ملت، در معنای امروزینش، واژهای برساخته و تازه است اما آیا میشود آن را برای مردمانِ ایران در درازای دو و نیم هزارهی اخیر بهکار گرفت؟
میدانیم بهکارگیری واژهی ملّت برای مردمانِ دوران قدیم، از جمله سرزمینها و دولتشهرهای پیش از هخامنشی و در نهایت آنانی است که جزوِ قلمروی شاهنشاهیِ هخامنشی شده بودند، اشتباه است هر چند بسیاری از پژوهشگران بدون آن که ژرفنگریای داشته باشند آن را به کار میبرند. کنشگران سیاسی و روشنفکران دورانِ مشروطه واژهی ملت را، که در متنهای قدیمی در معنای پیروانِ یک دین بود، در برابرِ واژهی nation به کار بردند که تقریباً از هنگامِ انقلاب بزرگ فرانسه در ادبیات سیاسیِ اروپایی برای نامیده شدنِ مردمی که تحت یک فرمانروایی بودند (دولت ـ ملت) به کار میرفت. پس، واژهی ملت در شکل سیاسیاش امروزه معنایی دقیق دارد. اما آیا میتوان مردمان بابِل یا آشور را ملت نامید؟
به دلایل زیر این همهگستری (تعمیم) نادرست است، همچنان که گستردنِ واژهی کشور به دولتشهرهای کهن نادرست است؛ چرا که آن دولتشهرها مرزهای دقیقی ندارند و این مرزها با قدرتِ یک پادشاه تغییر میکنند ــ یعنی به پادشاهها و خاندانهای شاهی، نه سرزمینها و مردمانِ آن سرزمینها که هویتی یگانه داشته باشند، وابستهاند ــ و سلسلهمراتب یا تقسیمبندیِ درونی ندارند چرا که عموماً شهری کوچک، با حومه (روستاها و شهرکهای پیرامون)، مرکزیت دارد و دیگر شهرها به نفعِ آن غارت میشوند ــ حتا گاه با گماردنِ فرماندهای بر شهری، برای مدتی، تا سپس قیامی به پیروزی رسد و این گماشته فرار کند یا کشته شود ــ و نه این که به آن پیوست یا منضم گردند (در دورهی باستان اگر هم مردمانی بر مردمانِ شهری چیره میشدند و برای زمانی طولانیتر حاکم آن شهر میشدند بیشتر به معنای جاکن شدنِ مردمانِ غالب از شهر و دیار خودشان بود هر چند اکثر آنها احتمالاً پیش از آن عشیرهای کوچگرد بودهاند. این سخن به آن معنا است که آنان پیوستگیای با جایی در پیش از خود نداشتهاند؛ مانندِ حکومتِ کاسپیان بر بابل، که اگر در آن شهر ماندند بابل را قلمرو زمینهای از قبل نکردند بلکه خود مستقلاً در آن شهر مانده و در نهایت هم در زمانی بسیار طولانی جذبِ شهر شدند)؛ و در نهایت آن که دولتشهرها تقریباً بافتِ ایلی ـ قبیلهایِ یکسانی دارند و بسیار زمان میبرد تا دیگرانی را در خود جذب کنند، حال این دیگران حاکمانی چون کاسپیان باشند یا بردگانی که خود در جنگهای دیگر گرفتهاند همچون یهودیانِ بابل یا کوچگردانِ پراکنده و کمجمعیتی که در نزدیکی شهرهایشان حاشیهنشین میشدند و عموماً به چشمِ شهروند (در معنای دارای حقوقی برابر بودن) به آنان نگریسته نمیشد.
و امّا مهمتر از همهی نکتههای یادشده، این است که واژهی ملت در پیوند با ملّیّت و شکلگیریِ تعلق خاطری همگانی است. چنین چیزی در مردمانِ آن دولتشهرها دیده نمیشود و برای همین است که حاکمان کموبیش برابر با کلّ هستیِ یک دولتشهر هستند. پس، دقیق و درست و علمی است که واژهی ملت را برای مردمان دولتشهرهایی چون آشور و بابل و لیدی و… بهکار نبریم و آن را به جای خود، یعنی برای کشورهای شکلگرفته با مرزهای تثبیتشده در دو سدهی اخیر، به کار بریم.
