در بخش (۱)؛ خاطرات کودکی، زندهیاد شاهرخ کشاورزی از پنج سالگی تا آغاز دبستان را خواندیم.
در پیشگفتار بخش (۱) نوشتم: خواندن خاطرات آقای کشاورزی شما را به فضای زندگی زرتشتیان در هشتاد سال پیش میبرد. همچنین تاریخچه کوتاهی است از مدارس زرتشتی کرمان و تهران و نیز گذریست بر چگونگی اجرای برنامههای موسیقی در میان جامعه زرتشتی.
اینک دنباله این خاطرات:
دوران دبستان
قبل از فرا رسیدن زمان مدرسهرفتنم، پدرم با پشتکار فراوان نوشتن حروف الفبا و عددنویسی تا هزار را به من آموخت. روز پانزدهم شهریور سال ۱۳۲۵ برای کلاس اول دبستان نامنویسی شدم. در آن دوران سال تحصیلی از پانزدهم شهریورماه آغاز میشد. مدارس دونوبته صبح و بعدازظهر کلاس داشتند و تعطیلات نوروزی هم پنج روز بود. البته مدارس زرتشتیان پنج روز قبل از نوروز (پنجه) را هم تعطیل میکردند. فاصله خانه ما تا دبستان کاویانی بسیار کوتاه بود. این مدرسه دو کلاس اول و دو کلاس دوم ابتدایی داشت و از مدارس ملی زرتشتیان در کرمان بود. مدیریت آنجا را میرزا کیخسرو سیاوشیان برعهده داشت که فردی بالیاقت و مدیر و باقدرت بود و همیشه یک ترکه انار همراه خود داشت که گاهی ضربهای به پاچه شلوار خود میزد و به این وسیله دانشآموزان را به رعایت نظم و تربیت یادآوری میکرد. روز اول رفتن به مدرسه برای ما تازهواردها جالب و همراه با دلهره بود. بعضی خانوادهها همراه پسرشان که تازه به مدرسه پا گذاشته بود یک بشقاب و گاهی یک قاب پر از نقل میآوردند که سر صف صبحگاهی بین همه دانشآموزان تقسیم میشد و اضافی آن هم برای معلمان و دیگر کارکنان مدرسه به دفتر دبستان برده میشد. آن روز ما هم که در صف کلاس اولیها ایستاده بودیم چند نقلی خوردیم و داشتیم شیرینی آن را در دهان مزهمزه میکردیم که ناگهان آقای مدیر دستور داد چوب و فلک را بیاورند و دانشآموزی را که سال قبل در کلاس دوم رد شده بود معرفی کرد و گفت که هر کس در طول سال درس نخواند و نمره خوب نگیرد، مثل این دانشآموز تنبل تنبیه خواهد شد. سپس او را خواباندند و دوپایش را در فلک کردند و آقای مدیر پنج ضربه چوب به کف پاهایش زد که فریاد و التماساش بلند شد. سپس مدیر او را بخشید تا به کلاس برود. این صحنه برای ما کلاس اولیها که تازه پا به مدرسه گذاشته بودیم خیلی ترسناک و دردآور بود و شیرینی نقلهایی که خورده بودیم به تلخی گرایید. از روز بعد من که بسیار ترسیده بودم با گریه و کشانکشان به مدرسه رفتم تا عادت کردم.
معلم کلاس اولی که من دانشآموز او بودم بانو خانم رستگاری بود؛ آموزگاری جدی، سختگیر و بسیار باسواد. چندین سال سابقه تدریس در این کلاس را داشت. با قدرت تمام کلاس را اداره میکرد. تکالیف را با دقت کنترل میکرد و ایرادها را حتی در بدخط نوشتن میگرفت. تمام وقت در کلاس دیکته و حساب و حل مساله کار میکرد. نمرههای کم اما درست میداد. گاهی که از دانشآموزی عصبانی میشد دو گوش او را میگرفت و چند بار تکان میداد یا به پیش مدیر میفرستادش تا با زدن چند ترکه انار به کف دستهایش تنبیه شود.
یک کاسه فلزی زنگ مدرسه بود که به درخت کاجی بزرگ در جلو دفتر رو به حیاط مدرسه آویخته شده بود. صدای این زنگ آغاز و پایان ساعت هر کلاس را یادآوری میکرد. یک ساعت بزرگ دیواری هم بر روی دیوار دفتر مدرسه قرار داشت که با شماره اعداد لاتین وقت را با نواختن زنگ اعلام میکرد.
به هر سختی بود کلاس اول دبستان را به پایان رساندم و پس از دریافت کارنامه دانستم که شاگرد اول شدهام.
