پیشگفتار: با زندهیاد شاهرخ کشاورزی در دبیرستان فیروزبهرام آشنا شدم؛ سال ۱۳۶۵. او چند سال پیشتر از من به فیروزبهرام آمده بود و زیستشناسی میگفت. خوب درس میداد و سختگیر بود. یادم هست بچهها میگفتند از یک کلمه هم نمیگذرد تا آن را به ما نفهماند.
در آن دوران بهترینها به رشته تجربی میرفتند تا دکتر شوند، و البته با وجود معلم زیستشناسییی مانند کشاورزی نتایج خوبی در امتحانات نهایی و کنکور میگرفتند. بسیاری از شاگرداناش اکنون پزشک هستند.
پس از اینکه آقای کشاورزی بازنشسته شد، مدتی بود که او را ندیده بودم، تا در یک مجلس عروسی او را دیدم و یاد و خاطرات گذشته زنده شد. حافظه خوبی داشت. نام و ویژگیهای همه شاگرداناش را به یاد داشت. چنین که دیدم، علاقه شخصیام که خاطرهخوانی و خاطرهنویسی بود گل کرد و به آقای کشاورزی پیشنهاد دادم که خاطراتاش را با جزئیات و همه آنچه را که به یاد دارد بنویسد. پذیرفت و گفت من از پنجسالگیام تا کنون خاطره دارم و برایات مینویسم. حدود ده روز بعد، آنچه در زیر میخوانید را برایام آورد. تاریخ دقیق نوشتن این یادداشتها، برابر با آنچه آقای کشاورزی در صفحه نخست آن نوشته؛ ۲۰ دیماه ۱۳۹۳ خورشیدی است.
خواندن خاطرات آقای کشاورزی شما را به فضای زندگی زرتشتیان در هشتاد سال پیش میبرد. همچنین تاریخچه کوتاهی است از مدارس زرتشتی کرمان و تهران و نیز گذریست بر چگونگی اجرای برنامههای موسیقی در میان جامعه زرتشتی.
بیگمان خاطرات آقای شاهرخ کشاورزی با این نوشته پایان نمیگیرد و خیلی بیشتر از اینهاست. شوربختانه چند روز پیش آقای کشاورزی را از دست دادیم. امیدوارم خانواده ایشان بهویژه همسر، فرزندان و برادران ایشان، این خاطرات را بخوانند و در کامل کردن آن مرا یاری دهند.
بر همه ما بایسته است گذشته خود را بنویسیم و برای آیندگان به یادگار بگذاریم.
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دوران کودکی
نخستین کودک خانواده بودم. روز ۱۲ بهمنماه سال ۱۳۱۸ خورشیدی در کرمان به دنیا آمدم. خانه ما با معماری قدیمی بود، دارای اتاقها، مهمانخانه سهدری، تالار و مهتابی، حوضی کوچک، باغچهای بزرگ و پُردرخت و یک آشپزخانه با تنور نانوایی، زیرزمین هیزمی و چند اجاق و انباری با خمرههای ذخیره گندم و آرد و نان. همچنین در گوشهای از ورودی آشپزخانه چاه آبی با چرخ چاه و دلو برای کشیدن آب از چاه و دو قفسه با درهای چوبی به نام «دولابچه» قرار داشت.
پدرم بیژن رستم کشاورزی سی سال و مادرم آذرمیدخت استواری هیجده سال از من بزرگتر بودند. پدرم از کودکی در شهر بم شاگرد مغازه پارچهفروشی شوهرخواهر خود بهرام فیروز جوانمردیان بود. او چندین سال بعد خود صاحب مغازه پارچه فروشی شد. پس از چندی به کرمان آمد. با برادر بزرگتر خود اردشیر رستم کشاورز و دینیار ایرانپور، دُکانی به شراکت در کاروانسرای سردار نصرت، در میانه بازار کرمان، گرفتند و به وارد کردن پارچههای بافت یزد و اصفهان و هند و روسیه پرداختند. پارچههای وارداتی را بین پارچهفروشان بازار کرمان بهویژه فروشندگان کاروانسرای سردار نصرت و تیمچه اطمینان که همگی از همکیشان زرتشتی بودند، پخش میکردند.
