گفتهاند که «هر کتابی فرصت آشنایی با یک زندگی است» ولی به دیدگاه من، خاطرات شازده حمام فرصت آشنایی با ده ها زندگی و بیش از دو دهه از سرگذشت مردمان یزد در نیمه نخست قرن چهاردهم هجری خورشیدی است. آشنایی من با دکتر محمد حسین پاپلی یزدی استاد بازنشسته دانشگاه تربیت مدرس تهران (و استاد پیشین دانشگاه فردوسی مشهد) به اواخر دهه 1360 باز می گردد. از حدود سال 1367 به بعد مقاله هایی را در باره اوضاع طبیعی یزد و زیارتگاه های زرتشتیان در این شهر برای نشریه علمی بنام «فصلنامه تحقیقات جغرافیایی» به سردبیری و مدیریت آقای دکتر پاپلی یزدی میفرستادم که در آنجا پس از طی مراحل ویراستاری و بازبینی به چاپ میرسید. من همواره دکتر پاپلی را به واسطه پژوهشهای روستایی و عشایری گستردهشان میشناختم و نیز در زمینه موضوع فلسفه جغرافیا و تعریف آن نیز تلاشهایی را انجام داده بودند که به زنده نگاه داشتن تنور گرم مباحث جغرافیایی در کشور کمکهای مهمی کرده بود.
هنگامی که در سال 1384 به کتاب خاطرات شازده حمام از استاد دکتر پاپلی یزدی برخوردم ابتدا برایم بسیار جالب بود که استادی که بیش از سی و چند سال از عمرش را تا آن زمان، در مسایل علمی و جدی جغرافیایی کار کرده است چگونه جرات داشته در عرصه نوشتن خاطرات گام بگذارد و آن هم با عنوان چشمگیر «گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد». هنگامی که چند صفحه نخست را شروع کردم آن را چنان گیرا و جالب یافتم که در آن هنگام، با همه گرفتاری های کاری و اداری در چندین روز تا پایان آن پیش رفتم و از آن بسیار لذت بردم. شوند تلاش برای آشنایی دادن دیگران، به ویژه علاقمندان به کتاب و کتابخوانی در زمینه شهر یزد، نیز آنست که به گمان من این کتاب میتواند برای دوستداران فرهنگ و مسایل اجتماع و روند تغییرات آن در شهر یزد (و به عبارتی در ایران زمین) در دهههای یادشده خواندنی و آموختنی باشد.
ویژگیهای عمومی کتاب
کتب زندگینامه را از دیدگاه یا جنبههای گوناگونی میتوان بررسی و تفسیر کرد. از جملهی آنها، جنبه اجتماعی، تاریخی، روانشناسی، مردمشناسی و محیط شناسی (محیط طبیعی و زیستی). جالب است که در سری کتابهای شازده حمام، هر کدام از این جنبهها مطالبی را در بر میگیرد و این شاید به دلیل نوع زندگی نگارنده (پاپلی) و برخورد طولانی مدت او با عامه و خاصه مردم (قشرهای فرودست و بالادست) و نیز دید و برداشتهای جغرافیایی این نویسنده در سفرهای متناوب بوده است.