تعطیلات دوماهه تابستان که به پایان رسید وارد کلاس دوم دبستان کاویانی شدم. آموزگار این کلاس عشرت خانم سرایی بود که دقت و سختگیری فراوانی داشت. برخوردش با دانشآموزان آرام و مهربان و با لبخند بود. مشق و درس حساب کلاس دوم حل مسالههای مختلف و اجرای چهار عمل اصلی جمع و تفریق و ضرب و تقسیم بود. در مسالهها باید حساب میکردیم چقدر سود یا ضرر کرده و یا چقدر آب در چند ساعت از خروجی حوض بیرون رفته یا وارد آن شده. درک امتحان ثلث دوم در مسئله حساب که توسط معلم کلاس دوم دیگر طرح شده بود، مشکل بود. او به اشتباه دو بار کلمه «سود» را به جای «ضرر» به کار برده بود و ما را در حل مسئله به دردسر انداخت تا این که با چند بار سوال از معلم ناظر و علت به نتیجه نرسیدن جواب مسئله، متوجه شدند و کلمه «سود» را حذف و «ضرر» را به جای آن گذاشتند و مشکل برطرف شد.
در پایان کلاس دوم با گرفتن کارنامه دانستم که شاگرد اول شدهام.
مهاجرت به تهران
تابستان ۱۳۲۷ بود که متوجه تغییراتی در خانه پدری شدم. بعضی اثاثیه منزل جمعآوری و بستهبندی میشد؛ تا آن که دانستم باید به زودی همگی خانواده همراه با وسایل بستهبندی شده به تهران سفر کنیم و در آن شهر مقیم شویم. پدرم با دینیار ایرانپور و بهرام بهرامیپور شریک شده و حجرهای در بازار پارچهفروشان تهران گرفته بودند. قرار گذاشته بودند به صورت حقالعملکاری توپهای پارچه موردپسند مشتریهای پارچهفروشها در کرمان و بم و شهرهای دیگر را خریداری کرده و به آنها بفروشند. به این دلیل تا تابستان ۱۳۳۰ در تهران ساکن شدیم. در تیرماه ۱۳۲۶ برادر دیگرم فرامرز به دنیا آمد و خانواده ما شش نفره شد.
در آن سال، در تهران به خانهای روبروی دبیرستان دخترانه انوشیروان دادگر، پشت محوطه تاتر شهر امروزی وارد شدیم و زندگی جدیدی را آغاز کردیم. با مشکلات زندگی در تهران روبرو شدیم؛ خرید نان روزانه از نانوایی و خریدهای دیگر، همراه با رفتن به دبستان فیروزکوهی که برای کلاس سوم در آن ثبتنام شده بودم و در خیابان شیخ هادی قرار داشت. راه طولانی، خیابان پر از گاری بارکش و کالسکه مسافربر و تاکسی و اتومبیلهای شخصی و بشکههای حمل آب خوردن که با اسب حمل میشد و روزانه به در خانهها میرفت و آب خوردن را سطلی یک ریال میفروخت، همه برایم تازه اما پرسروصدا و شلوغ و مشکلآفرین بود. برادرم پرویز هم در کلاس اول همین دبستان ثبتنام شده بود و بایستی مراقب او هم در خیابان و مدرسه باشم. کلاسها پرجمعیت و صبح و عصر بود. اول از همه گویش کرمانی من هنگام پاسخ به پرسش آموزگارمان که مرد باسواد و موقری بود، مورد تمسخر بچههای تهرانی قرار میگرفت که میخندیدند و بارها آن کلمات را در روزهای دیگر برایم تکرار میکردند. گاهی از پشت سر یقه یا لباسم را میکشیدند و آزار میدادند. در این کلاس چند محصل یهودی و ارمنی و آسوری هم بودند و تنها من یک نفر زرتشتی بودم.
