به نوروز که نزدیک میشویم با همه دگرگونیهای زندگی نسبت به گذشته و نیز فرازوفرودهای تنی و روانی یا دنیایی و آخرتی (!!) دلم بیشتر برای خانهمان در شهر آبادان و نوروزهای آن تنگ میشود. هر کجا که باشم چه در آبادان، یزد یا تهران (سه شهری که بیشتر عمر و جوانیم را در آنها گذراندهام) و یا چه هنگامی که از ایران دورم، دوست دارم که صبحگاه، روبهروی پنجرهای بایستم و بیرون را تماشا کنم.
در آبادان که زندگی میکردیم (دهه سی و چهل خورشیدی)، منظره بیرون از پنجرهها، باغ کوچکی بود با یک درخت بید کنار یک حوض آب و یک درخت کُنار (konâr) در گوشه دیگر و بقیه کشتوکارهای پدرمان که کموبیش سبز شده بودند. در این شهر گرمسیری همه چیز زودتر از جاهای سردسیری به رنگ نو و نوروز در میآمد. ایام نوروز که میرسید بلبلها تخم گذاشته بودند و ما لحظه شماری میکردیم برای دیدن جوجههایشان. بیشتر وقتها بلبلهای خرما (عکس یک) که خاکستری رنگ بودند با بناگوشی سپیدرنگ و ته دمی زردرنگ را پدرم در قفس نگاه میداشت که صبحها چهچهای میزدند بس دلنشین.
به زمان کودکی، برای من و برادر و خواهرم سرگرمی در بیرون یا داخل خانه زیاد بود و هر روز چیزی برای کشفکردن یافت میشد. شرکت ملی نفت بازمانده از دوران شکوفاشدن صنعتی و اقتصادی شهر برای کارکنان خود کمینه (حداقل) نیازهای مهم زندگی را فراهم کرده بود و میکرد و در نتیجه گسترش رفاه اقتصادی و آزادی نسبی در محیط اجتماعی (با همه کمبودهای آن) در سپهر شرکت نفت، والدین ما زیر بار مسایل مالی چندانی نبودند. نمیدانم آیا خوشبختی بود اما به خوبی یادم هست که دستکم خوشیها و امیدهایی وجود داشت. هنوز اوقات زیادی از ما بچه ها به بازی در کوچه با بچههای همسایه و یا به بازی در باغ خانهمان میگذشت که برای ما بسیار دیدنی بود. در باغ ما به همت پدر و مادرمان، یک سگ دوستداشتنی از نژاد ژرمن، چند مرغ و خروس و تعدادی کبوتر، چند خرگوش سفید و گاهی هم دو بره داشتیم. سگ ما “ژاکی” آزاد بود، آزادتر از آدمها، ولی بقیه حیوانات در یک پهنه سربسته مناسب و جادار نگهداری میشدند. پدرم هر بره کوچک را یادم هست از گوسفندداری محلی، از دوستان عرب خود، به چیزی در حدود صد تومان (یک هزار ریال) میخرید و ما بچهها سرپرست خورد و خوراک و نظافت آنها بودیم که بسیار برای ما سرگرمی جالبی بود. پیش از رسیدن ایام تعطیلی و عید هم که آزادی بیشتری برای بازی در کوچه فراهم میشد و هم اینکه بیشتر این فرصت به ما هدیه میشد که با مادر یا پدر به بازار برویم و در خریدها هم بهره باشیم! ما همیشه در این زمان چشم به راه جعبههای نوروزی بیسکویت ویتانا یا مینو و گرجی بودیم که زمان عید پر بودند از بازیهایی برای بچهها مانند صفحه مار و پله بازی، صفحه شطرنج کوچک پلاستیکی، پازل ها یا معماهای جورکردنی و بازیهای دیگر.