پدربزرگ پدریام رستم اردشیر، کشاورزی باقدرت، باسواد و مورد اطمینان بود. به او «رستم سیدی» میگفتند، زیرا در روستای سعیدآباد کرمان (به آنجا ده سیدی میگفتند و در شمال کرمان قرار داشت.)، کار میکرد و مباشر املاک ارباب کیانیان بود. او شبها در خانه زیر نور چراغ روغنی (پیسوز) به خواندن شاهنامه فردوسی میپرداخت. چندین سال بود که ساکن بمبئی هندوستان شده و در قهوهخانهای کار میکرد. وقتی به کرمان بازگشت خانهای کوچک و قدیمی در محله شهر کرمان خرید و با فرنگیس شهریار استواری، دختر ملابوستان و خواهر ملامرزبان منجم بزرگ حکمرانان کرمان در دوره ناصری، ازدواج کرد که زنی باسواد بود و در خانه خود به بچهها سواد میآموخت. فرنگیس، یک روز هنگامی که در حیاط خانهاش نشسته و پسر کوچکش برزو استواری را شیر میداد با شلیک گلولهای از پشتبام خانه، کشته شد اما فرزند شیرخوارهاش سالم ماند و نود سال هم عمر کرد.
اولین خاطرات کودکی که به یاد دارم از پنج سالگی شروع میشود. در یک روز سرد زمستانی (۱۹ دیماه ۱۳۲۳) با رفتوآمدهای مادربزرگم فرنگیس و عمههایم بانو سیمیندخت و پوران و عمه مادرم شیرین و سرگشتگی پدرم، متوجه حادثه بزرگی در خانواده شدم که آرامش همیشگی خانه بهم خورده بود. همان روز بعدازظهر دانستم که فرزند سومی به دنیا آمده که نامش را خسرو گذاشتند. من از تولد برادر بعد از خودم پرویز که در امرداد ۱۳۲۲ متولد شده بود، چیزی یادم نیست.
پدر بزرگ مادریام سهراب شهریار استواری مردی تحصیلکرده و مدتها ساکن یزد و شیراز و تهران بود و از صاحبمنصبان اداره دارایی بهشمار میآمد، مادرم فرزند اول این خانواده و دختر دایی پدرم بود.
در شهریور ماه ۱۳۲۳ که پنچ ساله بودم شاهد مراسم و میهمانی ویژه سرشوران بعد از تولد دخترعمویم گوهر اولین فرزند کیخسرو رستم کشاورزی و همسرشان کتایون شهباز شهریاری بودم. این مراسم سرشوران در خانهای بزرگ و پر از درخت و یک جوی آب روان در کرمان، کنار دبیرستان دخترانه کیخسرو شاهرخ برگزار میشد که متعلق به آقای فرهادی بود و به علت رنگ قرمز در ورودی خانه به آنجا در قرمز و با گویش کرمانی میگفتند.
سالها بعد در ۲۴ تیر ۱۳۴۴ با این دختر عمو که همکار فرهنگی من هم شده بود ازدواج کردم و دارای دو فرزند به نامهای رویا و بیژن شدیم.
خانه پدریام در کرمان، انتهای خیابان ناصریه – دروازه ناصریه – به طرف ورزشگاه دخترانهای بود که بعدها بر روی آن سالن سرپوشیده باشگاه ارباب اردشیر همتی ساخته شد. آخر کوچه دبستان کاویانی قرار داشت. تمام همسایگان زرتشتی بودند. همسایه کناری ما خانه عمهام سیمیندخت رستم کشاورزی و شوهرش خداداد اسفندیار خدیوپارسی بود که این همسایگی خیلی سال ادامه داشت و من با پسر عمهام منوچهر خدیوپارسی از پنج سالگی دوست بودم. او یک سال بزرگتر از من بود و رفتوآمد بسیاری با هم داشتیم و بازی میکردیم.
در نزدیک خانه پدری یک درخت نارون کهنسال و سرسبز قرار داشت که درخت مقدسی بهشمار میآمد و همسایگان همیشه به آن آب میدادند. در دیوار نزدیک درخت نارون یک طاقچه برای روشن کردن شمع درست شده بود و همیشه روز و شب چند شمع روشن نذری در آن روشن بود و محوطه را شبها روشن میکرد.
هنوز برق در کرمان نبود و در خانهها چراغ لامپای نفتی و چراغ بادی نفتی روشناییبخش اتاق و حیاط و آشپزخانه بود و سوخت آشپزخانه هم شامل بوته خار (آدور)، چوب اقیچ، زغال، پشکل، ختم (فضولات الاغ)، کتم (فضولات گاو و خر) برای سوخت تنور و نان پختن بود.
