اسفندیار به دلیل تمام شباهتهایی که به رستم دارد محکوم است. زمین گنجایش او را هم ندارد. شاید شبیهترین فرد در شاهنامه به رستم، همین اسفندیار باشد: هر دو جهان پهلوان هستند، هر دو تاجبخشند، و هر دو هفت خوان سپری کردهاند. بنابراین سرنوشت اسفندیار هم نباید با رستم چندان تفاوتی داشته باشد. تنها یک تفاوت بزرگ است که میان این دو وجود داردو آن مُهر خدایی است که اسفندیار بر پیشانی دارد. اسفندیار، رویینتن شده توسط اشو زرتشت برای حفاظت از دین بهی و مظهر خدا و نمایندهی حکومت است. پی از مردم نیست تا در میان مردم جاودان بماند. او پیرو منطق حکومت است و با این که دارای تمام خصایص پهلوانی است، بدون پذیرفتن هیچ منطقی از رستم تنها خواهان دربندکردن او برای تصاحب تاج و تخت و امتداد حکومت است.
و اما پیکار رویینتن با پیلتن نفسگیرترین و جانکاهترین نبرد شاهنامه است. هیچ یک نه سر تسلیم دارند و نه یارای رویایی. و ما در این میان حیران که یاریگر کدام یک باشیم. از سویی نگران اسفندیاریم که غره به زره اهوراییاش بیمهابا میتازد و از سویی منتظریم تا ببینیم پهلوان ما با این یل رویینتن چه میکند. و هنوز هم امیدمان به رستم است که با تدبیری این غائله را ختم به خیر کند.
درخشانترین قسمت این نبرد، لحظهی مرگ اسفندیار است. آن گاه که اسفندیار تیر در چشم از اسب فرو میافتد و دست میبرد تا پیکان دو سر را از چشمانش بیرون بکشد گویی تازه قادر است حقایق را ببیند. نقطه ضربهپذیر او، همان جایی بود که هیچگاه از آن استفاده نکرد. اسفندیار مدتها قبل از این که با رستم بجنگد کور شده بود و اکنون که بیناییاش را بازیافته فرصت زندگی مییابد. اکنون دیگر زره اهوراییش هم از بین رفته، پس او دیگر از مردم است و بنابراین در یادها جاودان میماند.
هنر اسفندیار در این داستان در زیبا مردنش است و بس. اما او در این فرصت کوتاه آن چنان پرنور میدرخشد که تمام تاریکیهای گذشتهاش را جبران میکند. او تربیت فرزندش را به رستم میسپرد و امتداد خود را از حکومت به مردم تغییر میدهد.
در آخر کار هر دو پهلوان پشیمانند و چه فاجعهای است آنگاه که چون رستم و اسفندیاری پشیمان باشند.