مهمترین ویژگی عمومی این کتاب، شاید فراوانی تعداد رویدادها و خاطرهها باشد. واقعاً این پرسش برایم مطرح است که چگونه ممکن است این همه حادثه و رویداد در طول بیست و چند سال برای فردی روی داده باشد! در اینجاست که باید کمی بیشتر به شخصیت راوی دقیق شد! او شخصی بوده که در شش سالگی پدر را از دست داده است و مادر او را، کم و بیش، دست تنها یا با کمکهای بسیار محدود اقوام خود، به سن و سالی رسانده که توانسته راهی بازار کار و دانش شود. اما همین که او (پاپلی) در محله سنتی و تاریخی «پشت باغ» یزد (مجاور محله خرمشاه) و در همسایگی همسایههای فقیر، شلوغ، کنجکاو و پر رفت و آمد یزدی رشد کرده باشد و پشت بام های آزاد را درنوردیده و تابستانهای گرم یزد را هم به شاگردی گذرانده باشد و حتا در موقعیتی که دست داده در دوازده سالگی خود (1339) راهی تهران و مشهد پیش از دههی چهل شده و ماجراها دیده یا از سر گذرانده است، همهی اینها، جای حکایت شدن و به خاطر ماندن را داشته است. باید یادآور شوم که راههای آن زمان بیشتر شوسه شن و خاکی بودند و پر از دستانداز و فرود و فراز زیاد و گاه با اتوبوسهای لیلاند و انترناش آن زمان بیش از یک شبانه روز از یزد به تهران میانجامید. البته اگرچه بنا نیست که زندگی همه ما پر ماجرا و رویداد باشد، ولی شاید برای کسی که تحت نظارت نزدیک و سختگیرانه یا بیش از حد مهربانانه والدین رشد کرده، یک صدم این ماجراها (و یا از این دست ماجراها) ممکن است تجربه نشده باشد!! به هنگام مطالعه این کتاب، فراوانی رویدادها، شیرینی و تلخی و گاه گزندگی و هیجانات هر رویداد و خاطرهای برای من بسیار جالب بود. نه تنها رویدادها بسیار جالب بود، بلکه اینکه چگونه راوی توانسته تا آن زمان (به قول خود نویسنده، تا 55 سالگی) آنها را در خاطر نگاه دارد هم جالب توجه مینمود.
برخی کتابهای خاطرهنگاری هستند که با شرح موضوعات روزانه و هفتگی به صورت ماشینی پیش میروند و چندان فرود و فراز و گیرایی برای دنبال کردن ماجراها در آنها دیده نمیشود. «خاطرات شازده حمام» بر خلاف اینها، سه پهنه زندگی را در بر میگیرد. اول شرح احوالات خود راوی یعنی خاطره نگار به ویژه دوره کودکی؛ دوم، شرح ماجراهای دیده و گاه شنیده شده؛ و سوم، شرح اوضاع زمانه و جزییات زندگی عمومی مردم در دهههای سی و چهل خورشیدی که خود از نزدیک آنها را لمس کرده بوده است. این قسمتها، از بخشهای بسیار خواندنی کتاب به شمار میروند که میتواند هم برای خوانندگان علاقمند و هم برای پژوهندگان مسایل اجتماعی و تاریخ معاصر ایران مفید باشد.
ویژگیهای مثبت این کتاب
نخستین نکته مثبت این کتاب، صداقت نویسنده است در بیان رویدادها و خاطرهها به طوری که ما را با خود نه تنها در وقایع شریک میسازد بلکه با توضیح و تشریح گوشههای مختلف و گاه به ظاهر ساده ماجرا، آنها را شیرینتر و درک شدنیتر میکند. یکی دیگر از شاخصترین مزایای این کتاب، کوتاه بودن و ساده بودن جملات است که فهم و درک آنها را برای خوانندگان، حتا یک خواننده زیر دیپلم، آسانتر میسازد. جمله بندیهای درست (از نظر دستوری) با وجودی که به نظر میرسند ویراستاری نشده اند، بسیار ساده هستند و به دل مینشینند. یکی از دلایل استقبال چشمگیر از این کتاب شاید همین سادگی بیان باشد.
