بدیدنم اگر میآیی با چراغ بیا كه پشت گرد و غبار روزگار گم شدهام. با خود چراغ بیاور شاید مرا بیابی. مرا كه بهترین «راستی»ام و امروز كمتر كسی از من نشان میگیرد.
من «اردیبهشتم» آسان از نام و كنارم مگذر. لحظهای درنگ كن و بیاندیش. من بهترین «راستی»ام «پاكی»ام. روزگاری مرا «اشاوهیشتا» مینامیدند. چه روزگار خوبی بود آن زمان. چون میدانستند «اشا» داد (قانون)ی است كه به راستی و سزاواری بر جهان فرمان میراند و هر ذره از این جهان، برای بودن و زیستن و بهزیستی در پیكره جهان میباید كه از این داد، فرمان گیرد و هر آینه اگر یك شاخه از درخت از زیر فرمان «اشا» بیرون رود خشك میشود و میریزد و اگر مردی سر از فرمان اشا بپیچد، به خودش شكست وارد میآورد و به راستی و سزاواری كه در خور همه جهانیان است، ستم میرسد و جان جهان از این شكست و سرپیچی میرنجد.(حقوق جهان در ایران باستان فریدون جنیدی)
زمانی كه مرا «اشاوهیشتا» مینامیدند، با من آشنا بودند و به سراغم میآمدند. چون كورش بزرگ پس از شكست سارد، پایتخت لیدی را گرفت، فرستادهای از اسپارتها به دیدن كورش برزگ آمد و گفت: اسپارتها تحمل حمله به همسایهی آنها را ندارند. كورش بزرگ پس از شنیدن پیام گفت: اسپارتها چه كسانی هستند و كار آنها چگونه است كه چنین گستاخی میكنند. فرستاده اسپارتها به كورش بزرگ رو كرد و گفت: در جای معینی در شهر جمع میشویم و داد و ستد میكنیم. كورش بزرگ گفت: من از جماعتی كه وسط میدان شهر جمع میشوند و داد و ستد میكنند و سر هم كلاه میگذارند و به همدیگر برای سود بیشتر دروغ میگویند ترسی ندارم. اگر زنده ماندم داستان من سر زبانهای شما خواهد ماند.
به نظر میرسد اشاره كوروش بزرگ به «راستی» بوده. چون به قول هرودت. نزد ایرانیان دروغگویی بزرگترین ننگ است و پس از آن قرض گرفتن. زیرا كسی كه قرض میكند، اگر نتواند آن را در موعد مقرر بپردازد، باید به شكلی دروغ بگوید. داریوش هم از اهورامزدا میخواهد كه دروغ و خشكسالی را از ایران دور سازد.
كسی كه گوش به سخنان زرتشت دارد، باید دروغ را از گناهان بزرگ و موجب خشم پروردگار بداند. اساس دین زرتشت همین است و بس. دروغ گفتن در واقع منكر دین زرتشتی شدن است. بنیان دین همان راستگویی و دوری جستن از دروغ است. (خرمشاه ابراهیم پورداود)
زمان طولانی گذشت. روزگاری عارفان مرا «حق» نامیدند. در آن زمان باز هم از من نشانی یافت میشد. ولی كمكم به دست فراموشی سپرده شدم و كمتر كسی به سراغم آمد.
اگر به دیدنم میآیی با چراغ و دلی روشن بیا و به یاد داشته باش، ظلمتزدگان از روشنی و روییدنی بیزارند. جهانی كه از راستی تهی ماند، این جهان خود مباد. انسان ستارهای افتاده در شبی تاریك نیست، جزیی از نظامی به سامان و در هم پیوسته است. چون تباهی و بیداد جهان را فرا گیرد، زمین «سپندارمزد» به پدر بانگ كند كه من این «زیان» را نتابم. و زیر و زبر شوم و این مردم را زیر و زبر كنم. (یادگار جاماسپ ترجمه صادق هدایت)