سال ۱۳۲۸ را در همان خانه بودیم. من در کلاس چهارم دبستان فیروزکوهی و برادرم پرویز در کلاس دوم درس میخواندیم. این سال یک معلم ورزش زرتشتی داشتیم به نام اسفندیار ماوندادی که با قدرت زیاد حرکات ورزشی را در محوطه دبستان آموزش میداد و از این حرکات هم امتحان میگرفت و نمره ورزش ثلث را میداد. او میدانست که در این کلاس تنها من یک نفر زرتشتی هستم. در یک روز بارانی و سرد که زنگ ورزش داشتیم و بایستی در کلاس باشیم، حرکات ورزشی و بالانسزدن یا پلساختن را تمرین میداد و هر شاگردی را جلو تخته کلاس صدا میزد تا حرکات را انجام دهد و نمره بگیرد. من که در ردیف اول نشسته بودم به حرکات ناموزون یکی از آنها لبخندی زدم که فوری مرا به جلو خواند و کشیدهای سخت به گوشم نواخت تا در کلاس ایشان کسی دیگر نخندد. سالها بعد که در تهران با ایشان همکار فرهنگی شدیم و دیدارهایی داشتیم جریان را تعریف کردم گفت باید شما هم در کلاسهایت چنین رفتاری داشته باشی تا تمام کلاس در کنترل باشد. اما من چنین خشونتی نداشتم و هرگز هم در طول پنجاه سال فعالیت فرهنگی و تدریس از این روش استفاده نکردم. ایشان سالها بعد مربی شنا و عضو فدراسیون شنا کشور شدند و در ضمن با دیدن دورههای آموزش بازیگری در دانشکده هنرهای دراماتیک تهران، از هنرمندان بزرگ و پرسابقه تاتر، سینما و تلویزیون بودند. همچنین سازجنوبی (قمیش) که نوعی نیلبک بود را به خوبی و استادانه مینواختند.
در اردیبهشت ۱۳۲۸ برادر دیگرم رستم زاده شد و خانوادهمان هفت نفری شد. در میانه این سال خانهمان عوض شد و به خیابان تیر بالای خیابان شاه (جمهوری فعلی) و نزدیک به خیابان کاخ (فلسطین) رفتیم. این خانه حوض کوچک پر از آبی داشت. یک ظهر تابستان همین برادرم از غفلت بقیه که اطرافش بودند استفاده کرد و چهار دست و پا و ذوقزده خودش را به لبه حوض رساند و ناگهان در آب شناور شد. خالهام خیلی سریع او را از آب بیرون کشید و رو به پایین آویزانش کرد تا آبی که فرو داده بود بیرون بریزد و سرحال بیاید.
تابستان ۱۳۲۹ به خانه دیگری در نزدیک بیمارستان فیروزگر که آن زمان فقط زمینی بود با دیوار آجری و در آهنی، رفتیم. در طبقه اول، خانواده ما و در طبقه دوم، خانواده عمویم کیخسرو کشاورزی ساکن بودیم. از مهرماه ۱۳۲۹ کلاس پنجم را در دبستان فردوسی که در خیابان تختجمشید (طالقانی) قرار داشت، گذراندم و برادرم پرویز هم در کلاس سوم همین دبستان بود. برادر دیگرم خسرو به کودکستان رستم آبادیان میرفت. در این سال دوچرخهسواری را آموخته و علاقه بسیاری به خواندن مجله و کتاب پیدا کرده بودم. آن زمان هر هفته روزهای جمعه مجله اطلاعات هفتگی میخریدیم که از همان دوره با نوشتههای جواد فاضل و داستانهای تاریخی و دنبالهدار امیر سرداد و دیگر نویسندهها آشنا شدم.
بازگشت به کرمان
در اوایل تابستان ۱۳۳۰ پدرم از شرکای دیگرش جدا شد و دوباره همگی به کرمان بازگشتیم و در خانه سنتی و آرام خود ساکن شدیم. مهرماه در دبستان ضمیمه دبیرستان پسرانه ایرانشهر برای کلاس ششم ابتدایی ثبتنام کردم. این مدرسه کلاس چهارم تا ششم دبستان و سه سال اول دبیرستان (کلاسهای هفت و هشت و نه) را داشت. مدیر با قدرت و جدی آنجا میرزابرزو آمیغی بود که همیشه با ترکه اناری در دست، جلوی کلاسها قدم میزد و زنگهای تفریح هم بین بچهها میگشت. او سالها پیش از بمبئی هندوستان آمده و عضو سپاه جنوب (S.P.R) بود. زبان انگلیسی را بهخوبی میدانست و پس از آمدن به دبیرستان ایرانشهر و مدیریت آن، در کلاسهای بالاتر دبیرستان زبان انگلیسی را با روش مکالمه، نوشتن و دستور زبان، بهخوبی تدریس میکرد. البته هر کس پاسخ او را به زبان انگلیسی اشتباه میداد، ترکههایی به کف دستش میزد و شاید همین ترس، قدرت یادگیری و دقت بیشتر را در کلاس بالا میبرد. کتابهای زبان انگلیسی آن دوران در کلاسهای پایینتر از دبیرستان «ریدر» و در کلاسهای بالاتر «اسنشیال» بود. کلاس هفتم و هشتم را کیخسرو طهورثزاده که تازه لیسانس گرفته و به کرمان آمده بود تدریس میکرد. کلاس نهم را میرزابرزو آمیغی درس میداد.