یکی دیگر از ویژگیهای مثبت، شرح ماجراها و وقایع اتفاقیه جانبی همزمان با رویدادهاست که خود بسیار خواندنی است. این موضوع شاید برای بخش زیادی از جامعه که از اوضاع و احوال آن زمان ما، خبر و تجربه دست اول کافی کسب نکرده، بسیار جالب باشد. مثالی در این مورد وقتی است که راوی از نخستین بار برخورد با پلیس شهر یا همان ژاندارمها که با اسب حرکت میکردند نقل میکند. آن زمان بخشی از پلیس یا ژاندارمهای شهری سواره بر اسب به این سوی و آن سوی میرفتند. خود من هنوز صدای سم اسبها و هیبت آن ژاندارمها و اسبانی که در عالم کودکی ما بسیار عظیم مینمودند هنوز در ذهنم مانده است. در این بخش راوی از اینکه ژاندارمها آمدند و برای حل و فصل قضیه رشوه ای گرفتند و رفتند حرف میزند ولی نقل جزییات ماجرا ما را به تدریج به اوضاع و احوال این بخش جامعه (بخش حفاظت و امنیت عمومی!!) بیشتر آشنا میسازد. یا جایی دیگر، جوان هیجده ساله (نویسنده) را عمویش که مدتها طلب هنگفتتی از برادر فوت شدهاش(پدر نویسنده) را خورده و پس نداده است برای رضایتدهی همراه میکند و به دادگاه و نزد دادستان میبرد که اتفاقاً مستاجر همان عمو جان هم هست ولی دادستان عادلانه و جوانمردانه حق را به این جوان میدهد و چکهایی را که از عمو داشته است به نویسنده میدهد که نقد کند و حق پدر خود را زنده نماید. در اینجا میبینیم که آن دادستان با وجود اینکه مستاجر عمو بوده است ولی پا بر روی وجدان خود ننهاده و وظیفه شغلی و اخلاقی خود را به خوبی انجام داده است. آیا هنوز هم چنین میگذرد؟؟
در برخی جاها بیان سرگذشتهای به ظاهر ساده ولی جذاب و تکان دهنده، پشت سر هم و به گونهای کوتاه ولی بسیار موثر آمده است به طوری که ممکن است اشک آدمهای حساس را به راحتی برانگیزاند. من فقط یک نمونه را اینجا ذکر میکنم. برای نشان دادن شیوه نگارش و ادبیات این بخش را عیناً از صفحات 71 و 72 کتاب میآورم:
«من خاطرات زیادی از کلاس اول دارم که اگر خواسته باشم همه آنها را بنویسم باید یک کتابچه برای خاطرات کلاس اول بنویسم. در اینجا به سه خاطره بسنده میکنم (در این قسمت فقط یک خاطره را میآورم. د.م). اولین خاطره مال اولین جلسه اولین روز کلاس بود. آقا معلم وارد کلاس شد، بچهها با بی حالی برپا کردند! آقا معلم گفت بنشینید. بعد هم فوری پای تخته حرف الف و ب را نوشت و گفت این الف است بگویید الف و همه گفتند الف، گفت این حرف ب است همه بگویید ب، همه گفتند ب. گفت حالا قلم و کاغذها را در آورید و 20 بار الف و 20 بار ب را بنویسید.
اول مهر بود و هوای یزد، دلکش و دلانگیز و باغچه مدرسه پر از درخت] انار پنجره کلاس هم باز بود……آقا معلم پشت به بچهها کرد و روی صندلی کنار پنجره نشست……بچهها تقلا میکردند که شکل الف و به پای تخته را روی کاغذ بنویسند. برای من و چند نفر دیگر که ملا (مکتبخانه سنتی قدیم) رفته بودیم نوشتن راحتتر بود. نیم ساعتی آقا معلم در تفکر بود. بعد بلند شد و سری به میزهای بچه ها زد. یک مرتبه آقا معلم محکم تو گوش اصغر ]یکی از دانش آموزان[ زد. بطوری که اصغر سرش خورد به سر همکلاسی پهلویی! چرت بچهها پاره شد، همه هاج و واج که اصغر چکار کرد که آقا معلم اینطور محکم توی صورتش زد. آقا معلم گفت بچه دست راستت را کردی تو جیبت و با دست چپ مینویسی؟ بیا بیرون. اصغر ضعیف و نحیف و مردنی از روی نیمکت بلند شد و از ردیف دوم میزها به جلو تخته سیاه آمد. آقا معلم گفت کره خر، احمق کودن هنوز که دست راستت را کردی در جیبت و با لگد به پشت اصغر زد، اصغر بیچاره به شدت به طرف دیوار پرت شد و ناخودآگاه دست راستش را از جیبش بیرون آورد. او دستش را حایل خودش و دیوار کرد. اصغر از مچ، دست راست نداشت! این تلخترین خاطره تحصیلی از اولین روز کلاس اول ابتدایی، باعث شد که هر وقت چپ دستی را میبینم یاد معلم کلاس اول و اصغر بیفتم و همه چپ دستها را دوست بدارم. معلم یعنی آقای جلیلی هاج و واج مانده بود. اصغر بی دست هم جلو او ایستاده بود. با وجود سیلی و لگد و بی دستی، نه گریهای میکرد و نه نالهای! معلم گفت خوب برو بنشین. با دست چپ هم که نوشتی اشکالی ندارد. اصغر تا کلاس سوم به مدرسه آمد و سپس با پدر و مادرش از یزد به کرج مهاجرت کردند».