پنجاه سال بعد (اواخر آذرماه ۱۳۹۰) که با دو تن از یاران دبستانی، راهی آبادان شدم موفق شدم که بار دیگر کوچه قدیمی خودمان در بهمنشیر را از نزدیک ببینم. بهمنشیر نامی است باستانی که از دو واژه “بهمن” و “اردشیر” ساخته شده و به دوره ساسانیان وابسته است (نگاه کنید به ایرانیکا1). این نام رودخانهای است که به درازای هفتاد کیلومتر از کناره چپ (خاوری) انتهای رودخانه کارون جدا شده و به موازات اروند رود (ارونته باستانی) به سوی دریای پارس (خلیج فارس) پیش میرود. نام این رودخانه به دهستانی به همین اسم داده شده بود که پس از استقرار شرکت نفت ایران و انگلیس و بعد از ۱۳۳۲ شرکت ملی نفت ایران در آبادان یکی از محلههای شرکت نفتی هم در اینجا پدید آمد. حالا بعد از حدود سیویک سال میتوانستم خانه و محله خود را دوباره از نزدیک ببینم. خانه ما در گوشه کوچه آر ۳۶ جای داشت. کوچه و محله و خانه ما خیلی رنگورو رفته، فقیرانه و دلگیر مینمود. گذشته از این که وسعت باغ دورتادور خانه قدیم ما، به چشم من بسیار کوچکتر شده بود در ضمن نسبت به آن زمانی که در دهههای چهل و پنجاه در آنجا بودیم بسیار به هم ریختهتر دیده می شد. به جای درخت کُنار یک درخت خرما کاشته شده بود که قد آن هم بسیار بلند شده بود. تمام باغ از نی و علف هرز و بوتههای خودرو پوشیده شده بود. (عکس یک)!
عکس یک: باغچه قدیمی و زیبای ما که حالا به نیزار تبدیل شده (سال ۱۳۹۰)
برعکس قدیمترها که پدرمان چقدر به این باغ میرسید و آن را به سامان میکرد. یادم میآید که پدر (روانش شاد) در کُرتبندیهای منظم و در جووبندهای موازی به شیوه یزدی، با حوصله انواع سیفیجات و در دو سه ردیف هم ذرت میکاشت. افزونبر این در آن برهه زمانی سامان شرکت نفت به کوچه و خیابان ها مرتب رسیدگی می کرد و به ویژه محله های شرکت نفتی بسیار سرسبز و زیبا می نمود (عکس سه). اما الان دیگر از این ها هیچ خبری نبود. جوی اصلی که از کنار کوچه ما میگذشت و یک تکه آن روباز بود، پر از لجن و بد بو و حالا پر از نی وحشی بود. محله قدیم ما که بخشی از دلتای رودخانه بهمنشیر بود کمکم داشت به اصل خودش یعنی دلتای پرنیزار باز می گشت. به جای درختان کناری که بریده شده بودند همه جا نخل خرما کاشته بودند! دلتاها که معروف ترین آن دلتای رود نیل باشد، گسترههایی هستند که بیشتر در کشورهای پیشرفته به دلیل بالا بودن سطح آب زیرزمینی و زمینهای قابل کشاورزی و البته با برنامهریزی و مدیریت مناسب، بهترین مکانهای کشاورزی را فراهم میآورند که در اینجا شوربختانه اکنون بیکار افتاده بودند.
عکس دو: باغچه خانههای مدیران شرکت نفت در محله بریم از سال 1329
سال ها بعد و از اوایل ۱۳۵۸ من و همسرم پس از اجاره کردن خانه ای در تهران با یک صاحبخانه نازنین و مهربان به نام مروارید خانم شاهگشتاسبی -که روانش شاد باد-، روزگاری چند در محله فیشرآباد تهران و کوچه ملکالکلامی (کوچه کلام کنونی) زندگی کردیم. چقدر خاطرات خوش و ناخوش از زندگی و بسیار ناخوش از جنگ در این خانه برای ما باقی ماند. تا آمدیم در این مکان تازه جایگیر شویم درست پس از یک سال و چند ماه جنگ عراق با ایران شروع شد (۳۱ شهریور ۱۳۵۹) و موشکباران و حملههای هوایی شبانه یا روزانه با داشتن یک کودک دو سه هفتهای ترسناک بود. زندگی دلهرهآمیزی داشتیم ولی باز هم نزدیک به سال نو که میرسید هنوز عادات قدیم ما بر جای بود و با دلخوشی دنبال سبزه کاشتن و خریدهای نوروزی میرفتیم.