برای تهیه و پخت نان در خانه، اول گندم را علافان پاک کرده و از سنگریزه جدا میکردند، سپس گندم پاکشده را با الاغ به آسیاب آبی میبردند و آرد آن را به خانه میآوردند و در خُم آردی ذخیره میشد. هرچند وقت نانوا که زنی زحمتکش و وارد بود مِیآمد و در لگن مسی مقداری آرد را خمیر میکرد و خمیرمایه میزد. پس از ورآمدن خمیر آن را چانه چانه میکرد و پس از پهن کردن چانه خمیر، آن را به دیواره داغ تنور میچسباند تا پخته شود. نان را به سه صورت نان نرم، نان دوآتشه و نان برشته و با فاصله زمانی از تنور درمیآوردند. نانهای پختهشده را هم در خمرههای کوچکتر برای مصرف روزانه نگهداری میکردند.
در دو طرف میدانگاه کوچکی که درخت نارون مقدس وسط آن بود، دو حمام عمومی زرتشتیان قرار داشت که هر دو حمام وقفی بودند. یکی به نام حمام کابلی (حمام بزرگ) و دیگری حمام شهریاری (حمام کوچک). این حمامها از سحرگاه تا نیمروز مردانه و از ظهر تا غروب زنانه بودند. پسرها با پدر و دخترها با مادر خود به حمام میرفتند. در آنجا یک شیر آب گرم برای ریختن در سطل و شستن کف صابون سر و صورت و بدن بود و دو دوش هم چند پله پایینتر برای شستشوی کامل سر و بدن وجود داشت که برای ما بچهها محیطی ترسناک و تاریک با پلههای سنگی و بسیار لغزنده و خطرناک بود. زمانی که در جمع حاضرین حمام، مدیر مدرسه و یا یکی از معلمان حضور داشتند، خیلی به دانشآموزان سخت میگذشت و خجالت میکشیدند چون همگی تمام لخت و با یک لنگ بسته به کمر وارد میشدند و آخر کار همان را هم درآورده و میشستند و با خود می بردند.
گاهی عروسی را به خانه میبردند، بعضی همسایگان به پیشواز آنها رفته نقل و آینه جلوشان می بردند و تبریک میگفتند. من در پنج سالگی شاهد دو عروسکشان از خانه پدر عروس و خانه داماد بودم که مراسم باشکوهی بود و به هنگام شب بعد از میهمانی صورت میگرفت. در خانه عروس شب اول میهمانی زنانه و شب دوم میهمانی مردانه بود که با شیرینی و شربت و چای و میوه و آجیل شروع میشد و گاهی نوازندگان و خواننده مجلسگرمکن هم داشتند و سپس روی قالیهای حیاط و یا تالار سفره پارچهای بزرگ و سرتاسری پهن میشد. بر روی آن انواع کاسههای ماست و بشقابهای سبزیخوردن و قابهای پلو زعفرانی و خورش و مرغ و نان با تزئین زیبایی میگذاشتند. پس از پایان صرف غذا، مراسم عروسکشان با حضور بزرگان فامیل آغاز میشد که بیشتر به صورت پیاده در کوچههای خلوت و تاریک کرمان از محلهای به محلهای دیگر صورت میگرفت. البته جلوی عروس چند چراغ زنبوری راه را روشن میکرد که مردانی آنها را حمل میکردند و یک آینه بزرگ قدی هم به وسیله دو نفر رو به سمت عروس و پشت به مسیر حرکت حمل میشد. گاهی نوازندگان و خواننده هم پیشآپیش آنها آهنگهای شاد عروسی را اجرا میکردند. جالب اینکه بعضی از همسایگان آشنا در مسیر عبور عروس جلو پایشان آتش روشن میکردند و کندور و اسفند دود میکردند و یک قند درسته سبز را به عروس هدیه میدادند که رسم بسیار جالبی در دل آن شب ویژه و پرخاطره بود. در یک مراسم عروسکشان شاهد بودم که پس از ورود به خانه داماد هنگام عبور از حیاط و رسیدن به اتاق حجله، دو نفری که آیینه بزرگ و سنگین را عقب عقب میبردند ناگهان غیب شدند و معلوم شد که هر دو با آینه به داخل پلکانی که از حیاط به زیرزمینی میرفت افتادند که خوشبختانه هم آینه و هم آن دو نفر را سالم بیرون آوردند و مراسم ادامه پیدا کرد.
