نزدیکیهای نوروز که میشود مدرسهها حالوهوای عجیبی پیدا میکنند. روح شیطنت بیشتر و شادی حاصل از آن در بچهها دمیده میشود. انگار در پوست خود نمیگنجند و میخواهند همه چارچوبهای کهنه را بدرند و طرحی نو دراندازند.
یادم هست در سالهای دور، به چهارشنبهسوری که نزدیک میشدیم، مدیر و ناظم و کادر مدرسه عزا میگرفتند. بچهها از سروکول هم بالا میرفتند، آواز میخواندند، جیغ میکشیدند و گاهگداری در حیاط مدرسه صدای انفجار ترقه میآمد و ناظم هم با همه جستجوهایش نمیتوانست سرنخی از عامل ترکاندن ترقه پیدا کند. هنوز رد یکی از این انفجارها روی دیوار مدرسه برجای مانده است. از فردای سهشنبهشبی هم که مراسم چهارشنبهسوری برگزار میشد، بچهها قرار میگذاشتند که نیایند مدرسه. عدهای از بچهها برنامه مسافرت داشتند و با خانواده میرفتند سفر. درسخوانها هم از اول صبح در کوچهپسکوچههای اطراف مدرسه پراکنده بودند که ببینند کلاس تشکیل میشود یا نه. از سوی دیگر دبیران هم بلاتکلیف بودند. خیلیهاشان دعا میکردند که بچهها نیایند، کلاس تشکیل نشود تا آنها هم شب عیدی به کارهایشان برسند. خلاصه بلبشویی بود.
فیروزبهرام، به پیشنهاد آقای کامران فریدونی مربی پرورشی وقت مدرسه برای حل این داستان، چارهای اندیشیده بود. به دانشآموزان و دبیران گفته شده بود تا زنگ سوم آخرین سهشنبه سال (شب چهارشنبه آخر سال)، کلاسها منظم برقرار است و حضوروغیاب میشود. زنگ چهارم «جشن بهپیشواز نوروز» برگزار میشود. فردا (یعنی چهارشنبه) هم مدرسه باز است، ولی حضوروغیاب نمیکنیم. بچهها و دبیران خودشان میفهمیدند و از چهارشنبه تعطیلات نوروزی آغاز میشد.
•••
روزهای پایانی امتحانات نیمسال اول، آغازی بود برای تمرین اجرای «جشن بهپیشواز نوروز فیروزبهرام». گاه صدای تنبک و موسیقی، گاه غیبت دانشآموزی از یک کلاس به بهانه تمرین و گاهی سروصدا و دادوفریاد تمرین نمایشهای روی صحنه، گله معلمهای حساس را در پی داشت. نزدیک به دو ماه آقای فریدونی با بچههایی که از قبل با آنها صحبت کرده بود و برای حضور و اجرای جشن، راضیشان کرده بود کار میکرد. گاه تا پنجوشش بعدازظهر. کار دشواری بود. حوصله و صبر فراوان میخواست. آقای فریدونی عاشق اینگونه کارها بود و به راستی که خوب از عهده برمیآمد.
… و سرانجام روز جشن فرا میرسید. توسط انجمن اولیا سفره رنگین هفتسین در سالن مدرسه و جلوی سن چیده میشد. از کسی برای این جشن دعوت نمیشد، ولی فیروزبهرامیها میآمدند. فارغالتحصیلان سالهای گذشته، بسیاری از دبیران و بیشتر پدرومادرها هم بودند.
نیایش، سخنرانی، شیرینکاریها و شوخیهای حاجیفیروز، دکلمه، موسیقی، نمایشنامههای شاد و رنگارنگ و پذیرایی با نقل و شیرینی از جمله برنامههای این جشن بود. برنامههایی که گاه بچهها تا اردیبهشتماه سال بعد هم از خاطراتش یاد میکردند. آخرین «جشن بهپیشواز نوروز»، در نوروز ۱۴۰۰، به دلیل همهگیری کرونا، به صورت مجازی برگزار شد. متاسفانه بعد از آن، به دلیل رفتن ناخواسته آقای فریدونی از فیروزبهرام، برنامه شاد «بهپیشواز نوروز» تعطیل شد.
