«نوبالغی ضرورتا دورهی درد و فشار نیست، بلکه شرایط فرهنگی است که این دوره را به چنین صورتی درآورده است» (مارگارت مید، ۱۹۷۱۱؛۲۳۴)
در فرهنگِ سنتی ایران تربیت کودکان و گذار آنها از کودکی به بلوغ چندان سخت و دشوار نبوده است، زیرا فرزند از آغاز تولد با نوای آرامش بخش لالایی از نوزادی به کودکی گذار میکرد و در خانوادهای گسترده با داستانها، افسانهها، استورهها و ترانهها و متلها و … از کودکی به بلوغ! و با آیینهای بسیار زیبا اما کم هزینه (با شیوههای همیاری) به مراحل دیگر مانند سربازی، نامزدی، ازدواج و …گذار میکرد.
این گذار یک توضیح ساده اما بسیار شناختهشده و علمی دارد؛ «آداب و رسوم که در دوران حساس زندگی، نظیر تولد، بلوغ، پیوستن به گروه تازه، زناشویی، مرگ و همانند آن برگزار میشود» (ستوده و رنجبر،۱۳۸۴؛۱۴۸). کارکرد مناسک گذار تنها نمایش تغییرات جسمی و تحول در زندگی فرد نیست بلکه در این مراسم شبکهای از نقشها و روابط اجتماعی آموخته میشود، هدف شناساندن ارزشها به افراد تازه وارد به گروهِ اجتماعی و پایبندی به آن است. نوعی تقویتِ حسِ همبستگی. هویت فرهنگی ما سرشار از آموزشهایی برای اجتماعی کردن کودکان و آماده ساختن آنها برای ورود به اجتماع است.
مَتَل؛ قصهای کوتاه؛ آموزنده و سرگرمکننده گاه آهنگین و از زبان جانوران و دیوان و پریان! که نهتنها با تخیلات کودکان هماهنگ است، بلکه ساختاری است از کنشها و واکنشها؛ کودکان با شنیدن متلها ناخودآگاه با تمایلات جنسی و چگونگی مهار آن آشنا میشوند و توبیخها و تشویقهای اجتماعی را فرا میگیرند و نحوهی مراقبت از خود را میآموزند ما داستانهایی مانند «آلیس در سرزمین عجایب»، شنل قرمزی، و … را برای فرزندانمان به صورت نمایشی، مُجاز و آموزنده میدانیم اما فرزاندانمان را با داستان، متل و افسانههای بومی و محلی خود بیگانه ساختهایم، بسیاری از استورهها، افسانهها و متلها شیوههای کنش و واکنش کودکان را برای ورود به اجتماع، ناخودآگاه به الگوهایی آرمانی تبدیل میکند.
این گسست و شکاف فرهنگی طبیعی نیست و ما کوشش داریم با گریز از فرهنگ و ادبیاتِ پربار خود تفاوتِ میانِ پدر و مادرها با فرزندان را عادی جلوه دهیم.
«فرهنگِ هر ملتی در حکم زندگینامه و شرح احوال و سیرتهای تودهی مردمِ آن ملت و عامل اصلی و شاخصِ خصلتها و تصویرِ اصیلِ آداب و عاداتِ آن قوم و روشنگرِ سوابقِ تاریخی و نشان دهندهی تحولِ فکری و تکامل اجتماعیِ مردم آن کشور است» (انجوی شیرازی،۱۳۷۱:۱۱).
برای پاسداشت فرهنگِ پربار ایرانی که به رشد و تحولِ شایسته آن ببالیم ما نیاز داریم به مناسکِ تقویت!
«تحکیم فرآیندهای طبیعی که برای بقای جامعه ضرورت دارد،و یا در جهتِ تاییدِ دوباره پایبندی جامعه به ارزش ها و باورهای خاص» (رنجبر و ستوده،۱۳۸۴،۱۵۳).
این مناسک تقویت وظیفهی چه کسی است؟! خانواده، مدرسه و آموزش و پروش، دولت، رسانهها؟!
خانواده؛ پایهی بنیادین و خشتِ بنای جامعه است کانون اصلی حفظ سنتها و هنجارها و ارزشهای اجتماعی است. در فرهنگِ سنتی ایران، اجتماعی کردن کودکان و پیوند میان نسلها با داستانها و استورهها و افسانهها و متلها صورت میگیرد و تداوم میراث فرهنگی در فرآیند جامعهپذیری رخ میدهد.