در این خانه اجارهای تهران هم دو باغچه بسیار کوچک (دو در دو متر) بود با یک سرو مطبق و همیشه کمی گل و سبزی بنا بر فصل. از پنجرههای ما که به حیاط منزل باز میشد هر روز صبح اواخر اسفند منتظر شکوفه گلها بودیم. یک سال هم که بعد از عید و درست دو روز مانده به سیزدهبدر بود که همسرم که سحر خیزتر بود مرا صدا کرد که باشو که برف آمده!! وقتی که از پنجره به بیرون نگریستم دیدم که بله برف همه حیاط را پوشانده است! البته ما در این خانه پنجره رو به شمال (به سوی البرز) نداشتیم ولی یادم هست دو سه بار که در تهران اوایل دهه پنجاه به خانه دوستی همان پیرامون محله فیشرآباد رفته بودم از پنجرهشان در طبقه چهارم میشد به راحتی البرز زیبا و برفهایش را دید.
در سال ۱۳۹۰ تمام پنجره های همان خانه را توری و پرده های ضخیم کشیده بودند! چرا که یک آسمان خراش پانزده یا شانزده طبقه در کنارشان سبز شده بود که شرکت نفت ساخته بود. این آسمان خراش بلند نمای البرز و زیبایی هایش را از این آپارتمان کوچک چهار طبقه ساخته شده در دهه چهل گرفته بود! شاید هم همین آپارتمان اشکوب (طبقه)چهارم دوستم در زمان خودش، دیدن منظره زیبای البرز را از پایین دستی های ویلانشینش گرفته بوده باشد. خلاصه این که راه دیدن چشم انداز طبیعی را در اینجا ما نداشتیم. تهران که بودیم از آنجا که بسیاری از بستگان و خویشان ما هنوز ساکن تهران و در آن ایام (اواخر دهه پنجاه خورشیدی) مثل خود ما جوان یا دست بالا اینکه میانسال بودند و هنوز حتی پیران ما نیز به یاد خوشیهای قدیم یاد جوانی میکردند[2](!) و بنابراین ایام عید که می رسید من و همسرم با دو پسر خود در آن هنگام، به دیدار خانواده داییها و عموهای ساکن تهران میشتافتیم.
چندین سال بعد (اوایل دهه شصت خورشیدی) برای دومین بار و این بار با خانواده خویش به سوی دیاری تازه کوچ کردیم و این شانس نیک را داشتیم که در یزد ساکن شویم. بعد از چند سالی هم خانهای ساختیم با عشق و امید و چه دلهرههایی از بابت وام بانک یا تهیه آجر و سیمان سهمیهای که به نسبت هنوز ارزان مینمود و خانه را با چه سختیها، آجر به آجر بالا آوردیم. در نهایت این خانه در یزد، باغچهای هم به مرور زمان و با تغییر خاک و کوددادن و نهال کاشتن پیدا کرد. این باغچه با یک حوض میان، و بعدها با دو درخت انگور در دو سوی آن، یک درخت انجیر، یک درخت نارنج زیبا (عکس سه و چهار)، یکی دو بوته سداب و مقداری گل و سبزی جلوه خوبی داشت. درخت انگور و نارنج یادگار پدر همسرم بود که از مردمان نیک قاسمآباد یزد (محله قدیمی زرتشتینشین) بودند و نیز درخت انجیر یادگاری از پدر زن برادر کوچکترم (روانشاد جمشید دهموبد) بود که در نرسیآباد زندگی کرده بودند.