من نخستین بار که این بخش از کتاب را میخواندم ناخودآگاه متاثر شده و اشک از چشمانم جاری شد. شاید بیشتر به این دلیل که زمانی خود من هم شبیه چنین رفتاری را در کلاس درس تجربه کرده بودم! از این دست مشاهدات و بسیار تکان دهنده تر از اینها در این کتاب زیاد به چشم میخورد که ما را با بخشی از مسایل فرهنگی محیط آموزش کشورمان بیشتر آگاه میسازد.
ماجراهای تکان دهنده دیگر، داستان بیرحمی و بیعدالتی مردان و بزرگترها نسبت به زنان و کودکان بوده است که نه تنها اکنون بلکه در آن زمان به شدت و گستردگی بیشتر رایج بوده است. از جمله این خاطرات موضوع کتک خوردن بچه های کار از صاحب کارها و سایر فجایع بوده است (ص 99). اما شاید از همه تکان دهندهتر، ماجرای زری سلطان دختر بیگناه و معصوم محله باشد که اوج بیعدالتی، بدبینی و ناآگاهی جامعه فقیر و بیسواد یا کم سواد آن روز را میرساند و بسیار خواندنی است و خدا را سپاس که به سرانجام خیر میرسد (ص 134 تا 150). در این خاطره که از زندگی سخت زری سلطان (زری دختر سلطان خانم) و جلوگیری از تحصیل او توسط برادران و داییهایش و کتک خوردنهای شدید او بعد از ماجرای بزرگ شدن شکم او آغاز میشود با دخالت نهایی مادربزرگش که از نظر تفکر پیشرفتهتر و فرهیخته تر از نسل جدیدتر آن زمان بوده است(!!) به خیر میانجامد و دختر روانه بیمارستان شده و متوجه میشوند که تومور ده کیلویی در شکم او رشد کرده بوده است که با عمل جراحی خارج میگردد. در نهایت این ماجرا همین دختر، با کمک مالی مادربزرگش (نه نه زینب) و با پشتکار و تلاش و علاقه بسیار شگرف در نهایت پزشک متخصص خون شده و پس از گذشت سالها، به مدیریت بخش خون بیمارستان قلبی در ماساچوست آمریکا میرسد. این داستان واقعی فرهنگ عقب افتاده مردسالاری خشونتگرایانه را به خوبی نشان میدهد که هنوز هم چندان در جهان محو نشده است.
