، سارها، پرستوها و از همه بیشتر کبوترها؛ همان کبوترهایی که بومی تهران بودند و تهرانیها به آنها کفترچاهی میگفتند. دو خط سیاهی که روی بال کبوترهای چاهی هست آنها را از کبوترهای دیگر جدا میکند و به آسانی شناخته میشوند. آنها تا حافظهی تهرانیها به یاد دارد در همین شهر زندگی کردهاند و قدیمیترین تهرانیهایی هستند که میتوان سراغی از آنها گرفت. هنوز هم هستند، اما کمشمار و ترسخورده. از نزدیکشان که گذر میکنیم انگار لرزه بر تنشان مینشیند و دوری میکنند. از ما میترسند؟ چشمشان از آزاری که سگها و گربهها از ما میکشند، ترسیده است؟ شاید هم از هوای دود گرفتهی شهر، از صدای ترسآور گذر بیامان ماشینها و بوقزدنهای بیسببی که آدمها را هم از جا میپراند، هراساناند. کبوترچاهیها، از آن روزی که تهران کوچک بود، آشنای این شهر بودند و کنار کاریزها و چاههایی زندگی میکردند که شمارشان فراوان بود. امروز نیز کموبیش هستند و تاب شلوغی و سر و صدای کرکنندهی شهر را میآورند. وفادار و دستآموزند؛ بیاییم آزارشان ندهیم!
سرتاسر تهران پوشیده از کاریز بود. کاریزهایی که از روستاهای پیرامون تهران آغاز میشدند و تا میانهی شهر میرسیدند. هرجا را نگاه میکردند چاه و دهانهی کاریز بود و کبوترچاهیهایی که لبهی آنها بیتوته میکردند و روز که به پایان میرسید درون چاه، یا شکاف سنگها، میرفتند و تاریکی شب و سیاهی کاریز را به هم گره میزدند تا سپیده بزند و آفتاب از گوشهای سر برآورد و آنها از چاه بیرون بیایند و روزشان را آغاز کنند. برای همین است که آنها را کبوتر چاهی مینامند. آبی و خاکستری رنگ هستند و آن دو خطی که زیباییشان را هزار برابر میکند، پرهایشان را رنگی دیگر زده است.
همیشه آدمهایی پیدا میشدند که گوشهای کمین کنند و با حیله و ترفندی زشت، کبوترچاهیها را به چنگ بیاورند. یک نیرنگ آنها انداختن سنگی درون چاه بود، سپس کیسهای روی دهانهی چاه میگرفتند و همین که کبوترهای ترسیده از صدای ناگهانی سنگ، بیرون میپریدند دهانهی کیسه را میبستند و آنها را به دام میانداختند. کاری زشت و نفرتانگیز! یا کنار دهانهی چاه آتش روشن میکردند و دودش را درون چاه میراندند و کبوترچاهیها که به مرز خفگی میرسیدند، سراسیمه از چاه بیرون میزدند و در دام شکارچیها میافتادند. آدمی تا کجا میتواند سقوط کند و نااهل باشد؟
بهانهی شکارچیها و کبوتربازها این بود که گوشت کبوتر در درمان و بهبود بیماریهای سخت، اثر دارد. حرفی که ناراست است و هیچ آزمایش پزشکیای چنین چیزی را ثابت نکرده است. این حرفها بهانهای بود برای شکار کبوتر چاهیهای بیآزار و سربزیر. همان کبوترهای سینه کفتری و پا بلند؛ با آن چشمان کنجکاو و بیاندازه زیبایشان که شگفتزده به رفتار شکارچی های سنگدل نگاه میکنند و سرنوشت غمانگیز خود را تاب میآورند. چهها که نمیآوریم بر سر شهر و پرندهها و حیوانات خاموش و بیپناهش!