عکس سه: نمایی از باغچه یزد با درخت نارنج و بوته سداب (عکس از نویسنده نوشتار)
اتفاقاً نخستین سالی که به این خانه نوساز پاگذاشتیم درست اواخر اسفندماه بود و هنوز بوی رنگ میآمد. باغچه فقط نهالهایی تازه کاشت داشت. سالها بعد هنگامی که از پنجرهها با شوق به بیرون خیره میشدم، باغچهای زنده شده بود! در سه سوی حوض کوچک آب به جز داربستهای انگور و یاس، بتههای گل سرخ و دو درختچه توت مجنون خودنمایی میکردند. هر روز صبح زود با شوق در انتظار دیدن برگهایی تازه و یا یک شکوفه یا گل تازه از پنجرهها بیرون را به چشم میکاویدم. در ایام نوروز شاید شادترین روزهای ما، همین در کنار هم بودن و شادکامی و خوشیهایی بود که با هم داشتیم چرا که هم من و هم همسرم بعد از چند ماه کار پیوسته، چند روزی زمان آزاد داشتیم و هم بچهها دو هفتهای مدرسه نمیرفتند و در نتیجه زمان بیشتری برای با هم بودن داشتیم.
عکس چهار: نمایی از چهره باغچه و حوض آب یزد زمستان ۱۳۸۸
اما آخرین نوروزی که با همه خانواده، و نیز مادرزن و پدرزن گرامیم (روانشان شاد باد) بر سر سفره نوروز نشسته بودیم نوروز هفتادودو بود. هنوز نمیدانستیم که این دورهها هنوز دوران خوش ماست (به قول پدرزن). بوی عیدی، بوی گلهای یاس، گل محمدی و بوی بهارنارنج در خانه پخش شده بود. وقتی که پنجرهها باز بودند عجیب بود که صدای بلبلهای خرما در درختان انگور و نارنج میپیچید! می گفتند که ایرانی هایی که بعد از جنگ از خوزستان آماده بودند عادت نگهداری بلبل را هم با خود آورده بودند و این بلبل ها گاه دو سهتایی هم در درختان خانه ما مهمانی داشتند و با هم میخواندند یا درد دل میکردند. این که این بلبلان پرگرفته و رانده از سرزمین اصلی گرمسیر و به دور از درختان خرما، در این سرمای زمستانی یزد چگونه دوام آورده و میآورند پرسشی است! به هر حال چقدر خوب بود که ما در خانه یک باغچه داشتیم و باغچه درختانی داشت و شهر ما هنوز پرندگانی داشت و دارد. چقدر خوب بود که نوروزهایی داشتیم و آن زمان در پنجره بازار هنوز دلار آزاد زیر ۹۰۰ تومن و پوند آزاد زیر ۱۳۰۰ تومن بود!! که شاید در زمان خود بسیار گران مینمود ولی نمیدانستیم که زمانی خواهد رسید که ارزش پول ملی این کشور بسیار بسیار کمتر از این هم خواهد بود. در نوروز هفتاد و دو هنوز میزان آلودگی هوا و آب ها و خشکیدن رودها و دریاچه های مان به حد وحشتناک و ویرانگر کنونی نرسیده بود. برای این که نرسیده به نوروز خاطری آزرده نشود بهتر است که از این بگذریم و برگردیم بر سر همان پنجره خانه خودمان و دیدن رقص حاجیفیروز در سالی یک روز و رقص ماهیهای اسیر کوچولو در تنگهای سر میز، و با پنجره هایی به نوروز شاید باز گردیم به روزهای دلنشینی که فرهاد مهراد برای بوی عیدی، بوی توپ و بوی کاغذرنگیها میخواند.
میخواستم امروز درختی به یاد نوروز هفتادودو، یا به یاد آنها که در کنار هم در آن نوروز بودیم بکارم که سرما و مه شدید و سرماخوردگی نگذاشت. امیدوارم در این یک هفته آینده این مهم انجام شود. سی سال میشود که به خود قول میدهم!