در یک عروسکشان دیگر میهمانها را سوار کامیون یکی از همسایگان کردند به نام اردشیر طهمورسزاده که مرد بسیار باهمتی بود. ما بچهها هم همراه خانواده و دیگران پشت کامیون سوار بودیم و ذوق میزدیم که ناگهان هنگام شروع به حرکت کامیون یک چرخ عقب آن دهانه چاه آب داخل کوچه را کند و در آن فرو رفت. همگی پیاده شدیم و بزرگترها با راهنمایی راننده چوب و تخته گذاشتند و چرخ کامیون از گودال درآمد. همه با لباسهای نو عروسی سرتاپا خاک گرفته به سوی خانه داماد رفتند تا در آنجا مراسم گواهگیران صورت گرفته و سپس عروس را به حجله بردند.
در تابستان ۱۳۲۳ من و برادرم پرویز به همراه پدر و مادرم و بزرگترین پسر عمهمان (ارسطو جوانمردیان) با همین کامیون همراه اردشیر طهمورسزاده از کرمان به تهران رفتیم. همگی بر روی بار پنبه کامیون نشستیم و از دیدن مناظر اطراف لذت بردیم. فقط مادرم میبایست در اتاقک راننده بنشینند چون برادر دیگرم خسرو را حامله بود. هنگام برگشتن از این سفر چند روزی در اصفهان ماندیم و برای اولین بار منارجنبان و رودخانه زایندهرود و سیوسه پل و پل اللهوردیخان و قورباغههای کنار رودخانه را دیدم. یکبار هم کنار جوب آبی در دهکدهای بین راه توقف داشتیم که در آن جوی آب تعدادی ماهی کوچک و تیره رنگ حرکت میکردند و به اصرار راننده یک ماهی را با کیسه گرفتند و درسته و زنده به مادرم خوراندند. میگفتند برای بچه مفید است. این کار برای همه ما بسیار جالب و عجیب و پرخاطره بود. در تهران و اصفهان به جز کالسکههای مسافربری که در خیابانها با اسبهای قهوهای و سفید به سرعت حرکت میکردند و ما هم سوار شده بودیم و چند تاکسی سیاه رنگ، چیز جالبی ندیدم. ما چند روزی در خانه پدر بزرگ مادریم میهمان بودیم و دوباره به کرمان برگشتیم.
در تعطیلات نوروز ۱۳۲۴ قبل از سیزدهبهدر با وجود هوای نسبتا” سرد و بارانی با چند خانواده فامیل به همراه کامیون اردشیر طهمورسزاده و خانوادهاش برای گردش به آب مراد کرمان رفتیم. در این کامیون انواع مواد مورد لزوم زندگی از هیزم و کنده درخت گرفته تا نان، روغن، قندوشکر، نفت، زغال، ظروف پختوپز، کولههای رختخواب و دیگر وسایل، حتی چند مرغ زنده همراه مسافران بود. در سحرگاه یک روز بهاری همگی بر آن کامیون سوار شدیم و چند ساعت بعد به آبمراد رسیدیم. در آنجا دو خیله بزرگ و یکی کوچکتر وسط بیایان قرار داشت که چوپانها در شبهای زمستان گلههای گوسفند را در آن نگه میداشتند تا از سرما محفوظ بمانند.
