استاد آواز سنتی ایران بود؛ یگانه در شیوهی آواز و آهنگسازی. در محلهی پامنار زاده شده بود و با زیر و بم لهجهی تهرانی آشنایی بسیار داشت. مردم، استاد جواد بدیعزاده را بیشتر با ترانهی «گلشن آشنایی» میشناسند: «شد خزان گلشن آشنایی؛ بازم آتش به جان زد جدایی… دلم از غم خون کردی، چه بگویم چون کردی»! اما بدیعزاده خوانندهی ترانهای کوچه-بازاری هم هست که آوازهای بسیار دارد؛ ترانهی «ماشین مشدی (مشتی) ممدلی». او این ترانه را بر روی صفحهی گرامافون، در برلین آلمان خواند و ضبط کرد و با خود به ایران آورد. پخش ترانهی او در رادیو ایران، شوری به پا کرد که بیمانند بود. از فردای آن روز همه از ترانهی بدیعزاده میگفتند؛ ترانهای که در آنسوی واژگان ساده و طنزآمیزش، از کنایههای شیرین سرشار بود. داستان این ترانه، بخشی از سرگذشت تهران هم هست.
مشدی ممدلی کیست؟ تهرانیهای قدیم او را میشناسند و داستانها از خلقیات او میگویند. پیش از آن بگوییم که در چشم تهرانیهای چندین دهه پیش، آن زمان که تازه خودروهای فرنگی در خیابانهای پایتخت جلوهگریها میکردند، رانندهها جایگاهی بلند و دست نیافتنی داشتند و به آنها به چشم مردانی که کار شگفتآوری از دستشان ساخته است، نگاه میکردند. رانندگی چیزی مانند شعبدهبازی بود! مگر باور کردنی بود که قفسهای از آهن را که تنها روی چهار چرخ ایستاده است، اینسو و آنسو بُرد و به در و دیوار نزد؟ رانندهها هم پُزها میدادند و فخرها میفروختند و خود را چنان «میگرفتند» که انگار مدار دنیا در دستهایشان میچرخد! لباس آنها هم به ظاهرشان جلوهای خوفناک میداد. عینک تیرهای میزدند، تَنپوش بلندی میپوشیدند و دستهایشان را با دستکش میپوشاندند. نگاههای خیرهشدهی مردم به این رانندههای خوشبخت (!) با شغل پُرهیاهویشان، بهراستی سرشار از آفرین و ستایش بود. رانندگی ارزشی کمتر از وزارت و صدارت نداشت! تا آنکه آن اندازه شمار خودروهای تهران و رانندهها فراوان شد که رانندگی «اُتول» هم کاری شد مانند صدها و هزارها کار دیگر. در این زمان دیگر ناز و ادای رانندهها خریداری نداشت و رانندگی کاری پیش پا افتادهای بهشمار میآمد که از توان هر کسی برمیآید.
مشدی ممدلی و اُتول او
مشهدی محمدعلی خالقی ترازوچی، با این نام دور و درازش، همان مشدی ممدلیِ ترانهای است که تا زمانهای بسیاری بر سر زبانها بود و هنوز هم از یادها نرفته است. مشدی ممدلی، درشکهچی تهران قدیم بود و چند تَن را استخدام کرده بود تا درشکههایش را بهکار بگیرند و سهم او را هم بپردازند. خود مشدی ممدلی هم دوش به دوش آنها کار میکرد و درشکهی مسافرکشاش را اینسو و آنسوی شهر میبُرد. سورچیهای تهران مشدی ممدلی را خوب میشناختند و در میان آنها، به سبب دارایی و اسبهای کموبیش فراوانش، شناخته شده بود. از اینرو، حرف مشدی ممدلی خریدار داشت. تهرانیها هم او را میشناختند و میدانستند که مرد خوش برخورد و آبروداری است و احترام مسافرهایش را نگهمیدارد.