هیچ میدانستید کبوترها یکی از تندروترین پرندههای جهان هستند؟ برای همین بود که در گذشتهها کبوترها پیکهای نامهبَر بودند. سرعت آنها را 148 کیلومتر بر ساعت اندازه گرفتهاند. اما همین کبوترها آن اندازه سادهدل و خوشباورند که گاهی به رفتار آدمها و پاورچین پاورچین نزدیک شدنشان شک نمیکنند و نمیگریزند. اگر بخواهند، با چند بار بال زدن، آن اندازه دور میشوند که دست هیچ آدمی به آنها نرسد. اما این کار را نمیکنند. چطور چشمانشان از حیلهگری آدمها نترسیده است؟
زیباییهای تهران کم نیست. اما میان ساختمانهای تنگ و به هم چسبیده، برجهای سر به آسمان کشیده و هیاهوی آمد و شد آدمها و گذر شتابان و بیباک خودروها، زیباییهایش گم و ناپیداست. کبوترچاهیها بخشی از زیبایی تهران قدیم بودند. آنها کمپیدا شدهاند یا ما آن اندازه سر به گریبان شدهایم که بودنشان را نمیبینیم و از خوشی بال و پَر زدنشان شادی نمیبریم.
کبوتربازهای تهرانی و پشتبامهای شهر
یکی از سرگرمیهای دیرینهی تهرانیها کفتربازی (کبوتربازی) بود. کفتربازها همه جای شهر دیده میشدند و آن اندازه شمارشان فراوان بود که در سال 1301 مهی، در روزگار ناصرالدین شاه قاجار، ناچار بودند به دولت مالیاتی یک قَرانی بابت کفتربازیشان بپردازند!
کفتربازها کبوترهای خود را هوا میکردند و میگذاشتند تا هر اندازه دلشان میخواهد در آسمان چرخ بزنند. آنها هم از دیدن پرواز کفترهای شان لذت میبردند. خسته که میشدند چوب دستیشان را رو به پرواز کفترهایشان تکان می دادند و با گفتن «بیا، بیا» پرندهها را به لانهها و قفسهای آهنی و حصیری پشت بام برمیگردانند. بال کبوترها را هم خطی از رنگ میکشیدند تا هنگام پرواز با کبوترهای دیگر قاتی نشوند.
پشت بام خیلی از خانههای تهرانیها جایی برای کفترها بود. اگر کفتربازها سر به هوا بودند بوی پرنده و فضلهی پشت بام همه جا را برمیداشت و آزاردهنده میشد. اما آنها مراقب کفترها و پاکیزگی قفسهایشان بودند.
صدای بال بال زدن کفترهای پشت بام بخشی از زندگی تهرانیهای قدیم شده بود. هنوز هم در محلههای پایینشهر این تفریح و سرگرمی از یاد نرفته است و کفتربازهایی هستند که زندگیشان پای کبوترها میسوزد! آب و دانهشان میدهند و ارزن و گندم پای آنها میریزند. چهبسا آن اندازه که حواسشان به کفترهاست به زندگی و کار و بار خودشان نیست!
کفتربازها میگفتند ارزن خوراک سبکی است و کبوتر را زمان پرواز سنگین نمیکند. قرهماش هم به کبوترها میدادند. میدانستند که هیچ خوراکی به اندازهی قرهماش به دهن کبوترها مزه نمیدهد. جو، گندم، تخم جارو و دانههای دیگر هم از خوراکیهایی بود که کفتربازها میدانستند چه ماهی از سال به کبوترهایشان بدهند تا آنها سنگین نشوند و سرحال بمانند. گندم را زمستانها به کبوترها میدادند. حواسشان هم بود که خوراک گوشتی جلو آنها نگذارند. گوشت پرنده را میکُشد.
کفتربازی عادتی بود که از سرشان نمیافتاد. دست خودشان نبود. میگفتند تُوی خون ماست! پشت بامها را قِرقی و یک نفس دنبال کبوترها میدویدند و ترسی از افتادن و کلهپا شدن نداشتند. چشمشان هم به آسمان بود و پرواز کبوترها. تندی آفتاب هم فراریشان نمیداد. همین بود که چهرهی کفتربازها سوخته و آفتابزده بود. اهمیت نمیدادند. لذت کفتربازی میارزید به سیاه سوختگی و هزار درد و سختی دیگر! اینگونه فکر میکردند و تاوانش را میدادند.