اما نکتهی ظریفی در اینجا وجود دارد که گذرا از آن یادی میکنم چرا که خود جُستاری درازدامن است. آن، این است که اگر واژهی ملت را برابرِ تعریفهای دانشی برای مردمانی بهکار ببریم که فرهنگی نزدیک به هم دارند و هویت خود را یگانه میبینند و به آن آگاهی دارند و برای زمانی طولانی فرمانرواییِ یگانهای داشتهاند و کموبیش مرزهایشان مشخص بود نمیتوان آن را محدود کرد به اواخر قرن هجدهم و ایدههایی که باعث به انجام رساندنِ انقلابهای آمریکا و فرانسه گردیدند. بلکه ما در ایران با گونهای متفاوت از ملّت شدن روبهرو هستیم که میتوانیم آن را «ملّت تاریخی» بنامیم.1
به سخنِ دیگر، مردمانِ منطقهی ما، یا آنچه امروزه به کار میرود «ایران فرهنگی»، هنگامی که زیر پرچمِ کورش بزرگ دارای دولتی یگانه شدند و جنگها و غارتگریها برای زمانی دراز (دستکم دو سده) به کمینهی خود رسید با توجه به زمینهی پیوندهای فرهنگی که از پیش میانشان بود (هر چند کوچک، که میتوان آنها را در بازرگانیِ سنگهای ارزشمند یا جابهجاییِ صنایع دستی و نیز نزدیکیِ باورهای اسطورهای و دینی دید) به ناگهان با انقلابی در زمینهی ارتباطات روبهرو شدند (راهسازی گسترده و برپاییِ امنیتی بالا و ساختنِ کاروانسراها و شکلگیریِ برید و…) که در نهایت، در کنار یگانگیِ دولت برای زمانی بسیار دراز، به نزدیکیِ فرهنگی بیشتر میان آنان انجامید که در نتیجه میتوان آن را «ملت شدن» نامید (فراموش نکنیم که بسیاری از کشورهای امروزین عمری بسیار کوتاهتر از دو سدهی یادشده دارند و این یگانگیِ فرمانروایان ــ دولت ــ پس از هخامنشیان هم با شدتی بیشتر بازتولید شد)؛ بهگونهای که فراتر از وابستگی قومی یا شهری مردمانی از شرقِ «ایرانزمین» به دفاع از غربِ «ایرانشهر» میرفتند یا به وارونه (نمونهی نخست را بیشتر در دورهی اشکانی میبینیم و وارونهاش را بیشتر در دورهی ساسانی)، که این تنها در سایهی داشتنِ احساس یگانگی شکل میگیرد.
این احساسِ یگانگی در داستانهای پهلوانیِ شاهنامه بسیار به چشم میخورد که سرداران نگرانِ ایران ــ و نه قوم و قبیله و شهرشان ــ هستند و از جانِ خود برای پاسداری از آن میگذرند. این «ملت شدن» بهویژه هنگامی ارزشِ بسیاری مییابد که میبینیم هیچ یکدستیِ دینی یا تباری ندارد و از همان آغاز، کوچندگانِ آریایی و بومیانِ ایران ــ که به نسبتِ جهانِ آنروز و در دیگر سرزمینهایی که قومهای آریایی به آنها وارد شدند میانشان کمترین زدوخوردی گزارش شده است ــ و نیز سامیانیِ که طی هزارهها بارها به منطقه، بهویژه میانرودان، کوچ کردهاند و نیز بدنهی اصلی جمعیتی و نخبگانِ قومی یهودی همه در کنار هم هستند. حتا شگفتآور آن که آشوریانی که تا پیش از نابودیِ فرمانرواییِ خونینشان ستمگرانه بر آنها میتاختند نیز، پس از این، جزوی از این جهانِ ایرانی شدند و همه از حقوقی یکسان (شهروندی) بهره میبردند.
البته فراموش نکنیم که این دو گونهی ملت شدن تفاوتهایی دارد؛ ملتی که از اروپای سدهی هجدهم بیرون آمد و ناسیونالیسم نام گرفت احتمالاً به خاطر نزدیکیهای بسیار مردمانِ آن قاره که آبشخور دین و زبان و فرهنگ بیشترشان یکی بوده، در عینِ دشمنی بسیار که به تاریخی پر زد و خورد انجامیده بود، بیشتر بر تفاوتهایی در همان مذهب و گویش و تبار استوار است و از این رو بافتی قومگرایانه و یکدست دارد در حالی که ملت شدن در تاریخ ما افزون بر آن که هیچ تأکیدی بر نژاد، در معنای race، ندارد (نژاد در ادبیات ایرانی تنها بیانکنندهی گروههای جمعیتی است) و به سادگی قومهای مهاجم یا کوچیده را به درونِ خودش پذیراست، چرا که فرهنگِ خود را که حاصل آمیختنِ بهترینهای قومهایی باستانی و دیرپاست فرهنگی غنی میداند و صد البته همچنان هم پذیرای جذبِ بهترینهای قومهای دیگر است و «از دیگری نمیهراسد»2، چندقومی است و بر اشتراکها تأکید دارد. از این رو، هنگامی که با گسترش و مردمی شدنِ اندیشهی ناسیونالیسم در ایران در این چند دهه، این اندیشه در شکلی قومگرایانه بروز مییابد برای آشنایان با تاریخ و فرهنگِ ایران درکنشدنی و کودکانه و واپسگرایانه است.3
البته این یادآوری مهم است که نخستین روشنفکران ایرانی که از میانهی دورهی قاجار کوشیدند ملیگرایی نوینِ ایرانی را صورتبندی کنند، که در نهایت این اندیشه در ستیزِ قلمیِ اندیشمندانِ آذربایجانی با همتایانِ ترکیهای خود در اواخر آن دوره صورت نهاییاش را یافت4، دریافتشان از ناسیونالیسم همان ملیگرایی کهنِ ایرانی و ملت تاریخی بودنِ ایرانیان اما با کلیدواژگانِ مدرن بوده است و به همین جهت است که در نوشتههایشان با ترکیبِ «قوم ایرانی» و «قومیت ایرانی» برخورد میکنیم در حالی که به نظر میرسد که شکل دقیقِ ناسیونالیسم، که در اروپا بر پایهی زمین و نژاد شکل گرفت5، همین کنشهای قومگرایانهای باشد که در این چند دهه، با بیتوجهی کامل نهادهای حاکم نسبت به امور ملی و آموزش وطنپرستی و تاریخ ایران، بر دستِ نخبگانِ قومی که درکشان از منافع محدود به ایل و طایفه میشود و گاه با هدایتِ سیاستهای منطقهای، که آنان نیز بر پایهی درکشان از ناسیونالیسم چنین برنامههایی را میریزند، شکل گرفته است.