پنجرههای خانه را که میشوییم و به روی نوروز باز میکنیم امیدوارم که پنجره اندیشههایمان را نیز به روی دانش و خرد و بهتر دیدن و شنیدن باز کنیم. ایدون باد!
*دکتر داریوش مهرشاهی:هموند بازنشسته گروه جغرافیای دانشگاه یزد.
شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲ (زامیاد روز از اسفندماه ۳۷۶۱مزدیسنایی)
[1] https://www.iranicaonline.org/articles/bahmanŝir
[2] پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد (حافظ شیرازی)
10 پاسخ
وقت خوش . جناب مهرشاهی وقتی عکسهای زیبای درخت پر محصول نارنج و بوته ی سداب و حوض آبی خوشرنگ حیاط منزلتان را دیدم به نظرم با وصف حیاط بچگی شما در آبادان با انهمه حیوانات خانگی و ….آنهمه زیبایی و حتی کوه البرز در تهران هیچوقت باین خاطرات برای شما و حتی عزیزانتان فراموش شدنی نخواهد بود. افسوس که با گذر زمان از خاطرات شیرین باید عبور کرد و به روز و نوروزی دیگر رسید. شاید همه چیز برای همه خاطره و یاد باشد. اما همه در فکر روزی و روزگاری نو در تلاش بهارانی دیگر می باشند. شاید بتوان دلخوش به موجودیت خود در سالی نو باشیم. خصوصا با یاد و خاطرات عزیزان از دست رفته ای که دیگر در جمع گرم خونه هامون نیستند افسوس بخوریم . اما بدانید که کوه البرز همیشه پابرجا و قابل رویت است. خصوصا وقتی تهران در تعطیلات نوروز اب و هوای بی نظیر خود را به همه نشان میدهد. سال جدید و بهاران بر شما و همه ی دوستداران میهن خجسته باشد.💐
با درود. زمانه گونه ای برای برخی از ما پیش رفته است که یادگارها و یادمان های گذشته شیرین تر و زیباتر از حال حاضر است. چه می توان کرد؟ طبیعت به گونه طبیعی نو می شود. ای کاش ما هم می شدیم. کوه البرز هم سر جایش هست ولی دیگر آن کوه صد سال یا حتی چهل سال پیشتر نیست. روزگارتان نو باد
جناب مهرشاهی روزبرشما خوش.با این نوشته وخاطرات به نظر میاید شما ۷۰ سال سن باید داشته باشید. خوشا به حال شما و روزگار شیرین تان همراه با خاطرات و عکسهای به یادماندنی تان که همه ی خوانندگان را به دوران طفولیت و عید و دید وبازدید و گردش و مسافرت و ارزونی و مهر و محبت و عشق ورزی و بودن بزرگان فامیل و دوست و آشنا و در کل به همه چیز اون زمان دعوت نمودید. افسوس که گذشته دیگه برنمیگرده. با این جمله یادخواننده ی قدیمی بنام منوچهر سخایی افتادم. یاد همه چیز در همه جای ایران بخیر باشد. یک شعری از پنجره هم بود که میگفت ما یک دنیایی پراز پنجره داریم ما از هر پنجره ای خاطره داریم. بله خاطرات در گذر زمان همیشه پابرجا خواهند ماند و باید به نوع جدید آن نگریست. سپاس از شما.
درود و سپاس از پیام شما. بله هفتاد سال گذرانده ام. هنوز هم آمدن نوروز خوشایندست. منوچهر سخایی را هم خیلی دوست داشتیم. شاد زیوید
سپاس فراوان
چه یادمانهای شیرینی با این بیان شیوا
فراوان لذت بردم.کاش همه ما همت و غیرت داشتیم من که ندارم…یادش بخیر
مهین بانوی گرامی سپاس از لطف شما.