لابهلای کاغذهایم متن سخنرانی (دلنوشتهای) را پیدا کردم که در «جشن بهپیشواز نوروز»، در ۲۵ اسفند سال ۹۳ خواندم. به دهها دلیلی که نمیخواهم بگویم و علیرغم طولانی بودن این نوشته، دلم میخواهد شما هم آن را بخوانید.
خواندن این پند خودسرزنشی، در این زمان خالی از لطف نیست. با آوردن این دلنوشته میخواهم بگویم که دلم برای آقای فریدونی و کارهای ماندگارش در فیروزبهرام، تنگ شده است.
•••
روزهای پایان سال که میشود، به شور و شوق میافتم. روزهای پایانی سال که میشود، همراه با شادی، نگران هم هستم. ۳۶۰ روز از این سال خورشیدی را پشت سر گذاشتم. موهایم بیش از پیش سفید شد. زمان چیست که چنین میگذرد و ما از آن غافلیم؟ کجا ایستادهایم و چه داریم میکنیم؟ کجای کاریم و چقدر گذر زمان را حس میکنیم؟
۲۵ اسفند ۹۲ یادت هست؟ من یادم است. با خودم عهدها و پیمانها بستم. به خودم گفتم: «نزدیک نوروزه، تو هم باید نو بشی!» به خودم گفتم: «آدم شو!» به خودم هشدار دادم. به خودم بدوبیراه گفتم. جلوی آینه ایستادم و با خودم حرف زدم. گفتم: «اراده داشته باش. از اول سال شروع کن. حالا قبلاً هر کاری کردی، کردی. تمام شد. از اول سال شروع کن. آدم شو، بابا جان. آدم شدن که کاری نداره. اینهمه آدم. تو هم مثل یکی از اینها بشو. ببین این آدما چطور زندگی میکنند، از آنها یاد بگیر. خریت تا کی؟ بابا جان چرا نمیخواهی شرایط آدمشدن را یادبگیری؟ چرا میخواهی همان خری که بودی بمانی؟ چرا میخواهی حسرت آدمشدن در دلت بماند تا بمیری؟! عجیبه! تو میفهمی، تو میتونی، تو بیشتر از دیگران میفهمی، یا دستکم اندازه آنها میفهمی، پس چرا آدم نمیشی؟»
همین طور که جلوی آینه این حرفها را برای خودم تکرار میکردم و توی چشم خودم نگاه میکردم، تصویرم هم در آینه با من حرف میزد. ساکت شدم. به تصویرم نگاه کردم. با اینکه ساکت بودم، تصویرم در حال حرفزدن بود! عجیبه! من هیچی نمیگفتم، ولی تصویرم با من حرف میزد، هی مدام به من میگفت: «خریت تا کی؟»! چند بار اول هیچی نگفتم. بعد خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دیدم دستبردار نیست، بازهم داره میگه: «خریت تا کی؟»! عصبانی شدم. شرمنده هم شده بودم. احساسم را نمیتوانستم پنهان کنم. شجاعتم گل کرد. سرم را بالا گرفتم و به تصویرم در آینه گفتم: «خر خودتی!» دیدم دارم به خودم میگویم «خر خودتی»!
دیدم این جروبحث فایدهای ندارد. تصویرم را توی آینه به حال خودش رها کردم و کمی به خودم آمدم. گفتم: «گذشته، گذشته. بیا و خودت باش. به آینده بچسب. به آینده فکر نکن، به آینده بچسب. هنوز زمان داری. هنوز تعدادی موی سیاه روی سرت باقیمانده! به خودت بیا. گذشته تجربه است. از گذشته درس بگیر. تا الان اگر نتوانستی، از این به بعد سعی خودت را بکن، شاید شدی، یعنی شاید آدم شدی.»
دوباره رفتم جلوی آینه ایستادم. بهش گفتم: «تصمیم گرفتم از اول سال ۹۴، که روز اول سال هست، روز اول ماه هست، روز اول هفته هم هست و مهمتر از همه روز اورمزد هم هست، آدم بشم.»
همان عهد و پیمانهای روزهای پایان سال گذشته را دوباره برای خودم تکرار کردم: «اگر سنگ از آسمان بباره، مو لای درزش نمیره. باید به آنها عمل کنم، هیچ راهی نداره؛ باید از خریت به آدمیت برسم».
تصویرم هم در آینه همینها را برایم میگفت. من اول صدای خودم را میشنیدم، بعد صدای تصویرم را.