بخش زیادی از مسوولیت فرهنگپذیری و اجتماعی کردن کودکان بر عهدهی خانواده است، در شرایط و ساختار کنونی جامعه عملا چنین چیزی امکان ندارد شرایط اقتصادی، پدر و مادرهای کارمند و کودکانِ سپرده شده به دیگر نهادها!
نهاد آموزش و پروش تا چهاندازه در انتقال تداومِ میراثِ فرهنگی ما موثر بوده؟
دولت تا چهاندازه زمینه را برای پرورش استعدادهایی با الگوهای فرهنگی سازگار با تاریخ و فرهنگِ ما فراهم کرده است؟
رسانهها (داخلی و خارجی گفتوگویی بسیار گسترده است که در این جا نمیگنجد) موضوعی پراهمیت است ما در زمانی زندگی میکنیم که مردمِ سراسر جهان در نظمِ اطلاعاتی واحدی شرکت دارند این نظم اگر برای ما نان نداشته باشد برای بسیاری آب دارد!
یکسانسازی جهان از اهداف مهم رسانهای است. ما بدون هویت ملی خود محکوم به نابودی هستیم.
رسانههای داخلی تا چهاندازه موفق بودند در تقویت ارزشهای و هنجارهای هزاران ساله ما که فقط پوست انداختهاند و هستهی اصلی خود را حفظ کردهاند و امروز در مرکز تهدیدها هستند؟!
مرگِ یک کودک؛ یک دختر ۱۳ ساله آسیبشناسیهای مردمشناسی، جامعهشناسی و روانشناسی دقیق نیاز دارد.
ما به او چه بخشیدیم که جانش را با داس گرفتیم؟! کدام استورهی ملی، کدام متلِ کهن، کدام افسانهی دخترِ شاه پریان به گوشش خواندیم که او ناخودآگاه بداند بلوغ، زنانگی، عشق و زندگی چیست؟!
کودکان با شخصیتهای داستانهایی که از فرهنگِ خودی برآمده همذاتپنداری میکنند آنچه را میآموزند، میبینند، لمس میکنند و تجربهی نیاکان خود را وارسی میکنند و … باز به فرهنگ زمینهای خویش باز میگردند، ترس، تنهایی، بلوغ، عشق، مردانگی و زنانگی را میآموزند.
«رومینا» در دلِ داستانهای هزارتویی که هرگز نشنیده بود عاشق شد، خِرَد استورهای شهرزادِ قصهگو آنچنان در دالانهای ناشناخته گیر افتاده بود که به هزار و یک دلیل نتوانست او را از خویِ اهریمنی مردسالارانه برهاند! زنان همواره مظهر خرد بودهاند چونان شهرزادِ هزار و یکشب، که نماد خِرَد زمینی شدهی ایزد بانو آناهیتا است و مسوول رهانیدنِ مردانِ جامعهی مردسالار از خویِ اهریمنیِ برآمده از قدرت! پدران و مادران ایرانزمین هزاران فرزندِ این سرزمین در شهر و روستا چشموگوش و دل به هویت خویش دوختهاند تنهایشان نگذاریم.
ریشههای تنومند خویش را با داس قطع نکنیم!!!
استورهها، داستانها، متلها و افسانههای کهن در ناخودآگاه کودکان شما نهادینه میشوند و آنها را با هویتی استوار صاحب اراده و خرَد میکنند.
خویشتنِ خویش را بازیابیم!
یارینامهها:
محمودرنجبر، هدایتالله ستوده،۱۳۸۴، مردمشناسی ایران
آنتونی گیدنز،۱۳۸۶، جامعهشناسی، حسن چاوشیان، نشر نی
دانیل بیتس، فردپلاگ،۱۳۸۷، انسانشناسی فرهنگی، محسن ثلاثی، انتشارات علمی
انجوی شیرازی، سیدابوالقاسم ،۱۳۷۱، گذری و نظری در فرهنگ مردم، انتشارات اسپرک
هزار و یکشب، عبداللطیف طسوجی تبریزی، نشر ارس
*سعیده پراش؛ جامعهشناس و پژوهشگر فرهنگی