بیگمان متوجه شدهاید که هر چقدر سالهای بیشتری از عمر میگذرد سرعت گذر عمر نیز بیشتر میشود. در ظاهر زمانسنج ذهن ما مبنای ثابتی ندارد، اگرچه در طول عمر انسان تغیر محسوسی در دوره تناوب سیارات و ستارگان رخ نمیدهد اما به نظر میرسد در مقایسه با زمان کودکی زودبهزود بهار از راه رسیده و سال نو میگردد، روزهای هفته که از خیلی وقت پیش گم شدند و با چنان سرعت باور نکردنی با هم جا عوض میکنند که نمیشود آمارشان را نگه داشت.
لازم است برای درک بهتر این اتفاق اندکی بیشتر در ذات پدیده زمان تعمق کنیم. من همیشه پرهیز میکنم از اینکه مبادا رقم مغلطه را بر دفتر دانش بزنم و به همین خاطر با احتیاط از تعریف انیشتن در مورد زمان بهره میبرم، انیشتن میگوید زمان چیزی است که ساعت نشان میدهد. نکته مهمی که در پس این تعریف به ظاهر ساده پنهان است آنکه، هر کس ساعت مخصوص به خود را دارد و با ساعت خود زمان را میسنجد.
در اطاق من یک ساعت دیواری قراردارد، وقتی باتری آن را عوض میکنم زمان را به گونهای نمایش میدهد و هرچه از عمر باتری آن میگذرد زمان را به گونه دیگری اعلام میکند. با ضعیفشدن باطری (کاهش جریان ورودی به موتور ساعت) اگرچه در بیرون زمان مانند همیشه میگذرد اما عقربهها گذر آن را حس نمیکنند، عقربهها خود را با گردش ماه و انجم تنظیم نمیکنند بلکه نگاهشان به جریان الکتریسیتهای است که موتور ساعت را به حرکت وا میدارد.
به نظر میرسد به مرور و با افزایش سالهای عمر آن جریانی که عقربههای ساعت در ذهن انسان را به حرکت میاندازد کاهش یافته و از این رو ساعت ما کند میگردد، در خارج از وجود مان روزها و هفتهها و ماهها و سالها با همان آهنگ همیشگی میگذرند اما ذهن در سنین مختلف تشخیص متفاوتی از گذر زمان دارد. حتا گهگاه که به خود میآییم متوجه میشویم که عقربه ساعت ما یک جایی گیر کرده شاید که ده سال پیش ، شاید هم بیشتر لیکن ما گذر این سالها را در ذهن خود احساس نکردهایم. شوربختانه بر عکس ساعت ذهن، ساعت جسم ما نه تنها از کار نمیافتد بلکه عقربههای آن با افزایش سن شتاب بیشتری نیز میگیرند این عملکرد معکوس، انسان را به حس درماندگی دچار میکند. تجربه عجیبی است که بدون آنکه بدانیم سالهای مابین بیست سالگی تا سی سالگی چه وقت طی شدهاند در جسم خود احساس میکنیم که توان بیست سالگی را نداریم. پس از آن دههها به سرعت سپری میشوند و جسم ما فرتوت و فرتوتتر میگردد و همچنان در ذهن خود هر چه میجوییم این زمانها و سالهای گم شده را نمییابیم.
این چه چیز است که جریان یافتنش در ذهن، عقربههای ساعت را میگرداند و چرا با بالارفتن سن شدت آن جریان کاهش یافته و به تبعش، زمان در ذهن ما کند میشود. به باور من این جریان، جریان آگاهی به درون ذهن ما است. در لحظات اولیه تولد جریان آگاهی با شدتی وصف ناشدنی به درون ما ره مییابد، شناخت رنگها و صداها ونورها آغاز میگردد، آغوش مادر و چهره پدر را تجربه میکنیم و در مدت زمانی تقریبا معادل با دوبار گردش زمین به دور خورشید یک زبان زنده دنیا را با جزییات لهجهای فرامیگیریم. در آن ابتدا هر لحظه از حیات ما با لحظه قبلی متفاوت است و سطح آگاهی ما دمبهدم تغییر مییابد. اینگونه است که زمان را حس میکنیم، روزها را حس میکنیم و حتا دقایق را حس میکنیم. افسوس که شدت ورود آگاهی به ذهن پس از دههی اول زندگی به سرعت رو به کاستی مینهد و از این روی دیرزمانی نمیپاید که ساعتها از پی هم طی میگردند بدون آنکه چیز تازهای بیاموزیم. لذا در ابتدا دقایق رنگ میبازند و چند دهه بعد زمانی میرسد که اگرچه با هر بار گردش زمین به دور خورشید، یک سال بر عمرمان افزوده میگردد لیک باور نمیکنیم که یک سال گذشته باشد. با گذشت یکسال چون خود را به قضاوت مینشینیم و کارنامه یکساله را مرور میکنیم متوجه میشویم که بجز زیست کار دیگری نکردهایم، آنچه کردهایم نیازی به یکسال تلفکردن عمر را نداشته است. چیزی نیاموختهایم و قطرهای از آگاهی در ذهن ما جریان نیافته تا ادراکی از گذر این یکسال داشته باشیم.