در کنار اندوهناک و تکان دهنده بودن برخی ماجراها، برخی دیگر هم به چشم میخورند که بسیار خندهدار، شاید باورنکردنی ولی واقعی هستند. این تلخ و شیرینی و گریهدار و خنده دار بودن ماجراها به جذابیت کتاب میافزایند. در این جا دو مورد را از صفحات 88 و بعد 95 کتاب عیناً ذکر میکنم:
«…زمانی در فاصله رفتن از کلاس سوم به چهارم، قصههایی مثل امیرارسلان نامدار، حسین کرد شبستری و برخی کتابهای پلیسی را خوانده بودم و برای هم کلاسیهایم نقل میکردم….وقتی که تلویزیون، سینما، سی دی، کامپیوتر، باشگاه و کلوپ و چراغ برق نباشد (دههی سی هجری خورشیدی یزد) قصهگو، معرکه بگیر و غیره (!!) بازار گرمی دارند. من هم قصه امیرارسلان نامدار، شمس وزیر و قمر وزیر، مادر فولادزره، فولادزره دیو، زندانی شدن فرخ لقا، باغ سنگی و سنگ شدن این و آن را میگفتم. کم کم زنهای سر کوچه هم میگفتند حسین بیا بنشین و برای ما قصه بگو. من وقتی داستان گرفتار شدن فرخ لقا و شمس وزیر را به دست مادر فولاد زره تعریف میکردم ، گاهی زنها های های گریه میکردند و برای آزادی آنها نذر میکردند. مثل آنکه داستان فرخ لقا و امیرارسلان واقعا اتفاق افتاده است. بی بی سکینه طزرجانی (یکی از اهالی محل) دوازده شمع به نیت دوازده امام برای امام زاده جعفر یزد نذر کرده بود که فرخ لقا آزاد شود و مادر فولادزره خودش سنگ شود! در حقیقت بی بی سکینه نذر میکرد خودش از دست عباس تریاکی شوهر معتاد و بی رحمش آزاد شود! در حال و هوای کوچه پس کوچههای یزد دهه 1330 باید گفت گریه بر هر درد بی درمان دوا بود.» ص 88
حکایت مضحک دوم مربوط به زمانی است که یک سینما برای اولین بار در دهه 30 در یزد باز شده بوده است. «همان سالها روزی جلو گاراژ اطمینان (یکی از مسافربریهای مشهور یزد) ایستاده بودم. مردی روستایی به دیگری تعریف میکرد نمیدانی چه هنرمندی است ] آن زن هنرپیشه[ خیلی خوب میرقصد. من 14 بار به سینما رفتم و همین فیلم را دیدم. لباسش در هر چهارده بار یک طور و یک حالت بود و رقصش هم هیچ تغییری نمیکرد. خیلی رقاص استادی بود!” او چهارده بار به دیدن فیلمی رفته بود که یک زن رقاص در آن میرقصید. و فکر میکرده که آن رقصنده زنده بوده و در تمام این چهارده بار یک جور و دقیقاً مشابه هم رقصیده است »(ص 95).
البته باید اضافه کنم زمانی هم که پنجاه و پنج سال پیش من (نویسنده این نوشتار) و همدورههایم که به ظاهر شهرنشین هم بودیم، به سینمایی میرفتیم آرتیست مرد و زن را به عنوان پسره فیلم و دختره فیلم زنده میپنداشتیم و با موفقیت آنها خوشحال میشدیم و دست میزدیم و با گرفتاری آنها زانوی غم به سینه میزدیم و ناخن میجویدیم!!
یک ویژگی دیگر این است که در بخشهایی از کتاب به روابط بین مسلمانان یزد و پیروان ادیان دیگر اشارههایی میشود که به ویژه در مطلب همیاری اقلیتهای دینی در مراسم مسلمانان جالب توجه است. در چند صفحه پایانی کتاب (از 233 تا آخر) میخوانیم که پیرزنی دلپاک و دیندار بنام بی بی صغری از «کوچه بیوه زن ها» پس از حادثهای نذر میکند که روزی ویژه سفره ابوالفضل بیاندازد و برای آن پنج گوسفند اهدا نماید (ص 236). این نذر در حالی انجام میشود که بی بی صغری آه در بساط نداشته که با ناله سودا نماید! تا دو سه روز مانده به روز موعود بی بی هنوز گشایشی دیده نشده بود تا این که یک زن زرتشتی که همسر ارباب اردشیر کی نژاد از محلهی خرمشاه یزد بوده است و موضوع را از همسایگان شنیده بوده پیشگام شده و دست یاری به سوی بی بی صغری دراز میکند. زن زرتشتی پیشنهاد میکند که سفرهی ابوالفضل را در باغ آنها در محله خرمشاه که نزدیک به محله «پشت باغ» بوده است پهن کنند و به علاوه قول دو گوسفند هم میدهد! این موضوع شروع مشارکت بقیه مردم میشود از سنی و یهودی گرفته تا مسیحی و بقیه ادیان موجود در یزد و ادامه ماجرا بسیار دلانگیز و شگفت مینماید که به برگزاری یکی از بزرگترین سفرههای ابوالفضل آن زمان در باغ یک زرتشتی و حمایت همگانی سایر اقشار و ادیان میانجامد. این مطالب نشان میدهند که در آن زمان با وجود همهی کمبودها، یک همزیستی مسالمتآمیز و سیاستمدارانهای بین اقلیتهای دینی مسیحی، یهودی و زرتشتی یزد با مسلمانان اعمال میشد که گاه خود را به شکل همکاری در مراسم روضهخوانی امام حسین هم نشان میداد. هرچند نویسنده در اینجا نمیتوانسته است به دلایل مشخص از برخی مسایل و درگیریها یاد کند یا وارد جزییات بیشتر گردد.
