شعروارهی «پیامِ زرتشت»
هزاران سال پیش از روزگارِ ما
به هنگامی که انسان را نبودی کیش و آیینی
وگر بودی همانا
در پیِ یکتاپرستی راه ننمودی
قبایل یا عشیرتها به چیزی دل همیبستند و آن را میپرستیدند
بدین خوشدل که معبودی نمادین را
بهمنظورِ عبادت از برای خویش بگزیدند
نبودی رهنمایی خاص تا عنوان نماید رهنمودی را
زِ بهرِ قومِ خود وآنگه بهدست آرد درودی را
نه قانونی، نه دستوری، نه امری بود و نه منعی
که انسان را بهکار آید
همانند فروغی در دلِ شبهای تار آید
در آن هنگام، مردی از تبار نیکمردانِ خردپرور
به الهاماتِ یزدانی و توفیقاتِ سبحانی
برآن شد تا رهِ یکتاپرستی را به قومِ خویش بنماید
که جز یزدان کسی چیزِ دگر زنهار نستاید
سروشِ عالمِ غیبش ندا درداد
که برپاخیز و دینِ پاک را در رهنماییها کمر بربند
به یزدان راه بنمای و تنآویزِ تقدس را بر «آذر» بند
بگو پروردگارِ عالمِ کون و مکان یکتاست
که بر تدبیرِ خیر و شر دو تن بگماشت
یکی باشد «سپنتا» جاه و آن دیگر «هریمن» راه
نبردِ این دو در گیتیست ناموسِ طبیعت را پیافکنده
که تا روزی ظفر یابد به «شر» «خیرِ» فزاینده
تویی زرتشتِ نیکآیین، وُهومن، با خرد همراز
به کیشِ مزدیسنانی توانی دادِ نیکی داد
فروزان ساز چون مهرِ درخشان سربهسر آفاقِ دلها را
بهمانند فلق بشکافت قلبِ تیرگیهای غمافزا را
بگو تا مردمِ ایرانزمین
در شاهراهِ مردمی
سپاهِ «خیر» و خوبی را بهیاری پاک برخیزند
زِ راهِ نیکمردیهای خود با رهروانِ «شر» درآویزند
بهکف بگرفته تیغِ رادمردی را
شبیخون را به لشکرگاهِ «شر» هر دم کمر بندند
درختی را که بارش حنظل است از بس دروغ و نارواییها
بگو تا برکنند از بیخ و بنیادش نگون سازند
بگو تا «نیکیِ پندار» را چون «نیکیِ گفتار»
به زرّین رشتهای از «نیکی کردار» دربندند
در این نیکو ترازو سربهسر اعمالِ خود سنجند
بگو تا جنگ را در زیرِ پای صلح سرکوبند
سرای مهر را با کوبهی ارفاق درکوبند
بگو تا کشتورزی را به جان و دل بیآرایند
روان و جسمِ خود را از پلیدیها بپالایند
بگو تا «دام» را برعکسِ «دد» هرگز نیآزارند
بهجای دام گستردن
و کشتار بسی جنبندگانِ بیگُنَه
خوراکِ خویشتن را از طریق کشتورزی یا زِ راهِ پیشهای نیکو
بهچنگ آرند.
*
بهفرمانِ مهین دادار
اشو زرتشت
«اوستا» را به موزون «گاثهها» آراست
صلای دینپناهی را در این مرزِ اهورایی نکو سر داد
بهدستی مجمرِ آتش، بهدستی «باژ» و «بَرسَم» را نثارِ دینپناهان کرد
نمادِ «خیر» را «آتش» نمود و هالهی قدسش بدان پیوست
مقدّس داشت آتش را که کانونِ محبت را کند گرم و کند اندیشه را روشن
بدانسان کاندر آفاقِ جهان هرجای تاری را برافروزد
نیایش را سزاوارِ خدا دانست
و یزدان را نماز آورد
هریمن را نکوهش کرد و راهش را رهِ ظلمتسرایِ کژروی دانست
سپنتای وُهومن را به پیکارِ هریمن رهگشایی کرد
که تا در عالمِ هستی
ظفر یابد به شرّ و ظلمت و کژراههها،
خیر و فضیلتها
• از کتاب «حاصل هستی»، صص ۲۲۲ تا ۲۲۴