تصویرم میگفت: « از امسال با خودت قرار بگزار که: ۱) منظم باشی. از آشا یاد بگیر. اگر یک روز یادش بره خورشید را روشن کنه، چی میشه؟! ۲) قانون را رعایت کنی. مگر تو آدم نیستی که وقتی میبینی پلیس نیست از چراغ قرمز رد میشی؟! ۳) محیط زیست را پاک نگه داری. آشغال نریزی. به دیگران هم بگو، بگو آشغال نریزند. نگو به من چه. تو در مقابل زندگی مسئولی. تو هم مسئول خودتی و هم مسئول محیط زندگیات. آب و هوا و زمین را آلوده نکن. ۴) اوه! یادم رفت؛ «مسئولیت». خیلی سنگینه. دربارهاش فکر میکنم. ولی تا جایی که یادم میآد مسئولیتپذیر بودهام. از زیر کار درنمیروم. اینقدر خر(!) نیستم که نفهمم مسئولیت چیه.»
همین جا یک پرانتز باز کنم و بگم که «خر» حیوان نجیبی است و باید به او احترام گذاشت. زندگی «بشر» را «خر» تغییر داده است. قصدم، در این جا توهین به جناب «خر» نیست، بلکه کلمه دیگری برای آدمهایی که نمیفهمند پیدا نمیکنم. بیچاره خر! فقط گناهش این است که از دو حرف «خ» و «ر» درست شده و گفتنش ساده است، در صورتی که از خیلی از ماها خردمندتر و فهمیدهتر است.
داشتم درباره مسئولیت حرف میزدم. این عین بیمسئولیتی است که کاری را به شما بسپارند و قبول مسئولیت کنی و بعد نتونی و خرابش کنی. خوب از اول نپذیر.
میبینم تصویرم توی آینه این پا و اون پا میکنه. خسته شده، بنده خدا. گفتم: «آخریشه». حرفی نزد، یعنی قبول کرد. گفتم: «قرار پنجم در سال نو، با خودم اینه که: ۵) وظیفهشناس باشم. آیا این وظیفهشناسی همان مسوولیتپذیریه؟ شاید. شاید هم نه. وظیفه داری به دیگران کمک کنی. وظیفه داری از خودت مراقبت کنی. عزتنفس خودت را نگهداری و … هزاران وظیفه دیگر.»
میخواستم به سرکوفتهایم به خودم ادامه بدهم و خودم را نصیحت کنم که دیدم تصویرم در آینه به شور و هیجان آمده. من داشتم حرف میزدم، ولی او دیگر حرف نمیزند. ساکت شده.
به یکباره و دور از انتظار، به من میگوید: «حرفهای گنده گنده میزنی»؟! تو همین ۵ خودنصیحتی(!) خودت را عمل کن، بقیهاش پیشکش! شرمنده شدم ولی گفتم: «یه چیز دیگه هم بگم؟ ۶) وقتشناس باش».
باید وقتشناس باشم. هر چیزی سر جای خودش. بابا جان وقت تمام شد. سخنرانی تمام شد. … نوروزتان خجسته و پیروز.
البته در پایان هم گفتم: «هر گونه مشابهت و تشابه حرفهایی که زدم با گفتار و کردار دیگران را شدیدا تکذیب میکنم و هرآنچه را که گفتم با خودم بود، روبروی آینه، با خودم»!
2 پاسخ
جناب آقای بوذرجمهر پرخیده
من هم دلم برای شما، همکارانم، بچههای مدرسه و فیروزبهرامِ نامدار بدجوری تنگ شده!
سپاسگزاری میکنم از اینکه بهیادم بودید.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیزکی بنویسم و ناگفتههایی را بگویم اما . . .
اندیشیدم آنان که میخواهند نکتهها را حتی از ناگفتهها در خواهندیافت
و آنان که نمیخواهند . . .
.
.
.
اما اگر دستاندرکاران اَمرداد فرصتی دهند ناگفتههایی را خواهم گفت.
از تمامی بزرگواران سپاس
از کدبان بوذرجمهر پرخیده و یارانشان سپاس
از کدبان کامران فریدونی و فرزندان فیروز بهرام :سپاس …
آگاهیهایی بدست آوردم که پیش از آن نمیدانستم
از امردادیان : سپاس
بگفته استادی:
سبز و آباد باشید