و از همین روست که اندیشمندانِ ایرانگرا در سالیان اخیر کوشیدهاند تفاوت بگذارند میان ناسیونالیسم، که ریشهاش به همان اندیشهی امپراتوری بازمیگردد و در نتیجه استعمار را توجیه میکند، و ملیگراییِ ایرانی، که بر پایهی «سیاست ایرانشهری» است.6
کوتاه آنکه واژهی ملت را نباید برای گذشته به کار برد، جز یک استثنا که «ملت [تاریخی] ایران» باشد و آنهم به دورهی پس از کورش بزرگ بازمیگردد و همهی مردمان منطقهی ایران فرهنگی ــ و نه تنها مردمانِ ایران سیاسیِ امروز ــ را در بر میگیرد که البته این گفتمان را میبایست پژوهشگران و استادان تاریخ ما قوّام بخشیده و در رویههای علمی و دانشگاهی جا بیندازند. ملت تاریخی شدن گونهای ویژه و متفاوت از گونهی اروپاییاش است که شاید میبایست نامی دیگر را برایش در نظر گرفت، همچنان که استاد تکمیلهمایون آن را ناسیونالیتاریسم (ملیگرایی فرهنگی) مینامد. ملت تاریخی شدن آفرینشپذیر و قابل خلق شدن نیست و با روندی آرام و طبیعی شکل میگیرد (بر خلافِ ملت شدن مدرن که تنها با تجزیهی منطقهای از کشوری، یا به سخنِ دیگر با برپاییِ دولتی، میتوان آن را ساخت؛ همچون بیشینهی ملتهای موجودِ جهان).
پس، مردمانِ ایران در شکل مدرناش، یعنی ایرانِ کنونی، هر چند با تعریفهای علمیِ روز «ملّت ایران» هستند، اما بخشی از آن «ملّت تاریخی» هستند و در آن معنا «ملتی ناقص» بهشمار میروند.
[با اندکی دگرگونی، پارهای از سخن آغازینِام بر کتاب «کورش بزرگ» (مجموعهمقالههای همایش کورش بزرگ ـ انجمن افراز، 1395؛ انتشارات شورآفرین)]
*کارشناس ارشد تاریخ (ایران باستان) و روزنامهنگار
پینوشتها:
. در اینباره بنگرید به سخنرانی شادروان دکتر پرویز ورجاوند در انجمن افراز: «وحدت ملی»، افراز (نامهدرونی انجمن افراز)، شمارهی ششم.
2. اشاره به جملهی داریوش بزرگ بر ديوار جبهه جنوبي تخت جمشيد: «این کشور از دیگری نمیهراسد» (DPd).
3. برای آگاهی بیشتر در این باره بنگرید به: شادروان مرتضی ثاقبفر، «ناسیونالیسم ایرانی و مسألهی ملیتها در ایران»، افراز، شمارهی نهم (از تابستان 1385 تا تابستان 1386 خورشیدی).
4. در اینباره بنگرید به سخنرانی استاد کاوه بیات در انجمن افراز: «آذربایجان و ناسیونالیسم ایرانی»، افراز، شمارهی نهم.
5. در اینباره بنگرید به سخنرانی استاد ناصر تکمیلهمایون در انجمن افراز: «ایرانگرایی فرهنگی»، افراز، شمارهی دوم (آبان و آذر 1381 خورشیدی).
6. برای آگاهی بیشتر دربارهی این تفاوتها بنگرید به: «ناسیونالیسم در برابر وطنپرستی: دو سرمشق رقیب برای پیکربندی هویت اجتماعی»، شروین وکیلی، ماهنامهی درفش، پیششمارهی 2، فروردین 1395 خورشیدی.