در روزگارانی بس دور، آن زمان که پدران ما ایستاده بودند و آیندهای دور و دراز را از دریچه اندیشه خویش جستجو میکردند، از دل خاک این سرزمین، خورشیدی سربرآورد تا نوری زندگیبخش را بر پیکره اندیشه انسانها بتاباند.
دیر زمانی بود که نژاد آریایی پا به خاک پاک و هستیزای ایران نهاده و پایههای زندگی خویش را بر روی آن استوار ساخته و زندگی نوینی را پایهگذاری کرده بود که همچنان ما را بر جا داشته است. زندگی این قوم پیوندی استوار با زیست بوم وی داشت. پس از گذر سالها، اندیشههای انسانی به شیوههای گوناگون به جریان درآمد. او که دیگر یک «ایرانی» بود، در پس پردههای گوناگون هستی به دنبال چرایی بزرگی میگشت. اینکه جریانهای آفرینش از کجا آغاز شدهاند و به کجا میروند.
در اندیشه ایران آن دوران دو مسیر فکری پدید آمد. دستهای باور داشتند این جهان از بدیها سرشار است و جهان ، خدایی یگانه که پشتیبان انسانها باشد ندارد. جهان سراسر دروغ و کینه است و ما نیز باید تنها به فکر بهرهی خویش باشیم.
اما دسته دوم کسانی بودند که باور داشتند این جهان خدایی یگانه دارد و آینده روشن از برای کسانی است که در زندگی خویش به دنبال راستی و پاکی و پیروی از اشا (هنجار آفرینش) باشند.
اما از بد زمانه دسته نخست قدرت را در دست گرفتند. آنها گروهی از کاهنان و گسترانندگان اندیشههای کاهنده و دروغین بودند و تنی دیگر هم قدرتمندان و فرمانروایان پیرو این اندیشه بودند. آنان با گسترش چیرهگی فراگیر خود جهان آن را روز را در برگرفته و نفس آفرینش را به شماره انداخته بودند.
سالها گذشت و روان آفرینش از این همه ستم و دروغ به درد آمده بود. پس زرتشت از قلب این سرزمین، پردههای ستم و خودخواهی را کنار زد. خود را فراموش و یاد مردم کرد. یاد انسانی که قرار بود آبروی آفرینش باشد. پس با سخنان اندیشهبرانگیزی که از دل برآمدهبود به سوی دل انسانها شتافت. او در درون انسانها دنیای خاموشی را یافت که با دروغ و خرافه خفه شده بود. زرتشت انسانهایی را در کنارش یافت که در ترس از ماورایی هولناک بر خود میلرزیدند. برای آرامش نیروهایی دروغین همه دار و ندار و زندگی خویش را در اختیار فریبدهندگان نیرومند می گذاشتند.
آموزگاران فریبکار با گسترش دروغ و نیرنگ، انسانهای تنها را به بردگی و بهرهكشی فکری خویش درمیآوردند. زورمندان، زندگی آنها را میرباییدند و کاهنان و کرپانان زندگی آنان را فدا و فنای توهم و بیخردی پرورده دست خود میکردند.
زرتشت با اندیشه و سخن اندیشهبرانگیز پا به میدان حقیقت گذاشت. او هیچ معجزهای جز سخن دلانگیز خود نداشت. او به انسانها نشان داد آنچه در ماورایی فریبنده جستجو میکنند در درون خود آنهاست. حقیقت چیزی جز هنجارهای افزاینده این جهان (اشا) نیست. زرتشت اهورامزدایی را به آنها نشان داد که میاندیشد و میآفریند. پس ما نیز باید بیاندیشیم و بیافرینیم.
زرتشت در پرتو امشاسپندان، توانست اهورامزدا (خداوند یگانه) را به زیبایی برای مردمان آن روز و امروز انسانها به بشناساند. خداوندی که از روی مهربانی با آفریدگانش رفتار مینماید و چیزی جز بر اساس اشا نیافریده است.
زرتشت در آموزشهایش کوشید به انسانها بیاموزد که زندگی بهتنهایی و جدا از مردم راه به سوی نابودی دارد. او درپی آن بود که یگانگی خداوند را در زندگی اجتماعی به نمایش بگذارد. یکپارچگی انسانها در آرمانها و آرزوها و حرکت هماهنگ به سوی جهانی که همه برادر هم هستند.
در اندیشه زرتشت، صلح یک شعار خوش خط و خال و ظاهری نبود. زمانی که هر کس باور داشته باشد که خوشبختیاش در پرتو خوشبختی دیگران نمود مییابد، دیگر به داشته وخواستهی دیگران دست درازی نمیکند.
در آموزشهای گاتها، سرودههای زرتشت، انسانها نه بر پایهی قراردادهای از پیشگزراده شده، بلکه بر اساس آنچه هستند در كنارهم قرار می گیرند. سرور شهر، کشور و جهان بهترین و برترین انسانهاست. کسی شهریار سرزمین است که بتواند جانشین شهریاری اهورایی بر روی زمین باشد. همانگونه که آموزگار راستی کسی است که بتواند با دانش و خردش نوید خردورزی و روشن ساختن اندیشهها را بدهد.
زرتشت با سرودهها و آموزشهایش دمی زیست و آنگاه که آنچه بر دوش خویش داشت بر زمین نهاد، روانش به پرواز درآمد. ای وای که ما آدمیان آنقدر در روزهای کوتاه خویش گم شدهایم که از برای زادن و مرگ اندیشه هم درپی روز و تاریخ میگردیم. زرتشت خورشیدی بود که در بهار سربرآورد و در دی کار اندیشه را به ما واگذار کرد و خود به تماشا بنشست. همان قدر ساده که کودکی دست مادر را میفشارد.
حال کیست که ندا بردارد:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد