لوگو امرداد
روزی روزگاری، تهران (10)

گوش به زنگِ ساعت پیشکشی ملکه

shamsolemareتهرانی‌های قدیم چه‌ چیزها که درباره‌ی ساعت شمس‌العماره نمی‌گفتند؛ از جغدهای نر و ماده‌ای که در آن لانه کرده‌اند، تا صدایش که می‌گفتند چند فرسنگ آن‌سوتر هم به گوش می‌رسد. راست و دروغ این حرف‌ها به کنار؛ ساعت دو سویه‌ی شمس‌العماره، کهن‌ترین ساعت همگانی تهران بود و بر روی بلندترین ساختمان شهر جای داده شده بود. ساعتی که پیشکشی ملکه ویکتوریا، هنگام سفر ناصرالدین شاه قاجار به فرنگ بود.
کسی نمی‌داند داستان لانه کردن یک جفت جغد در ساعت شمس‌العماره، از کجا آمده است. خرافه بود؟ خیال‌پردازی تهرانی‌هایی بود که تا آن زمان ساعتی به آن بزرگی ندیده و صدای زنگی به آن گوش‌خراشی نشنیده بودند؟ هر چه هست آن‌ها باور داشتند اگر دو جغد از لانه‌شان بیرون بیایند، رویدادی بزرگ رُخ می‌دهد؛ شاهی سرنگون می‌شود و شاه دیگری جایش را می‌گیرد! در بازگفت های تهرانی‌های آن زمان چنین آمده است که یک‌بار که دو جغد شوم سر از لانه بیرون آوردند و ساعت شمس‌العماره دینگ دانگ زنگ زد، سه روز پس از آن ناصرالدین‌شاه قاجار را ترور کردند و کشتند! سرنگونی محمدعلی شاه قاجار نیز درست یک روز پس از بیرون آمدن جغدها از  صندوقچه‌ی بالای برج ساعت شمس العماره بود. تهرانی‌ها خیالشان را باز بال و پَر می‌دادند و می‌گفتند جغدها روزهای 16 تا 19 شهریور سال 1320 سَرَک کشیدند و دور و بَر را پاییدند و به لانه‌شان برگشتند و یک روز پس از آن، 20 شهریورماه، رضاشاه ناچار شد سلطنت را رها کند و به تبعیدگاهش برود! باور کردنی نیست؛ اما مردم تهران در دهه‌های پیش همین‌گونه درباره‌ی ساعت شمس‌العماره داستان‌سرایی می‌کردند و قصه می‌بافتند.‌
ساختمان شمس‌العماره در بخش خاوری کاخ گلستان، در سال 1284 مهی ساخته شد و بلندترین سازه‎‌ی تهرانِ آن روزگار، با 35 متر بلندا، بود. شش سال پس از آن ناصرالدین‌شاه و شمار بسیاری از درباریان بلندپایه و نوکران خاصه‌اش راهی سفر فرنگ شدند. آن‌ها از بندرانزلی سر از مرزهای روسیه درآوردند و پس از گشت‌وگذار، به کشورهای آلمان و بلژیک رفتند و سوار بر کشتی، خود را به جزیره‌ی انگلیس رساندند. این نخستین سفر ناصرالدین‌شاه به دیار فرنگ بود. او دوبار دیگر پا در رکاب کرد و فرنگستان را گشت.
زمانی که شاه قاجار در سفر نخست خود گام از کشتی بیرون گذاشت، پسران دوم و سوم ملکه ویکتوریا، به همراه وزیر امور خارجه به پیشواز شاه و همراهانش آمدند. از سوی ملکه به او خوش‌آمد گفتند و سه روز میزبانش بودند تا آنکه شاه به دیدار ملکه‌ی 54 ساله‌ی بریتانیا، در کاخ سلطنتی او، رفت. انگلیسی‌های رند که از جیک و بوک شاه قاجار باخبر بودند، می‌دانستند که او شیفتگی عجیبی به ساعت دارد و دیدن هر ساعتی چشمان او را گِرد می‌کند. ناصرالدین‌شاه در کاخ گلستان چیزی نزدیک به 30 گونه ساعت نگه‌داشته بود. از همین‌رو بود که هنگام رفتن او به انگلیس، ملکه بزرگ ‌رین ساعتی را که شاه قاجار دیده بود، پیشکش او کرد؛ همان ساعتی که در بازگشت شاه از سفر فرنگ، بر روی برج شمس‌العماره جای داده شد.
هنگامی که ناصرالدین‌شاه گام بر خاک انگلیس گذاشت، اروپا در اوج انقلاب صنعتی و دگرگونی‌های شگفت‌آور اجتماعی و اقتصادی و فن‌آوری بود. اما شاه و همراهانش به این چیزها کوچک‌ترین توجهی نداشتند و سرگرم تفریح و سرگرمی‌های روزمره‌شان بودند. از آن سفر تنها چیزی که بهره‌ی مردم ایران شد، هزینه‌ی هنگفتی بود که از خزانه خرج شد و هیچ سودی به حال و روز کشور و مردم نداشت.

عمارت شمس العماره

عمارت شمس العماره

ساعت شمس‌العماره و غُر زدن‌های درباریان
بازگردیم به ساعت پیشکشی ملکه ویکتوریا.
شاه قاجار ساعت به بغل، به همراه گروه پُرشمار درباریانش به تهران بازگشت. بی‌درنگ ساعت هفتاد کیلویی را بالای سقف اتاقک شمس‌العماره، در میانه‌ی بخش خاوری آن جای دادند. برای رسیدن به آن بخش از ساختمان باید 120 پله بالا می‌رفتند. ساعت پیشکشی را کوک کردند و گوش خواباندند تا نخستین زنگ ساعت طنین بیفکند. سرانجام ساعت شمس‌العماره زنگ زد؛ آن هم چه زنگی! چنان صدای هولناکی داشت که درباریان را هراسان کرد و به هر سو گریختند! می‌گفتند صدایش تا چهار فرسنگ آن سوتر می‌رسد. شاید زیاده‌گویی می‌کردند، اما راست آن بود که ناقوس ساعت در همه‌ی شهر می‌پیچید و به گوش می‌رسید.
اندک اندک درباریان نازپرورده‌ی کاخ، ناخشنودی خود را از صدای بلند ساعت به گوش شاه رساندند. غُر می‌زدند که این دیگر چه تحفه‌ای است! شاه هم که هیچ دوست نداشت اوقاتش تلخ باشد، دستور داد صدای زنگ ساعت شمس‌العماره را کم کنند. پله‌ها را بالا رفتند و پیچ و مهره‌ها را دست‌کاری کردند، اما هر کاری کردند صدای زنگ ساعت کم نشد. چندین بار این کار انجام شد و هر بار جایی از ساعت را خراب کردند. تا این که شاه راه حل را یافت. دستور داد دور ساعت را نمد بپیچند!! همه به هوش و درک شاه آفرین و به به گفتند. باز از پله‌ها بالا رفتند و دور تا دور ساعت را تا می‌توانستند نمدپیچ کردند. انگار که سرمازده شده و باید گرمش کرد. اما این راه کار ملوکانه هم مانند همه‌ی راه حل‌های دیگرش، بی‌اثر بود و باز صدای ساعت از درون نمدها شنیده می‌شد! دیگر حوصله‌ی «قبله‌ی عالم» سر آمده بود. پس فرمان داد ساعت را با هر وسیله‌ای که دَم دست هست خفه کنند. این‌گونه بود که صدای زنگ ساعت پیشکشی ملکه ویکتوریا برای همیشه بُریده شد. اما خود ساعت تا پایان پادشاهی قاجاریه کار می‌کرد. تا آن که در زمان رضاشاه، در یکی از روزهای سال 1304 خورشیدی، درست زمانی که عقربه‌های آن روی ساعت 6 و 10 دقیقه ایستاده بود، از کار افتاد و تا چندین دهه پس از آن از خواب گرانش برنخاست.

12 15

بازسازی ساعت شمس‌العماره
در سال 1390، سرپرستان کاخ گلستان تصمیم گرفتند که ساعت شمس‌العماره را دوباره به کار بیندازند. پس از یکی از استادان چیره‌دست به نام محمد ساعتچی خواستند که دست به کار شود و ساعت را راه بیندازد. او هجده ماه شب و روز کوشید تا سرانجام توانست از پس دشواری‌های بسیار برآید و ساعت پیشکشی ملکه را بار دیگر راه بیندازد. زمانی که ساعتچی کار تعمیر ساعت را آغاز کرد، نزدیک به 40 چرخ دنده‌ی ساعت از میان رفته و تنها چهار چرخ آن مانده بود. در این میان بارها کشورهای دیگر به میراث فرهنگی پیشنهاد خرید ساعت را داده بودند، اما خوشبختانه با این کار مخالفت شد.
با این‌همه، هزینه‌ی نگهداری ساعت سر به ماهانه 15 میلیون تومان می‌زد. از سوی دیگر نیاز به مراقبت همیشگی داشت و باید مرتب کوک می‌شد. این کار انجام نشد و بار دیگر ساعت از کار افتاد. تا آنکه همین ماه پیش، در بامداد دوشنبه 23 فروردین سال 1400 خورشیدی، بار دیگر ساعت را راه انداختند و ناقوس آن نیز به صدا درآمد.
ساعت شمس‌العماره، همان که ره‌آورد شاه قاجار از سفر فرنگ بود و پیشکشی ملکه ویکتوریا به او، در فرهنگ و ترانه‌های مردم تهران جای خود را دارد. از همه‌ی بیت‌ها و ترانه‌هایی که برای آن ساخته‌اند و داستان‌هایی که درباره‌ی آن سر هم کرده‌اند، شعر محمد محیط طباطبایی چیز دیگری است؛ همان شعری که در سال 1304، هنگام از کار افتادن ساعت سروده و شهریور سال 1321 در مجله محیط منتشر شده است:
شب تیره رسید از ره، دوباره
به جای خور، پدید آمد ستاره

دلم می‌جوید از عالم کناره
بزن ای ساعت شمس‌العماره

بزن تا ماه از گردون بتابد
بزن تا دل در آغوشم بخوابد

چو خفته کودکی در گاهواره
بزن ای ساعت شمس‌العماره …

*با بهره‌جویی از: گزارش پرنیان سلطانی در تارنمای روزنامه «همشهری»؛ کتاب «سرگذشت تهران» از امیرحسین ذاکرزاده (1388).

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-01-25