یکی از نکتههای دیگر بسیار جالب این کتاب گفتگو از مسایل و مشکلات زندگی توده مردم و شرایط و ویژگیهای مشاغل آنها در آن دوره است که به زیبایی و با حضور ذهن مناسب آنها را برای خوانندگان مطرح ساخته و روند گونه گون شدن و تغییرات را نیز دنبال میکند. خواندن مطالبی از این دست به خواننده کمک میکند که خط سیر برخی تغییرات را دنبال کند و سیر تحول جریانها را در یابد. مثلا در جاهایی به علل عدم اطمینان مردم به دولت و سازمانهای دولتی اشاره میشود و اینکه چرا این نوع رابطه کمتر دچار تغییر شده است و هنوز هم به همان گونهی نادرست ادامه دارد. از این جنبه، کتاب در بردارندهی نکات تاریخی و اجتماعی و مردمشناسی بسیار جالب توجه است.
ویژگیهای دیگر این کتاب[1]
نویسنده در یک صفحه ممکن است از دو یا سه بازه زمانی بگذرد. به سخنی دیگر، از یک قصه یا از جایی از یک رویداد، ناگهان به جایی دیگر و خرده رویدادی دیگر سر بزند (از شاخهای به شاخهای پریدن). البته به نظر من در بیشتر قسمتها این کار را به خوبی و روانی انجام داده است به طوری که باری را بر ذهن خواننده نمیافزاید و یا رشتهی خاطره قبلی را به کلی نمیگسلد. به عنوان مثال، وقتی که خاطرات نخستین سفر به روستای بیده (صفحات 44 تا 46) را مینگارد که در شش سالگی نویسنده بوده، هنگام شرح سفر با شتر به سوی بیده میرسد، ناگهان وسط ماجرای عبور از کنار روستاهای گبرنشین (زرتشتینشین) به یاد سفر اخیرش در 1384 (55 سالگی نویسنده) به برخی از این روستاها میرسد و نکتههایی را یادآور میشود که آنهم خواندنی است ولی نزدیک 50 سال بعد از قصه اصلی روی داده است. و دوباره به اصل خاطره باز میگردد. شاید هم این «گریز به جلو» و دوباره بازگشت به زمان گذشته، در جاهایی بر شیرینی مطلب بیفزاید.
از دیگر نکتههای خاص این کتاب در برخی صفحهها طولانی بودن پاراگرافهاست. با وجود کوتاهی جملهها، گاه برای سه صفحه هیچ پاراگرافی دیده نمیشود. انگار نویسنده چنان گرم نوشتن و شرح حوادث بوده است که موضوع گرامر و قواعد نگارشی را به فراموشی سپرده است. مثلا در سینما رفتن یک حاجی آقای یزدی از صفحه 92 تا 95 همهی جملهها به هم چسبیده و در سه صفحه و خوردهای فقط یک پاراگراف موجود است.