پس از رسیدن به محل، گروهی به جارو کردن خیلهها و تمیزکاری آنجا پرداختند و گروهی دیگر بارها را از کامیون پیاده کرده به کنار خیلهها بردند. بلافاصله گلیمها و پتوها پهن شد. یک خیله مردانه و یک خیله زنانه بود. آتش در اجاقها روشن شد مرغها را سربریده، پرکنده و تمیز کردند تا داخل کماجدانها پخته شوند. یک گوسفند هم شراکتی خریده شد. چوپان آن را کشت، پوست کند و تمیز کرد تا آماده قطعهبندی و پختن برای روزهای بعدی شود. رهبری این کارها در آشپزخانه زیر نظر عمه بزرگم بانو همسر بهرام فیروز جوانمردیان صورت میگرفت که زنی بسیار فعال و دقیق و برنامهریز بود و هیچ کاری را از قلم نمیانداخت. البته همیاری خالصانه دیگر زنهای فامیل در اجرای این برنامههای روزانه و شبانه دقیق و بسیار موثر بود. در آبمراد دو حوض یکی بزرگ به نام «حوض بیبی» و دیگری کوچک به نام «حوض شرا» وجود داشت که هر یک از چشمهای پر از آب میشدند و آب اضافی لبریز شده در جویبار به طرف دشت و کشتوکار میرفت. هر روز پیش از ظهر که کارها به نسبت کم میشد مردان برای آبتنی به کنار حوض بیبی میرفتند. همگی یک لنگ بر کمر بسته و یک لنگ دیگر بر روی دوش داشتند. ابتدا دایرهوار دور حوض بیبی با احترام ویژه میایستادند و دستها را رو به آسمان بلند میکردند و در سکوت کامل پدرم بیژن که صدایی خوش و گیرا داشت اشعاری را با آهنگی روحانی در نیایش پروردگار میخواند و در پایان همگی آمین گفته و دستها را به سر و صورت خود میکشیدند، سپس با لنگ بسته بر کمر آرام به داخل حوض بیبی میرفتند و ایستاده در جا تا سر به زیر آب میرفتند و اینکار چندبار تکرار میشد. عمق حوض به اندازه قد یک انسان ایستاده بود. عموی بزرگم اردشیر همیشه در عمیقترین نقطه حوض بیبی بر روی پاره سنگی میایستاد و فقط سر و گردنش از آب بیرون بود و مانند یک فرمانده نظامی حرکات بقیه را زیر نظر داشت و تذکر میداد که در این محیط روحانی که همگی دعا کردهاند، به مرادشان برسند. هیچ کس حق سروصدا و شوخی و آبپاشی به هم را نداشت. سپس همگی آرام از حوض خارج شده، خود را با لنگ خشک کرده و به طرف خیله مردان میرفتند که کولههای رختخواب و لباس در اطراف آن منظم چیده شده بود و هر کس جای نشستن و خوابیدناش معلوم بود.
یک روز عمویم اردشیر مرا که از آب میترسیدم ناگهان بغل کرد و دوسه بار به زیر آب فروبرد و بیرون آورد تا ترسم بریزد. زنها و دختران در اطراف حوض شرا که نزدیک به خیلهها و دور از حوض بزرگ بیبی بود با لباس یا آبتنی میکردند و یا به سر و روی همدیگر آب میپاشیدند. همگی معتقد بودن که این آب، مُراد همه را میدهد و خواسته آنها را هر چه باشد برآورده میکند.
علت نامگذاری این گردشگاه دور از شهر کرمان با داشتن چشمههای آب دائمی به نام «آبمراد»، همین ایمان و اعتقاد بود. شبها همه خانوادهها زن و مرد و بچه در خیله مردان دورهم مینشستند. چون فقط یک چراغ زنبوری روشن بود و در آشپزخانه و خیله دیگر از چراغ بادی کمنور استفاده میشد. همگی به نوشیدن چای گرم و نان شیرینی و تخمه و آجیل که آورده بودند، سرگرم میشدند و برای هم خاطرات تعریف میکردند. بعد از خوردن شام دستهجمعی و بردن سفره و شستن ظرفها توسط زنها، دوباره همگی در خیله مردان جمع میشدند و برنامه موسیقی و سازوآواز شروع میشد که بسیار هنرمندانه و دیدنی و پرخاطره بود. در این میان ارسطو جوانمردیان و بهروز کشاورزی تار، افلاطون جوانمردیان ویلن، پدرم بیژن کشاورزی تنبک مینواختند و ترانههای شاد آن دوران همراه با آواز دستگاههای موسیقی ایران توسط پدرم خوانده میشد و همگی لذت میبردیم. بهویژه ما بچهها که برایمان نوروزی شاد و پرخاطره بود. بعضی همراه نوازندگان دایره زنگی و قاشک میزدند و بقیه هم با کف زدن آرام ارکستر را همراهی میکردند. به این ترتیب پاسی از شب میگذشت و همگی آماده خوابیدن میشدند و من هم برای اولین بار در عمر پنج سالهام شاهد اجرای اولین ارکستر موسیقی زنده بودم.