روزگار سپری شد تا آنکه آرام آرام خودروها جای درشکهها را گرفتند و کار سورچیها کساد شد. مشدی ممدلی ناچار درشکهها و اسبهایش را فروخت و به جای آنها چند اتوبوس کوچک خرید. اتوبوسهای او چیزی مانند خودروهای «ون» امروزی بودند؛ به همان اندازه کوچک و جمع و جور. مشدی ممدلی اتوبوسها را به رانندگان کرایه میداد و سهم روزانهاش را از آنها میگرفت. خودش هم رانندگی یاد گرفته بود و با یکی از آن اتوبوسهای مدل «استون مارتین»اش در شهر میچرخید و مسافر سوار میکرد. استون مارتین خودرویی انگلیسی و کارآمد بود.
اینها به سالهای آغازین سدهای که در آن هستیم و پیش از آن بازمیگردد. در آن زمان مشدی ممدلی از پولدارهای پایتخت شناخته میشد، هرچند که گفته شده است که ناخن خشک و خسیس بود و سختش بود خرج کند! حتا خودرو استون مارتیناش را هم به تعمیرگاه نمیبُرد؛ چون از هزینه کردن واهمه داشت و مانند هر آدم خسیس دیگری میترسید دست به داراییاش بزند! این حرفی است که گفته شده، تا چه اندازه حقیقت دارد؟ پیدا نیست. شاید هم داستانی است که تهرانیها سرِهم کردهاند تا گفته باشند چرا ماشین مشدی ممدلی زهوار در رفته بود. به هر روی، خودرو مشدی ممدلی به اندازهای درب و داغان شده بود که هر گاه از خیابانهای سنگفرش تهران رد میشد صدای تلق و تلوق موتور و بدنه و در و پیکر ماشیناش به هوا م رفت و همه را به خنده میانداخت. بچههای بازیگوش هم دنبال ماشین میدویدند و یک صدا گُر میگرفتند: «ماشین مشدی ممدلی/ نه بوق داره نه صندلی». شعر دیگری نیز سرهم کرده بودند و با هم میخواندند: «مشدی ممدلی اُتول داره/ اُتولش بوق نداره/ چرخ نداره…».
داستانِ ترانهای که شکل گرفت
آنچه بچههای تهران میخواندند و دنبال ماشین مشدی ممدلی میدویدند، به همان شکل نماند و مطربهای روحوضی (تخت حوضی) تهران از آن ترانهای ساختند که چندین بخش داشت و در هر جایی با تنبک و ساز و آواز آن را میخواندند و مجلسهای شادی و بزم را گرم میکردند. مردم هم دلباختهی آواز مشدی ممدلی آنها شده بودند: «ماشین مشدی ممدلی/ نه بوق داره نه صندلی/ با پردههای مخملی/ با چوبهای جنگلی/ صندلیهاش فنر داره/ شوفر بیهنر داره/ شاگرد شوفر داد میزنه:/ امیریه بیمعطلی/ با ماشین مشد ممدلی…»!
چیزی زمان نبُرد که آوازهی ترانهی مشدی ممدلی از کوچه و خیابان و بازار و محله گذشت و به هر جایی که تصور کردنی بود، رسید. از اینرو، استاد جواد بدیعزاده که هنرمندی نامور بود، در سفری به آلمان آن ترانه را در استودیو ادیون ضبط کرد و با خود به تهران آورد.
آنچه بدیعزاده خوانده بود همان بیتهای کوچه بازاری مطربها نبود. در آن زمان شاعری طنزگو به نام غلامرضا روحانی، شعری زیبا برای آن ترانهی مردمی سروده بود و استاد اسماعیل مهرتاش، موسیقیدان برجسته، آهنگی در دستگاه ماهور بر روی آن گذاشته بود. ترانهی زیبای روحانی و آهنگسازی استاد مهرتاش و صدای مخملین استاد بدیعزاده، بهراستی اثری هنری و مردمی آفریده بود که مردم را از هر رده و گروهی دلباخته ی خود میکرد:
این اُتولی که من میگم، فورد قدیم لاریه
رفتن تُو این اُتول، باعث شرمساریه
نه بابِ کورسِ شهریه، نه قابل سواریه
بار کشیده بس که از، قزوین و رشت و انزلی
ماشین مشدی ممدلی، ارزون و بی معطلی!