آیا بشر برای زیست پا به این جهان گذاشته؟ هر مگسی زیستن میتواند، لیکن ما به قصد آشیان سیمرغ پای در ره گذاشتهایم، حیف از ماست که چون مگسی قند پرست بر خوان جهان بنشینیم و عافیت، بر گذر از هفتخوان معرفت برگزینیم. اگرآدمی بر کنج عافیت نشیند پس چه کسی باید هفت شهر عشق را بپیماید و به عقنا برسد.
باید خوب اندیشه کنیم تا بدانیم چه میشود که بسیاری از آدمیان آسودن زیر سایهی اولین درخت در اولین منزلگه را به پیمودن مسیر ره وادیه برمیگزینند. میوههای شیرین بسیاری بر شاخ این درخت روییده. موفقیت شیرینترین میوهای است که همه کس دست تمنا به آن دارد بعضی کسان موفقیت اقتصادی و بعضی موفقیت در کسب مدرک تحصیلی و بعضی ازدواج موفق و بعضی شغل و ……را برای خود میپسندند. خلاصه موفقیت به اناری هزاردانه میماند که هر دانهاش طعمی دلخواه برای ذایقهی هر کس دارد. از این روی است که فوج بزرگی از آدمیان در همین منزل بار اقامت میافکنند و هدف زندگی خود را بهدستآوردن میوه موفقیت تعریف میکنند. چنین تعریفی از «هدف زندگی» نه تنها با هدف اصلی (آشیان سیمرغ) فاصله بس بعیدی دارد بلکه با عدالت خداوندی نیز در تضادی آشکار است. حتا خدا ناباوران هم نیک میدانند که کاینات به هیچکس قول صددرصد برای حصول موفقیت نداده، هرچند آن کس با استعدادترین و خردمندترین و تلاشگرترین مردمان باشد. در حصول میوه موفقیت همواره عواملی دخیل هستند که ما هیچ نقشی در کنترل آنها نداریم و اتفاقا در اغلب موارد وابستگی نتیجه به این عوامل، بسی سنگین وزنتر از سهم آن عواملی است که در حیطهی اراده ما قراردارند. همه ما شکست را تجربه کردهایم، شکستهایی را تجربه کردهایم که علیرغم استعداد و تلاش و دانشی که داشتهایم نصیبمان گشته، از دیگر سو کسانی را دیدهایم که هیچیک از این عوامل را در سطح تراز ما نداشتهاند اما در زمانی مناسب و مکانی مناسب از راه رسیده و میوه موفقیت را برچیده و رفتهاند، این چگونه عدالتی است؟ یا ما از درک آن عاجز هستیم یا جهان بر پایه عدالت استوار نیست. اغلب خداباوران پاسخ اول و خداناباوران پاسخ دوم را میپسندند اما پاسخ سومی نیز وجود دارد که برای من قانع کنندهتر است و آن اینکه هدف از آفرینش انسان این نبوده که از او موجودی موفق ساخته شود بلکه هدف، سیر انسان به سوی آگاهی است، قرار است انسانی آگاهتر ساخته شود. آشیانه سیمرغ بر فراز کوه آگاهی قرار گرفته. هیچ لذتی در دنیا وجود ندارد که قابل مقایسه با پرواز بر فراز بالهای آگاهی باشد.
همهی ما به عنوان یک انسان از کالبدی برخوردار هستیم که بعضی از محرکهای خارجی باعث ایجاد حس لذت در آن میشود، لذاتی که حیوانات نیز از آنها برخوردارند، اتفاقا گاهی با شدتی بسیار بیشتر از آنچه ما میتوانیم تجربه کنیم. اما لذت بردن از آگاهی فقط به انسان اعطا شده، لذتی درونی که تجربه آن با هیچ حس لذت جسمانی قابل قیاس نیست.