کلاس ششم ابتدایی در دبیرستان ایرانشهر بسیار سختگیرانه میگذشت، زیرا در پایان این دوره امتحان نهایی برگزار میشد و کسانیکه قبول میشدند موفق به دریافت گواهینامه پایان دبستان (تصدیق کلاس ششم) میشدند که خود یک مدرک تحصیلی معتبر و باارزش بود.
یادم هست که پس از پایان کلاس دوم دبستان کاویانی، همه دانشآموزانی که قبول شده بودند بایستی در امتحان ورودی به کلاس سوم ابتدایی در مدرسه ایرانشهر شرکت کنند که من هم این امتحان را گذراندم. همگی در سالن بزرگ دبیرستان ایرانشهر روی نیمکتهای فاصلهدار نشسته بودیم و دو برگه یکی برای امتحان دیکته و دیگری برای امتحان حساب به ما دادند. اول متن دیکته را خواندند و آنقدر تکرار کردند تا همه نوشتیم. سپس چند مسئله مشکل و پیچیده ریاضی در حد چهار عمل اصلی مطرح کردند که نوشتیم و به حل آنها پرداختیم. پس از وقت معین برگهها را گرفتند و همان جا تصحیح کردند. هر کس را که در این دو درس نمره بالاتر از ده گرفته بود، برای رفتن به کلاس سوم دبستان در مدرسه ایرانشهر ثبتنام کردند. من هم این امتحان ورودی را با موفقیت گذراندم اما چون مسافر تهران بودیم ثبتنام نکردم.
سال ۱۳۳۰ در کلاس ششم دبستان ضمیمه دبیرستان ایرانشهر بسیار سخت گذشت. فقط خوشحال بودم که دوباره به دوستان و همکلاسیها قبلی خود رسیدم. در این کلاس شهریار غیبی: دیکته و حساب، دستور میرزا بهرام آریایی: اوستا و دینی و آموزگاران دیگری تاریخ و جغرافیا، فارسی و دستور زبان و ….. درس میدادند. هر دانشآموزی که در امتحانات نمره کمتر از ده کلاسی میگرفت یا بایستی چند ترکه انار بخورد و یا روی زمین آجری کلاس تا پایان زنگ کلاس، دو زانو (کُنده) بزند که تحمل آن خیلی طاقتفرسا بود.
چند بار من هم برای نوشتن کلمهها با (سین و شین) کشیده (بدون دندانه) در درس دیکته فارسی، با همین روشها تنبیه شدم.
دوره اول دبیرستان
پس از گرفتن گواهینامه پایان کلاس ششم دبستان، در مهرماه ۱۳۳۱ به کلاس اور (هفتم) دبیرستان ایرانشهر وارد شدم. برای درسهای مختلف، دبیران ویژهای درس میدادند. اغلب آنها جوان و تحصیلکرده و لیسانس در رشته خود بودند.
کیخسرو طهمورثزاده: زبان انگلیسی، مانکجی کشاورزی: فیزیک و شیمی، آدرباد آذرکیوان: تاریخ، خدارحم شهریاری: خط و جغرافیا، بحرینی: فارسی و عربی، میرزا کمال منصوری: تاریخ و عربی، میرزا بهرام آریایی: اوستا و دینی، خداداد سیامک (کوچکی): ورزش و مهربان آئینی: هندسه و ریاضی درس میدادند.
همراه با دیگر همکلاسیهای خود احساس میکردیم بزرگ شدهایم و رفتار و شخصیت دیگری گرفته بودیم. یک روز در زنگ تفریح که با دوستی در آبنمای پر از درخت انار دبیرستان قدم میزدیم، یک انار کوچک و نارس را که به آن «کُنارو» میگویند از درختی چیدیم تا بدانیم رسیده است یا نه. اما هنوز دندانم به آن فرو نرفته بود که بچهها مرا به دفتر میرزابرزو مدیر فراخواندند. نمیدانم چگونه این خبر به گوش مدیر رسیده بود. دستور داد رشید و فرزانه دو زحمتکش مدرسه چوب و فک را بیاورند و یک تخته پوست گوسفند هم زیر پایمان انداختند. من و دوستم، هر دو به جرم شرکت در کندن انار از درخت دبیرستان فلک شدیم. هر کدام پنج ضربه ترکه آبدار انار بر کف پاهایمان زده شد. البته بایستی جورابها را در بیاوریم و سپس بپوشیم که خیلی دردناک بود و تا چند روزی پاها در کفش توان راه رفتن نداشت. سال بعد کلاس هشتم و پس از ان کلاس نهم دبیرستان ایرانشهر را گذراندم تا اینکه تابستان ۱۳۳۳ فرا رسید.