مسابقهی گرو گذاشتن کفترها و پرواز دادن آنها هم به راه بود. هر کفتری بیشتر اوج میگرفت و بلندتر سینهی آسمان را میشکافت، برنده بود و کفتربازش را سربلند میکرد. باختن سرشکستگیای بود که کفتربازها تحملش را نداشتند و به هر دری میزدند که باختشان را جبران کنند.
تهران قدیم پُر بود از کبوترچاهیها و کفترهای سفید و تُودل برو و آسمانی که آبی و صاف بود و کبوترها زیباترش میکردند. تهران با پرندگانش تماشایی بود!
*با بهرهجویی از: تارنماهای روزنامهی «همشهری» و «فرادید».
یک پاسخ
با دُرود
واژه هایِ بیگانه دَر دیبایِ بالا:
لَحظه = می تَوانَد لَخته یِ پارسی باشَد : لَختی آسودَن
تَصَوُّر کُنیم = بیِنگاریم ، بیانگاریم
اَهلی = رام ، دام ( دَر دَد وُ دام) ، خانِگی
شَهرِ خیالی = شَهرِ پِنداری
حافِظه = اَز بُنیاد پارسی ست :
نِهُفتَن : نِ – هُف – ت – اَن
نِ – = پیش وَند : پایین ، زیر ، فُرو
هُف = سِتاک هَم ریشه با have اِنگِلیسی وَ hab آلمانی به مینِشِ داشتَن ، داریدَن
ت = نِشانه یِ زَمانِ گُزَشته
– اَن = نِشانه یِ کَردَن
>> هُفت = حِفظ
>> هُفتَن ، هوبیدَن ، هُبیدَن
حافِظ ، حافِظه = هوبَنده ، هُفتار ، هُفتگاه
وَ واژه هایِ : یادسِپار ، یاد ، یاده
صِدا = سِدا ، دَر پارسی واتِ ص گوییده نِمی شَوَد اَز سویی سِدا هَم ریشه با sound/ soud اَست.
نِفرَت = بیزاری؛ نِفرَت اَنگیز = بیزاری اَنگیز
سُقوط کُنَد = سَرنِگون شَوَد ، فُرو اُفتَد ، نِگونیده شَوَد
نااَهل = نارام ، نادام
نااَهل ~وَحشی = دَشتی ، دَد
اَثَر دارَد = کارایی / کارسازی دارَد
ثابِت نَکَرده = پِی راست نَکَرده
حَصیر = بوریا ، سایه بان
آسِمانِ صاف = آسِمانِ بی اَبر
تِهرانِ قَدیم = تِهرانِ دیرین/ پارین
مُسابِقه = هَماوَردی ، پیشگانی
تَماشایی بودَند = دیدَنی بودَند
اوج = اوگ
تَحَمُّل = تاب ، بُردباری ، بُرداری ، بَرَندِگی
جُبران کَردَن = بازخوبیدَن ، بازداختَن ، هوداختَن
عادَت = پُروَستِگی ، مَروَستِگی ( مَر به مینِشِ بِسیار وَ هَم ریشه با more اِنگِلیسی وَ mehr آلمانی وَ دَر واژه یِ مَردُم : مَر – دُم : دُم یا تُم یا تُخم هایِ فَراوان ، این که مَردُم را پَرد / فَرد یا تَگ پِنداشتَند ، ناشِناسَندِگی با پیش وَندِ مَر- بوده !!!
فَرار = گُریز
نَفَس = پارسی اَست : نَ – فَس
فَس هَم خانِواده با فوت وَ فوتَک اَست.
اَهَمیَّت = مَهَندی
لِذَّت = واژه ای اَز بُنیاد پارسی وَ آویزَنده ( مُتِعَلِّق) به خوشه یِ : لَذیذ ، لَزِج ، لیز ، لَغز ، لَخش ، لیس وَ lead , leader اِنگِلیسی و Leiter, leiten, Leitung وَ هَمِگی به مینِشِ رَواندَن ، به آسانی بُردَن یا خوردَن، راه بَری کَردَن ؛ لِذَّت / لِزِش = به خوشی وَ آسانی گُزَشتَن
با سِپاس