در همین روزها متاسفانه برادرم خسرو که حدود چهارماهه بود، تب و سینهپهلو داشت. در نتیجه مادرم با او در یک اتاق کوچک و دور از جمع بودند که سرما نخورد و گاهگاهی من و پدرم و دیگر زنان فامیل سری به آنها میزدیم و احوالپرسی میکردیم. خدا را شکر که این سفر خوب و نوروزی به خیر گذشت و برادرم خوب شد و سالم با همان کامیون و بقیه باروبنه به کرمان بازگشتیم.
ادامه دارد …
از راست پیام خسروی، حسین خزایلی و شاهرخ کشاورزی
بزرگداشت فردوس کاویانی سالن خسروی
ردیف اول شاهرخ کشاورزی دبیر پیشین زیست فیروزبهرام فردوس کاویانی
6744
4 پاسخ
درود بر همگی. ورود استاد شاهرخ کشاورزی به دبیرستان فیروزبهرام یکی از بهترین مواردی بود که برای دانشآموزان رشته تجربی این دبیرستان نامدار تهران در آن زمان روی داد و پذیرش دانشآموزان دبیرستان فیروزبهرام در رشته پزشکی به طور چشمگیری افزایش یافت. به عنوان نمونه، در کلاس ما که به مدت سه سال تحت آموزش عالی استاد کشاورزی زیستشناسی خواندیم هشت نفر در رشته پزشکی قبول شدند. در حالی که استاد کشاورزی از سوی دبیرستانهای پرآوازه آن زمان تهران یعنی البرز و شیرودی دعوت شده بودند ایشان دبیرستان فیروزبهرام را برگزیدند.
استاد شاهرخ کشاورزی نه تنها در درس دادن استادی کممانند بودند بلکه به عنوان یک شخصیت برجسته، الگوی دانشآموزان از جمله خود من بودند. مثال زیر گویای الگوی شخصیتی ایشان است.
یادم هست در خرداد ماه که قرار بود ماه بعد کنکور بدهم، دبیر فیزیک به من گفتند تو مانند کرم هستی در یک سیب و فکر میکنی اینجا همه دنیاست در حالی که کلی سیب روی این درخت هست و بقیه خیلی جلوتر از تو هستند!! دبیر شیمی به من گفتند مغروری و هیچی نمیشی که البته در شهریور با اعلام نتایج کنکور از من عذرخواهی کردند! استاد کشاورزی در همان موقع به همه کلاس گفت من به کلاس شما امید زیادی دارم و چندین نفر شما پزشک میشید و تلاشتون رو بیشتر کنید!
در پایان با خانواده گرامی استاد شاهرخ کشاورزی به ویژه بیژن عزیز اعلام همدردی میکنم. با همه همکلاسیهام و بسیاری از همفیروزبهرامیها که میدونم مثل من ناراحتن, همدردم.
امیدوارم منش و روش استاد شاهرخ کشاورزی رو نه فقط دبیران در تدریس که همه ما در گفتار و رفتار با نوجوانان و جوانان یاد بگیریم و به کار ببندیم.
وقت بخیر. آیا آقای برزو استواری ۹۰ساله ی خدابیامرز همسر بانو فرخنده آبادانی بودند که دو پسر بنامهای کامبیز و آبتین خدابیامرز استواری داشتند؟ بودند.؟!!! علت کشته شدن بانو فرنگیس چه بود؟! جناب پرخیده از زندگی خودتان و دیگر دوستان خود نیز بگویید. از بابو کمال و ….. هم بگویید.سپاس
با درود بر جناب آقای بوذرجمهر پرخیده و روانشادی روانشاد شاهرخ بیژن کشاورزی: بسیار خاطرات شیرینی بود. امیدوارم که خداوند به شما طول عمر با عزت عنایت فرماید تا باز هم از این خاطرات شیرین برایمان بنویسید. ناگفته نماند که دبیر طبیعی یا همین زیست شناسی ما آقای محمد شاهین بود که نمیدانم زنده هستند یا به رحمت ایزدی پیوسته اند.
سپاس از شما جناب آقای پرخیده به خاطر نوشتن و باز نوشتن این خاطرات از روانشاد کشاورزی گرامی. برای من بسیار جالب و ارزشمند بود. یک سالی هم که در فیروزبهرام افتخار خدمت داشتم (سال 1359) با آقای حسین خزائلی (ناظم) و آقای محسن افشار (مدیر) آشنا شده بودم و دوره بسیار خاطره انگیزی بود.