نکتهی مشخص دیگر این است که این کتاب به نظر نمیرسد که هیچگونه ویراستاری ادبی و نگارشی روی آن انجام شده باشد و برخی از اشتباههای تایپی و نگارشی دیده میشوند که با توجه به گیرایی ماجراها و اهمیت موضوعات این جنبه چندان به نظر نمیرسد و به گفتهی معروف توی ذوق خواننده نمیخورد.
پایان سخن اینکه، این چند صفحه بازتاب فشردهای بود از جنبهها و گوشههایی از کتاب «شازده حمام» که خواندن آن را به همهی دوستداران یزد و تاریخ اجتماعی مردم این سرزمین سفارش میکنم.
*دکترای ژئومورفولوژی و هموند پیشین هیات علمی گروه جغرافیای دانشگاه یزد
[1] شاید درست نبود این عنوان را بگذارم ویژگی های منفی یا نقاط ضعف چرا که فقط یک ویژگی بودند و منفی یا مثبت شان مطرح نبود.
10 پاسخ
من سالها قبل جلد اول این کتاب را به پیشنهاد شما با اشتیاق خواندم و تا مدتها بهش فکر میکردم.خیلی لذت بردم و بعدها قسمت دوم و سوم را نیز خواندم و با خواندن بسیاری از قسمتهای این مجموعه کتاب به گذشته های دور میرفتم. نوشته شما و توصیفتون در مورد این کتاب هم عالی بود.
از نظر و لطف شما سپاسگزارم
سلام. سال 80در دانشگاه فردوسی دانشجوی استاد پاپلی بودم تدریس ایشان هم مانند خاطراتش گرم و گیراست. چند سال از خواندن کتاب شازده حمام توسط من می گذرد اما من همچنان محو در کوچه پس کوچه های یزد و تمام اون خاطرات زیبا هستم آنقدر جذاب که گویی همراه با نویسنده تک تک آن لحظه ها را زیسته ام… واقعا حیف است اگر کسی از خواندن آن بگذرد…
سلام. امکان دارد ایمیل استاد را در اختیار من قرار دهید. تازه خواندن کتاب شازده حمام را به اتمام رساندم باید این محمد حسین دوست داشتنی را ببینم . لطفا در اختیارم قرار دهید
سپاس از پیام شما آقای وکیلی. ایمیل مرا از دفتر نشریه امرداد دریافت کنید که بتوانم در مورد درخواست شما اقدام کنم. پیروز باشید
سلام
یکی از دوستان در گروه واتساپ داستان زری خانم را ارسال کرد و بقدری تحت تاثیر قرار گرفتم که بارها گریه کردم .
تمامی مجموعه شازده حمام را خریداری و با دقت تمام خواندم و حس و حال زیبایی گرفتم .
گاهی خنده و گاه گریه برایتان دارد . به خاطر رک گویی و رک نویسی استاد پاپلی ، احترام ویژه برایشان دارم .
کارهای استاد قابل تقدیر و ستودنی است
درود بر دکتر مهرشاهی عزیز
اقای دکتر من سالهای ۶۸ تا ۷۲ دانشجوی شما در دانشگاه یزد بودم با توصیف زیبا و دقیقی که از کتاب شازده حمام داشتین تشویق سدم ان رو بخونم واز مطالعه آن بسبار لذت بردم برای هر دوی شما عزیزان ارزوی توفیق و طول عمر باعزت دارم .
درود بر شما آقای رضایی پور. خوشحال شدم از دیدن پیام شما. از لطف و محبت شما سپاسگزارم. هر کجا هستید پیروز باشید.
به نظر من در یک کلام باید گفت عالیه این کتاب، به جرات می تونم بگم برخی لحظاتش رو به خوبی حس کردم و در آن زمان و لحظاتی که توصیف میکنه قدم زدم
سلام استاد ، جلد ششم شازده حمام یک شاهکاربی نظیر است استاد اگر اسم این روستای گل پری که در یزد به دنیا آمده بگویید تا از این روستا بازدیدی داشته باشیم ممنون میشم