آموختن موسیقی
در این سالها یک معلم سرود و موسیقی مدارس که بسیار با ذوق و موسیقیدان بود و تار و ویلن را هنرمندانه مینواخت در مدارس دخترانه و پسرانه زرتشتیان، کلاس سرود داشت که خود یک واحد درسی بود و نمره داشت. این استاد موسیقی کرمانی، مهدی صدیق نام داشت و به بعضی بچهها که خواستار بودند درس خصوصی موسیقی در رشتههای تار، ویلن و سنتور میداد. پدرم که از قدیم دوستدار هنر موسیقی بود، من را که پانزده ساله بودم برای یادگیری نواختن ویلن و برادرم پرویز دوازده ساله را برای آموختن تار، البته با روش علمی و یادگیری نت نزد او فرستاد. اولین درس اسامی هفت نت موسیقی و جای آنها بر روی پنج خط، خطوط حامل با کلید سُل بود که در بالای دفتر نت من و برادرم تاریخ جلسه اول یادگیری موسیقی را ۱۳۳۳/۳/۳ نوشت که بعد از شصت سال هنوز آن دفتر نت را دارم.
اما سختی کار زمانی شروع شد که من و برادرم پرویز بایستی با تار و ویلن سوار بر یک دوچرخه از کوچههای تنگ و خاکی محلهمان عبور کرده وارد خیابان خاکی ناصریه شده تا نزدیکی فلکه مشتاقیه برویم و در یک کوچه محلی باریک به نام گودال لولیها به خانه پدری استاد صدیق وارد شویم. هر جلسه که میرفتیم با بچههای پرروی این محله که به طرفمان سنگ پرتاب میکردند و یا با تسمه کمر خود دنبالمان میکردند و چند ضربه به پشت و گردن و پاهایمان میزدند، روبرو میشدیم. آنها مسخرهمان میکردند و میخندیدند و از آزار ما لذت میبردند. استاد صدیق در این خانه کوچک با پدر و مادر پیرش زندگی میکرد. خودش معلم رسمی بود و تنها در یک اتاق زندگی میکرد که کلاس درس خصوصیاش هم در همان اتاق برگزار میشد.
خوشبختانه همین که تابستان و تعطیلات به پایان رسید قرار شد از اول مهر ۱۳۳۳ که گرفتار درس و مدرسه میشویم، استاد هفتهای یک شب به خانه ما بیاید و درسش را ادامه دهد. دیگر راحت شده بودیم چون در آن سه ماه تابستان که به خانه استاد صدیق میرفتیم خیلی سختی را تحمل کرده بودیم. چقدر سنگ و شلاق از آنها خوردیم و توهینهای همراه با تمسخر شنیدیم و به روی خود نیاوردیم. مهم برایمان حفظ تار و ویلن بود. یک بار هنگام فرار از دست بچههای مزاحم در کوچه سنگی، تار از دست برادرم که ترک دوچرخه سوار بود افتاد و کاسهاش ترک برداشت که توسط استاد صدیق با دقت و مهارت ویژهای ترکها چسبانده شد و صدای تار تغییری نکرد. بعضی از این روزهای سخت، رسیدن یک مرد آشنای فامیل که سوار بر دوچرخه از بازار به خانه خود میرفت، نجاتدهنده ما بود. با او سلام و احوالپرسی میکردیم و با دوچرخهاش همراه میشدیم و تا نزدیکی خانه از شر مزاحمین راحت بودیم.
استاد صدیق روش جالبی در تدریس موسیقی داشت. ابتدا نت آهنگ را مینوشت سپس با صدای گرم و گیرایی که داشت آن را میخواند، و با تار و ویلن چند بار آن آهنگ را میزد تا در گوشمان بماند. در پایان هر جلسه هم بخشی از یک دستگاه و ردیف ایرانی را با تار یا ویلن برایمان مینواخت، همراه با پیشدرآمد و چهار مضراب و آواز تا به این ترتیب گوشمان با ردیفهای آواز ایرانی به خوبی آشنا شود. در ضمن میگفت برای خودم هم یک تمرین است که باید همیشه این تمرینها ادامه داشته باشد تا نوازنده ورزیدهای شوم.