با آرزوی سلامتبرای خام و آقای مهر شاهی
میلانکوندرا جهالت ترجمه ارش حجازی. ص ۲۴
ایرنا: چطور ممکن است تجربه خصوصی یک رویا به طور جمعی تجربه شود؟ پس روح یگانه آدم کجاست؟
گویا روح یگانه ما ایرانی ها از نوروز تغذیه میکند و این خط رابط و دانه دانه تسبیح اتصال ماست این در جان من وتو در DNAما جا خوش کرده علیرغم این پانزده قرندشمنی سرسختانه
« نوروز که نزدیک میشود» من با چشم باز رویای عید میبینم نوروز را که از بسیار خردی با مشت مشت گندم در آب ریخته به اسم هرکدام از ما و به امید سلامتی و لحظه به لحظه شاهد جوانه زدنش که تا امروز روزهای مرا سبز میکند بوی سنبل و سینره تا بوی کفش نو در زیر بالش و نوازش کردنش تا بیاید عید تا دید و بازدید های تند تند و امید عیدی گرفتن
خیال میکنم اینمحکم ترین ریسمان اتصال من به پدر مادر فامیل و خاکم است این الف بای هویتم
سبز های هم سبز و سنبل های سال قبل به گل نشسته
بقول شفیعی کدکنی ایکاش آدمی وطنش زانوان بنفشه ها ……
ماه منیر خانم گرامی درود. بسیار جالب و زیبا اشاره کردید و خیلی قشنگ رویانیدن سبزه را به روییدن زندگی در عید نوروز پیوند دادید. و به یاد شعر استاد شفیعی کدکنی می افتم که :” «سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
برایتان تندرستی آرزو داریم.
وقت خوش بانو مهین بانو. همین چند کلام نوشتن شما همت و غیرتی وصف ناشدنی است. علت این است که در راستای نوشتار و خآطرات جناب مهرشاهی و دیگر عزیزان و خوانندگان چیزی را یاداورشدید که با گذشت و صبوری و پشتکار و خوشحالی برای همنوع و همکیش و هموطن خود خواهان شدید. متاسفانه ما متوجه نیستیم که خوبی خواستن برای دیگران و بخصوص برای خود آرامشی را درپیش رو دارد که با هیچ چیز ی جایگزینی ندارد. ارامش و صبوری و گذشت و در انتها از خودگذشتگی برای همه آرزومندم. بقولی همه خدایی دارند.اما ای کاش خدای همه مثل هم باشد. بانوی عزیز سال خوبی برای شما و خانواده ی محترم و دیگرعزیزان آرزومندم.🙏🏼💐
باسلام در دیدگاه بانویی چون ماه منیر و درخشش نورانی ماه از نوشته ی کتابی گفتند که چطور تجربه ی خصوصی یک رویا به گونه ی جمعی میتواند تجربه شود؟! همه میدانیم حتی دوقلوهای یکسان هم تفاوتهایی دارند که در پیش چشم خیلیها مشخص نیست اما تفاوت در پیش خداوند عیان و آشکار است. پس عزیز دل جشن نو و روزی نو و روزگاری نو به همه ی تجربه ها و رویاها این نوید را میدهد که اگر رویای تو و من دست نیافتنی هست پس تلاش کن که رویای خوب برای خود و خانواده و اطرافیان و جامعه ای که در آن زندگی میکنی حتی با نداشته هایت بسازی و زندگی را زیبا ببینی چون امید است که آرزوهایت را خواهد ساخت و با کم و بیش آن بالاخره خواهی ساخت. اگر یک گلدان داری به ان تازگی و طراوت ببخش . اگر بلد نیستی یاد بگیر. اگر بلدی یاد بده الی آخر. حسود نباش .مغرور نباش ناامید نباش عشق بورز ….. عزیزدل روزهای نو و دوست داشتنی و زیبا در پیش رو میباشد. برقرارباش چون زندگی برقراری را از همه میخواهد. در سختیها شاد و سربلند باش.