هرگاه به این باور برسیم که هدف از زندگی افزایش آگاهی است و نه موفقیت، آرامشی دلپذیر وجودمان را فرا میگیرد و شکستها را پذیرا میگردیم چرا که اتفاقا تجربه شکست بیش از تجربه موفقیت جریان آگاهی را به وجودمان هدایت میکند. هرگاه به دنبال افزایش آگاهی باشیم هیچ عامل بیرونی نمیتواند نقش پررنگی در عدم جریان یافتن آن به درون ما داشته باشد. تمام شکستها، غمها، از دستدادنها، موفقیتها، شادیها و ….. همه آنچه در زندگانی تجربه میکنیم لاجرم منجر به افزایش آگاهی ما میگردند هر چند که ممکن است دردهای جانکاه بهای رشد ما در مسیر زندگی باشند. آگاهی از درد نیز خود نوعی از آگاهی است.
بر خلاف دانههای میوه موفقیت که باید در کام خود بریزیم تا از آن لذت ببریم، لذت از آگاهی آنگاه شدت مییابد که آن را به دیگران بدهیم و هرچه بیشتر میبخشیم جریان بیشتری از آگاهی به وجودمان راه پیدا میکند و لذتی بیشتر را تجربه میکنیم.
یک سوال اساسی در اینجا مطرح میشود و آن اینکه چه چیز در بزرگسالی باعث کاهش شدت ورود آگاهی به درون ما میشود. آیا ذهن ما همچون منبعی است که با ریزش آگاهی، تراز سطح آن بالاتر رفته و آیا به علت کاهش اختلاف پتانسیل آگاهی ذهنی ما نسبت به واقعیتهای بیرونی سرعت ورود جریان آگاهی کاهش یافته؟
اگرچه تغییر پتانسیل آگاهی در این موضوع بیتاثیر نیست اما وقتی به ژرفای ناآگاهی خود مینگریم به نظر نمیرسد این سطح تراز نسبت به آن صفر اولیه تغیر معناداری پیدا کرده باشد. نه تنها هیچکس نمیتواند بگوید که آنقدر میداند که دیگر چیزی برای آموختنش وجود ندارد بلکه بلندپایهترین دانایان به مرحله ای از دانش رسیده اند که ادعا میکنند بر ناآگاهی خود آگاه شده اند ، که این نیز به باور تنی چند از اندیشمندان لافی گزاف است و آگاهی بر نا آگاهی هنوز به این سادگی ها هم نیست .
به باور من «توهم آگاهی» مهمترین عاملی است که سد راه جریان یافتن آگاهی به درون ذهن میگردد. نمیدانم که آیا نوزادان بر ناآگاهی خود آگاه هستند که اینچنین به جذب آگاهی از محیط اطراف میپردازند یا خیر، بعید میدانم بصورت فطری چنین آگاهی بزرگی در نهاد ما گذاشته شده باشد و بطور ناگهانی و بیدلیل ناپدید گردد. بلکه بیشتر به نظر میرسد همینقدر که دچار توهم آگاهی نباشیم دریچههای وجود ما برای پذیرش آگاهیها باز هستند. از آنجا که کودکان از این توهم خالی هستند لذا بیشترین امکان را به جریان یافتن آگاهی به درون خود میدهند.
به قول حافظ: عکس روی تو چو در آینه جام افتاد – عارف از خنده می در طمع خام افتاد
شاید هر آنچه که قادر به تجربه و دانستنش در این جهان هستیم تصویر رخ ساقی است، به یاد داشته باشیم که مقصد نهایی ما درآغوش کشیدن این عکس نیست بلکه ما در طلب میکده راهی این ره گشتهایم. نباید به واسطه توهمی که در ذهن ما شکل گرفته در طمع خام بیفتیم و گمان کنیم نسبت به واقعیات آگاه گشتهایم. باید همواره هوشیار باشیم که این تصویر با واقعیت فاصله دارد، آشیانه سیمرغ به این نزدیکی ها هم نیست. لذا میباید که اجازه دهیم هر لحظه آگاهیهای جدید به وجود ما راه یابند، هر چند که بعضی اوقات در تضاد با دانستههای قبلی ما باشند.
حس شعف غیرقابلوصفی را در خود حس میکنم وقتی به این میاندیشم که روزی انسان میتواند با زدودن رسوبات حاصل از «توهم آگاهی» در ذهن، مسیر جریان آگاهی را به درون خود همواره باز نگه دارد. او در چنین شرایطی مانند یک کودک میتواند لحظهبهلحظههای زندگی را احساس کند. از آنجا که چنین انسانی در مسیر هئوروتات قراردارد، به پاداش، امرتات به او تعلق میگیرد.
برای همه پویندگان منزلگه سیمرغ و رهروان شهر عشق، مقام امشاسپندان را آرزو دارم.
بابک شهریای – بهمن 1400