تا آن سال هنوز خانه ما برق نداشت که تازه برق کشیده و چراغ روشن میکردیم و یک رادیو برقی هم داشتیم و گاهی آهنگهای ایرانی را از آن میشنیدیم. البته آن زمان کارخانه برق فقط شبها کار میکرد و ساعت ده شب خاموش میشد تا عصر روز بعد. بعدازظهرها هم دو ساعتی روشن میشد.
این کارخانه برق خصوصی و معروف به «برق هرندی» بود. در بعضی خانوادهها موسیقی را با استفاده از صفحه و گرامافون کوکی که با سوزن مخصوص صدا را از صفحه میگرفت و به بلندگوی شیپورمانند آن میرساند تا پخش شود، میشنیدند. ما چنین دستگاهی نداشتیم. شوق موسیقی چنان در ما ایجاد شده بود که هرگاه بیکار بوده و درسی نداشتیم به تمرین آهنگها و ترانهها میپرداختیم و گاهی همنوازی میکردیم. تازه متوجه شده بودیم که اجرای موسیقی با ویلن نسبت به سازهای مضرابی – مانند تار و سنتور – بسیار سختتر است، زیرا درآوردن صدای صاف و شنیدنی ناشی از کشیدن موی آرشه ویلن بر روی سیمها خود روزها و ساعتها تمرین میخواست. به همین دلیل از استاد خواستیم به جای ویلن، آموزش سنتور ببینیم چون هر بچهای هم با یک ضربه مداد که به سیم سنتور کوکشده بنوازد صدای خوب و واضحی پخش میشود. قبول نکرد و مرا تشویق به ادامه تمرین دائمی و پشتکار در اجرای آهنگها کرد و به آنجا رسید که اکنون با گذشت شصت سال از آن دوران، صدای ویلن و نغمهای که اجرا میشود برایم بسیار دلکش و شنیدنی است. تابستان ۱۳۳۴ تمام وقت به تمرین نواختن ویلن و همنوازی با تار همراه بود. با بیشتر ردیفهای موسیقی ایرانی آشنا شدم. برای اولین بار در یک گروه نوازنده موسیقی دانشآموزی شرکت کردیم که همگی از شاگردان استاد صدیق بودند. در این ارکستر استاد صدیق و من ویلن، برادرم پرویز تار، پسرعمهام منوچهر کشاورزی تمبک و یکی دیگر از شاگردان سنتور مینواختیم. با یک پسر خواننده هم با فامیل ابراهیمی که صدای بسیار خوبی داشت، این ارکستر دانشآموزی را تشکیل دادیم. برای برگزاری جشن مهرگان که در پانزدهم مهرماه ۱۳۳۴ در سالن بزرگ دانشسرای مقدماتی کرمان واقع در میانه خیابان زریسف. چند باری تمرین کردیم. این جشن بزرگ همه ساله توسط اداره فرهنگ کرمان برگزار میشد و استاندار، روسای ادارات و مدیران و معلمین مدارس کرمان و گروهی از شخصیتهای محلی به طور رسمی دعوت میشدند.
نخستین کنسرت
آن شب برای نخستین بار در یک ارکستر شرکت میکردم. دلهره داشتم. نواختن آهنگ ترانهای که خواننده بایستی اجرا کند، بر روی سن سالن و در حضور جمعیت و با رهبری استاد صدیق، باعث شد کمی در یک پای خود لرزشهای خفیفی احساس کنم، اما کوشش کردم بر خود مسلط باشم و فکر کنم تنها هستم و هیچ کس در آنجا حضور ندارد. همین که برنامه موسیقی ما به پایان رسید صدای کفزدنهای تشویقآمیز شرکتکنندهها را که در سالن شنیدم، احساس افتخار و آرامش به من دست داد. این برنامه پایهگذار تشکیل انواع ارکسترها و اجرای کنسرتها در آینده، توسط من شد. به طوری که در جشن دیدار نوروزی سال ۱۳۳۵ – که مطابق برنامه هر ساله در روز دوم فروردین و در سالن بزرگ دبیرستان ایرانشهر برگزار میشد – در ارکستری که به رهبری استاد داریوش کشاورزی نوازنده قرهنی و تار تشکیل شده بود، من و رستم کیانفر (گژگینی) نوازنده ویلن، پرویز کشاورزی تار، استاد داریوش کشاورزی قرهنی و منوچهر کشاورزی تنبک و کورش سروشیان خواننده ترانهها بودیم.
این برنامه همراه پیشپردههای کمدی و حرکات موزون دختران دبیرستان کیخسرو شاهرخ و یک نمایشنامه تکپردهای کمدی مناسب نوروز بود که بسیار مورد توجه قرار گرفت و بر شادی نوروزی شرکتکنندگان افزود. تمام این برنامهها زیر نظر مهربان آیینی دبیر ریاضی و هندسه دبیرستان ایرانشهر صورت میگرفت. ایشان مدیر برنامههای هنری و فوقبرنامه دبیرستان ایرانشهر هم بودند.