این اُتولی که از قفس، تنگتر و کوچیکتره
جای چهل مسافرِ گنده و چاق و لاغره
شوفره بَس که ناشیه، اُتول همیشه پنچره
راه نرفته در میره، لاستیک چرخ اولی
ماشین مشدی ممدلی، ارزون و بیمعطلی!
بس که ماشااله محکمه، راه نرفته پنچره
سرعت سیر این اُتول، از خر و گاو کمتره
صاحب بیلیاقتش، بس که فقیر و مضطره
از حلبی شکستهها، ساخته مبل و صندلی
ماشین مشدی ممدلی، ارزون و بیمعطلی!
ترانهی غلامرضا روحانی، کنایه ای آشکاری به آشفتگی زندگی مردم در دههی بیست و نابسامانی اوضاع شهر تهران داشت. طنزی اجتماعی و نکتهدار بود که از گذران و زندگی مردم الهام گرفته بود. افزونبر این که کنایههای نیش داری به اوضاع اتوبوسرانی بی در و پیکر تهران هم زده بود. همهی این رویدادها، در میانهی سالهای 1310 تا 1314 خورشیدی روی داد و یک چند تهرانیها را سرگرم کرد.
به هر روی، آوازهی ماشین مشدی ممدلی و ترانهی بدیعزاده، چنان در تهران و ایران پیچید که از آن پس زبانزد (اصطلاح) «ماشین مشدی ممدلی» به فرهنگ مردم راه یافت و معنای کنایهای هر چیز اسقاطی و کهنهای را گرفت که زمانش سپری شده است اما با پافشاری بیهودهای، به کار بُرده میشود.
در سال 1353 نیز فیلمی به نام «ماشین مشدی ممدلی» در سینمای ایران ساخته و اکران شد. کارگردان این فیلم محمدرضا فاضلی بود و فیلمنامهاش را فریدون گُله نوشته بود. داستان فیلم اینگونه بود که گروهی که راهی شمال کشور شده بودند گنجی را مییابند و برای آوردنش به تهران، سوار خودرویی درب و داغان میشوند که دستِ کمی از ماشین مشدی ممدلی نداشت. رانندهی خودرو به جای رساندن مسافران به تهران، آنها را به ادارهی پلیس میبَرد. در آنجا درمییابند که دفینهی یافت شده از آنِ دولت است. ترانهی مشدی ممدلی پایان فیلم را هم جعفر پورهاشمی خوانده بود. پورهاشمی از استادان موسیقی و ترانهخوانهایی بود که امروزه کموبیش نام او فراموش شده است. او موسیقی را در نزد استاد علینقی وزیری یاد گرفته بود و در دهها فیلم فارسی ترانه خوانده بود. یکی از پُرآوازهترین ترانههای او در فیلم «گنج قارون» (1344) اجرا شده است. یکی دیگر از ترانههای مردمی پورهاشمی که اجرای دیگری از استاد ایرج خواجهامیری نیز دارد، «آخ برم راننده رو» نام دارد: «آخ برم راننده رو، اون کلاج و دنده رو/ گاز و فرمون رو ببین، شور و حال بنده رو!».
استاد جواد بدیعزاده که در کنار دهها آواز هنری ماندگار، ترانهی «ماشین مشدی ممدلی» را خوانده بود، در دیماه 1358، در سن 77 سالگی چشم از جهان فروبست. شاید اکنون در میان هیاهوی موسیقی نو و تقلیدی، نام بدیعزاده کمتر شنیده شود، اما برای آنهایی که آواز سنتی و اصیل ایرانی را میشناسند، نام او یادآور سنتی ریشهدار در موسیقی ایرانی است. ترانهی «مشدی ممدلی» بدیعزاده نیز نشانهی دیگری از ویژگی مردمی این هنرمند بزرگ است.
*با بهرهجویی از: نوشتهی جمال هادیان در تارنمای «خبر آنلاین»؛ تارنمای «نامه نیوز» و کتاب «تاریخچهی اتومبیل در ایران» نوشتهی عباس حسینی (1390).