دوره دوم دبیرستان
در مهرماه ۱۳۳۴ قرار شد دبیرستان ایرانشهر کلاس چهارم دبیرستان داشته باشد. در این سال رشتههای درسی برای گرفتن دیپلم دبیرستان تغییر کرد و شامل سه رشته ریاضی، طبیعی و ادبی شد. دبیرستان ایرانشهر کلاس چهارم رشته طبیعی را باز کرد و همه دانشآموزان کلاس سوم دبیرستان که قبول شده بودند با من در این کلاس و رشته طبیعی ثبتنام کردند. جالب این که محل کلاسمان عوض نشد و در همان کلاس تا پایان کلاس ششم دبیرستان روی تکصندلی دستهدار خود به مدت چهار سال ساکن بودم. این کلاس در کنار دفتر دبیرستان قرار داشت.
برای هر درس دبیر لیسانسه تدریس میکرد. طبیعی (گیاهی و جانوری): دقاقی، شیمی: شفاهی، جبر و مثلثات: باقر سیستانی، زبان انگلیسی: میرزابرزو آمیغی، ادبیات فارسی: استاد امامی، فیزیک: توحیدی، شیمی: عبدالرحمانی و …
نام چند همکلاسی زرتشتی که به خاطرم مانده: خدارحم کیانی، خدارحم کشاورزیان، هوشنگ کابلی، پرویز کابلی، گودرز رشیدی، منوچهر کاویانی، پرویز فرخزاد، سیروس راوری، افلاطون خسروی، سیروس نوشیروانی، داریوش غیبی و…
در تابستان همین سال توسط استاد مهدی صدیق برای اجرای برنامه موسیقی در جشن پایان سال کودکستان اردشیر همتی دعوت شدم. گوینده و مجری برنامهها هم من بودم.
این جشن به مدت سه شب در محوطه کودکستان همتی برگزار میشد و با گذاشتن چند نیمکت کنار هم و کشیدن پرده یک سن فوری ترتیب داده شد و روی آن بچههای کودکستانی شعر و سرود دستهجمعی میخواندند و یا دکلمه میکردند. همچنین استاد صدیق تعدادی از دانشآموزان هنرمند دبیرستان دخترانه کیخسرو شاهرخ را هم آورده و تمرین میداد که برنامه ترانهخوانی، دکلمه و نمایشنامه و حرکات موزون داشته باشند که گریم و لباس آنها مطابق نقشی که داشتند توسط مربیان کودکستان صورت میگرفت. تمام خانوادههای کودکان این کودکستان برای دیدن این برنامهها دعوت میشدند و میآمدند. شرکت در این برنامهها تجربه من را در اجرای برنامههای هنری افزود، زیرا با ویلن به همراه استاد صدیق تمام ترانهها، آهنگهای شاد، سرود و رقص را همراهی میکردم.
تشکیل گروه هنر
در پاییز سال ۱۳۳۵ با گروهی از دانشآموزان هنرمند و موسیقیدان دبیرستان ایرانشهر که بیشتر آنها همکلاس من بودند یک گروه موسیقی به نام «گروه هنر» تشکیل دادم و تمرینهای مفصلی طبق برنامه در ساعات بعد از کلاسهای بعدازظهر، ترتیب دادم و سرپرستی کردم تا این گروه موسیقی را برای جشن دیدار نوروزی سال ۱۳۳۶ آماده کنم. کارها خوب پیش میرفت. آهنگ شاد نوروزی با شعر مناسب نوروز ساخته و آماده شد. نت آن به نوازندگان و شعر ترانه به خواننده سپرده شد و تمرینها با شوق و پشتکار گروه هنر به رهبری اینجانب آغاز شد. در گروه هنر شاهرخ کشاورزی: نوازنده ویلن، آهنگساز و رهبر ارکستر، خدارحم کیانی: ویلن، پرویز کشاورزی: تار، شعاعی: فلوت، موقرزاده: نی، منوچهر کشاورزی: درام و تنبک، حشمت مشرفزاده: خواننده و نوازنده دف، شرکت داشتند. ابتدا ترانه خوانده شد و سپس قطعهای با فلوت و بعد چهار مضراب شادی با ویلن و تار و تمبک و سپس قطعهای با نی و تار و در آخر دوباره ترانه نوروزی اجرا شد که خیلی مورد توجه و استقبال قرار گرفت. برای اولین بار گروه هنر با لباس یکسان؛ پیراهن سفید، شلوار تیره و پاپیون مشکی بر روی سن رفتند و برنامه اجرا کردند.
چندی بعد به پاس این اجرای شاد و خوب و موفقیتآمیز از طرف مدیر دبیرستان، میرزابرزو آمیغی به هر کدام از هنرمندان گروه هنر یک مدال نقره یادبود همراه با حکم آن هدیه شد که نام دبیرستان ایرانشهر و تاریخ نوروز ۱۳۳۶ بر روی آن حک شده بود که برایمان افتخار بزرگ و جاودانهای بود. هنوز هم با دیدن آن هدیه ساعتها یاد آن دوران خوب و موفقیتآمیز میافتم.
اردوی منظریه
در همین سال از طرف دبیرستان ایرانشهر کرمان به عنوان دانشآموز نوازنده ویلن به اداره کل فرهنگ کرمان معرفی شدم تا در مسابقه هنری دانشآموزان استان کرمان شرکت کنم. پس از شرکت در این مسابقه، نفر اول در رشته نوازندگی ویلن در بین دیگر شرکتکنندگان استان شدم.
در تابستان ۱۳۳۶ با گروهی از دانشآموزان هنرمند کرمانی در رشتههای مختلف موسیقی و نقاشی، همراه با شاگردان اول رشتههای درسی به اردوی هنری کشور که در باغ منظریه تهران برگزار میشد، دعوت شدیم. به اتفاق فرخپی رئیس امور هنری دانشآموزان استان کرمان با اتوبوس به تهران آمدیم و در اردوی منظریه و در چادرهای ویژه استان کرمان ساکن شدیم.
چند روز اردو برایمان آموزنده بود و ضمن انجام مسابقههای کشوری در رشتههای هنری و درسی از کلاسهای ویژه هم استفاده میکردیم. هر شب هم یک استان برنامه هنری و موسیقی برای بقیه اجرا میکرد. در ضمن با شرکت تمام نوازندگان اردو یک ارکستر بزرگ هم ترتیب داده شد به رهبری مهرپور و یک خواننده از دانشآموزان کردستان به نام نوروزی، اجرای ترانه را برعهده داشت. این برنامه میبایست شب آخر اردو اجرا شود. در این اردو دانشآموز هنرمندی در رشته ویلن از اصفهان شرکت کرده بود که جهانبخش پازوکی نام داشت و ویلن را بهخوبی و چیرهدستی هم در رشته موسیقی کلاسیک و هم در موسیقی ایرانی مینواخت. میگفتند معلم موسیقی او یک مادام موسیقیدان ارمنی در اصفهان است. بالاخره پازوکی در رشته ویلن نفر اول کشور شد و بعدها آهنگساز نامداری در رادیو تلویزیون ایران گشت و همراه با خوانندههای مشهوری آهنگهایش را اجرا کرد.
نکته جالب دیگر در این اردو دانشآموزی کشور، آموزش شنا به ما بود که مربی شنا؛ اسفندیار ماوندادی معلم ورزش قدیمی من در تهران و مربی شنای فعلی فدراسیون شنا کشوری بود. برای این که ترس ما را از آب برطرف کند ترتیبی داده بود تا هنگامی که کنار استخر به صف ایستادهایم توسط بقیه مربیان که پشت سر ما قرار داشتند ناگهان داخل استخر عمیق آنجا پرتاب شویم و غوطهور گردیم. البته همه مربیان شنا نجات غریق بودند و ما را با شکم پر از آب بیرون کشیدند و روزهای بعدی تمرین شنا در آب برایمان عادی شده بود.
من در پایان اردوی دانشآموزی کشوری، در تابستان ۱۳۳۶ به تهران برگشتم و در دبیرستان البرز با مدیریت دکتر مجتهدی ثبتنام کردم. کلاس ششم طبیعی و پایان دبیرستان را گذراندم و موفق به گرفتن دیپلم در رشته طبیعی شدم. در این یک سال؛ دکتر بهزاد: دبیر زیستشناسی گیاهی و جانوری، بروخیم: دبیر فیزیک، مهندس قاسمی: دبیر شیمی و دیگر استادان در رشتههای ادبیات و ریاضی و زبان انگلیسی تدریس میکردند که از آنها بسیار نکتههای علمی و درسی آموختم. پس از پایان دبیرستان، برای شرکت در کنکور پزشکی دانشگاه تهران آماده شدم.
ادامه دارد …
بخش (۳): دوران جوانی
___ ___ ___
یادآوری: بخش (1)